www.flickr.com

اعتصاب و مرگ انديشی

چهارشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۴

شرق امروز تا مطلب خوب داشت.

 

۱-یکی یادداشت علی معظمی در مورد حق اعتصاب نیروی کار  با عنوان بهای نيروی کاربود. این هم چند نکته جالب در آن یادداشت که شاید انگیزه‌ای برای خواندنش شود. : عدالت پيش از آن كه بخواهد در مرحله بازتوزيع سرمايه محقق شود بايد حق نيروى كار را در مورد كار خودش به رسميت بشناسد.به رسميت شناختن حق نيروى كار در چانه زنى براى شرايط فروش و قيمت كارش، به رسميت شناختن حق او در اعتراض به شرايطى كه در آن فروش نيروى كارش را عادلانه مى داند، به طور مشخص به رسميت شناختن حق اعتصاب و اعتراض نيروى كار، جزء بديهى ترين «پيش شرط»ها و نه حتى «شرط»ها، براى عادلانه دانستن نظام اجتماعى و روابطى است كه نيروى كار در آن مبادله مى شود.

 

 ۲- مطلب دیگر از امید مهرگان بود با عنوان قضيه مرگ اندیشی. فکر کنم بعد از مدتها توانستم نوشته مهرگان را تا آخر بخوانم و از مغلق بودن زبانش خسته نشوم، ضمن اینکه موضوعش هم برایم جالب بود. نمی‌دانم مدل نوشتنش عوض شده یا من سعی کردم با نگاه جدیدی آن را بخوانم.


منتشر شده در وبلاگ قدیمی، 7 دی 84

پریشان خوابی

دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۴

تمام نمی‌شود. این فکرهای لعنتی هیچ وقت تمام نمی‌شود. سفارش گرفته‌ام که مطالب وبلاگ را اول هرهفته تحویل بدهم. باید ویرایش شود. نگارش شان خوب نیست، برای همین صاحب وبلاگ باید بخواندشان. خوب بیچاره حق دارد این چرندیات را اگر با جملات درستی سر وسامان ندهی گند کار در می‌آید. زبان وسیله ارتباط است، باید یک کاری کنید که شما بر زبان مسلط باشید نه زبان برشما. خوب تحویلش می‌دهم. بگذار دلش خوش باشد.
منتشر شده در 5 دی 84

باز هم تئاتر

شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۴

۱- ديروز با هپلی رفتيم تئاتر يک زن، يک مرد. خيلی خوش گذشت. البته منظورم چند ساعتی با هپلی بودن است.  تئاتر هم بد نبود. خوب هم نبود. کارگردان کار  آزيتا حاجيان است و آن را بر اساس نمايشنامه برشت اجرا کرده است: زن نيک ايالت سچوان.

۲- پشه يک يادداشت خيلی خوب درباره سعدی نوشته که تقريبا جوابيه ای است به مطلب سعدی در همشهری جوان. از حرفهای پشه خوشم آمد.

۳- اخيرا تنها چيزی که از همشهری جوان می خوانم صفحه يادداشت هاست. اين شماره به مناسبت تولد يک سالگی صفحه يادداشت،  ويژه است. سيامک رحمانی يک حال حسابی به همه داده است. باحال ترين قسمتش، چيزی است که در مورد خانم نصيری ها نوشته:  اگر فرض كنيد نشرية همشهري جوان بلانسبت مثل ديوانه خانة فيلم ديوانه از قفس پريد باشد، خانم نصيري ها بلا نسبت پرستار راچت ماجراست. آخرش يك روز، ديوار را خراب مي كنيم و فرار...

۴- اين نيمچه مقاله سيبستان در مورد سروش به اين خاطر برايم جالب بود که از خطابه حرف زده است. خيلی وقت است به اين فکر می کنم که مردم چقدر راحت خطابه را با برهان اشتباه می گيرند. مثالی که بعد ۶-۷ سال  هنوز يادم مانده، مقايسه ای بود که دوستی بين حرف های خاتمی و منطق ارسطو می کرد. و بعد می خواست بگويد او استدلال و برهان آورده است. آن وقت ها حوصله بحث فلسفی نداشتم که بگويم خاتمی هم خطابه می کند،‌تنها فرقش اين است که عوام خطابه اش باسواد تر و روشنفکرتر هستند. 

