www.flickr.com

حکایت ما

جمعه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۷

"یادت ام رفت داداش عیب نداره، اینجا از هرکی بپرسی کی خره، بت می گه خر خودتی"- شهر قصه.

اورانیه

دوشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۷

با هر گل هلند صدای انفجاری از خیابان می آید و صدای شادی همسایه ها همراهش. همسایه روبرویی زن چاقی است که به قیافه اش هم نمی آید هلندی باشد، بعد از هر گل می پرد توی بالکن و شادی می کند. مثل یک بازی ملی دنبال می کنیم جریان را و از گل ها به هیجان می آییم. قدیم ها که فوتبالی بودم مثل همه دختر دبیرستانی ها طرفدار ایتالیا بودم، اما تنها دلیل هلندی بودن ام جوگیری است! حتی اصرار داشتم برای دیدن بازی به یک کافه برویم و هیجان مردم را ببینیم. نیما که حرفه ای تر از این حرفهاست، می خواست در آرامش جزئیات بازی را دنبال کند.
عوض اش برای اینکه ببینیم کلا جریان چیست دیشب بازی آلمان و لهستان را رفتیم کافه. بازی را ندیدیم برای اینکه یک آقای بامزه هلندی که بعد پانزده سال هنوز دانشجوی تاریخ بود، وقتی فهمید ایرانی هستیم مخ مان را به کار گرفت. کتاب جنگ شش روزه دستش بود و از احمدی نژاد خوشش می آمد چون جلوی آمریکا ایستاده. این داستان انگار همه دنیا را گرفته!

یادمان باشد

شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۷

هوا خوب بود. با دوچرخه رفتیم دن هاخ (همان لاهه) و برگشتیم. حدود سه ساعت برای 40 کیلومتر مسیر رفت و برگشت طول کشید. قابل توجه آن دوستی که می گفت این کار به ما نمی آید.

اسفار کاتبان

سه‌شنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۷

دو سه هفته ای کتاب خوابم، اسفار کاتبانِ ابوتراب خسروی بود. از وقتی جایزه مهرگان گرفته و معروف شده بود می خواستم بخوانمش. مدتها هم در کتابخانه مان بود که نخواندم و اینجا هم نیاوردم اش. تا اینکه از آن دوست صاحب کتابخانه پستی، خواستم کتاب را برایم پست کند.
متن اش خوب و جذاب است. به خصوص اولش که از متون ادبی و تاریخی به زمان راوی اصلی می رود می رود و بعد مدام روایت ها عوض می شوند و از متنی به متن دیگر وارد می شود. حتی گاهی آنها را با هم ترکیب می کند و جذابیت داستان را بالا می برد. لایه رویی داستان هم ماجرای آشنای عشق ممنوع دختر یهودی و پسر مسلمان است. اما نمی دانم چرا آخرش را به زور خواندم، مشکل توقع زیاد من بود یا آشفتگی فصل آخر کتاب.
***
"از قبر بیرون می آیم. رفعت ماه بر سکوی سنگی کنار حوض نشسته است و دست هایش را ستون پیشانی کرده. با بیل خاک بر عمق گور می ریزم تا پر شود، حتی بیشتر از آنکه فقط پر شود. بر خاک نمناک می ایستم تا خاک فرو کشد. دوباره خاک می ریزم تا با سطح باغچه هم سطح شود. روی قبر را پشته ماهی نمی کنم تا آذر پنهان باشد. و آب می ریزم تا هرچه که باید فروکشد و می گویم، انالله و انا الیه راجعون. همچنان که می نویسم همچنان که بر خاک او در گور می گویم، بر گور مکتوب او هم در اینجا می نویسم: انالله و انا الیه راجعون." - اسفار کاتبان/ ابوتراب خسروی/ نشر قصه

شستشوی مغزی

دوشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۷

رفته بودیم موزه تاریخ یهودیت در آمستردام. موقع ورود کیف ام را گشتند. به نیما گفتم : به خاطر این کار، خیلی بهم برخورد. توجه داد که موزه ون گوگ همین قدر امنیتی بود و شاید بیشتر از این که حتی اجازه عکس گرفتن هم نمی دادند. راست می گفت. دیدم پر از پیش داوری بوده ام، حتی موقع بازدید موزه مدام به دنبال نقطه ضعف ها برای تحقیر و تمسخر بودم.
Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.