 اين قسمت سيبستان  جالب است:   وعظ (بخوانيد خطابه) کردن سخن گفتن در چارچوب‌های شرع است. این بنیان شیوه گفتار سروش هم هست. یعنی آن قالب اختیارشده محتوای مناسب با خود را نیز خواسته و آورده است. به همین اعتبار است که می توان گفتارهای سروش را خطابی دید تا استدلالی و فلسفی.


منتشر شده در وبلاگ قدیمی، 3 دی 84

کلاه کلمنتیس را سانسور کنیم

سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۳


1-هر سال در این روزها دوست دارم پای تلویزیون بنشینم و تصویرهای اول انقلاب را ببینم. قیافه ی آدم ها برایم جالب است و همیشه امیدوارم چیزی از زیر دست ممیزی دربرود. مثل آن فیلم یک ساعته که سال گذشته صداو سیما در دهه فجر پخش کرد.
2-هر سال که می گذرد تصاویر مربوط به 12 بهمن و پایین آمدن امام از هواپیما و سخنرانی بهشت زهرا تنگ تر می شود. هر سال که می گذرد آدم های جدیدی به لیست ممنوعه اضافه می شوند که تصویرشان نباید نشان داده شود، به خصوص در کنار امام و در بحبوحه ی انقلاب. روزی خواهد آمد که تنها تصویر های خودش را نشان خواهند داد، بدون آدم های دور و برش.
3-این قضیه مرابه یاد کلاه کلمنتیس می اندازد. نمی دانم آن داستان میلان کوندرا با همین عنوان را خوانده اید یا نه. سانسور آدم ها حکایت همان کلاهی است که صاحبش از عکس پاک شده است.

کلاه کلمنتیس:
در فوریه ی 1948، کلمنت گوتوالد(Klement Gottwald) رهبر کمونیست، در پراگ بر مهتابی قصری باروک قدم گذاشت تا برای صدها هزار مردمی که در میدان شهر قدیم ازدحام کرده بودند سخن بگوید. لحظه ای حساس در تاریخ چک بود- از آن لحظه های سرنوشت ساز که یکی دو بار در هر هزار سال پیش می آید.
رفقا گوتوالد را دوره کرده بودند، و کلمنتیس ( Clementis) در کنارش ایستاده بود. دانه‌های برف در هوای سرد می‌چرخید، و گوتوالد سربرهنه بود. کلمنتیس دلسوز کلاه پوست خز خود را از سر برداشت و آن را بر سر گوتوالد گذاشت.
بخش تبلیغات حزب صدها هزار نسخه از عکس آن مهتابی را چاپ کرد: گوتوالد با کلاه خزی بر سر، و رفقا در کنار، با ملت سخن می‌گوید. تاریخ چکسلواکی بر آن مهتابی زاده شد. به زودی در سراسر کشور، هر بچه‌ای از طریق کتاب های مدرسه، دیوارکوب ها، و نمایشگاه‌ها، با آن عکس تاریخی آشنا شد.
چهار سال بعد کلمنتیس به خیانت متهم و به دار آویخته شد. بخش تبلیغات بی‌درنگ او را از تاریخ محو کرد، و البته، چهره‌ی او را هم از همه‌ی عکس‌ها در آورد. از آن تاریخ تاکنون گوتوالد تنها بر مهتابی ایستاده است. آنجا که زمانی کلمنتیس ایستاده بود فقط دیوار لخت قصر دیده می‌شود. تنها چیزی که از کلمنتیس باقی مانده، کلاه اوست که همچنان بر سر گوتوالد مانده است.

از: کلاه کلمنتیس/ میلان کوندرا/ احمد میرعلائی/ نشر باغ


منتشرشده در وبلاگ قدیمی 13بهمن83

جيب خودتونه

جمعه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۳


می خواهم پیاده شوم. طبق معمول اگر چیزی نخوانم به حرف های دیگران گوش می دهم. دختری که پشتم نشسته از خانم کناری اش تشکر می کند و می گوید : "ببخشید تو رو خدا." – زن هم می گوید:" نه خوب برای هر کسی پیش می آد" از حرف هایشان می فهمم که دختر کیف پولش را جا گذاشته و انگار از زن بلیط گرفته است برای مترو. پیاده که می شوم صدای زن را می شنوم که می گوید: " دعا کن امام زمان ظهور کنه، اون وقت دیگه حتی به من هم نمی گی. خودت دست می کنی و از جیبم هر چی خواستی در می آری"

منتشرشده در وبلاگ قدیمی 2 بهمن 83
Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.