www.flickr.com

رفتار با دگر"اندیشه"ها

دوشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۷

می پرسد نظرت راجع به دگرباش بودن چیست. جواب نظری اش این است که به من چه، هر که هر طور خواست فکر و رفتار می کند. این را خیلی وقت است یاد گرفته ام. نه به خاطر بودن در محیطی که هر کس هر جور خواست فکر می کند، این را از خواندن فلسفه آموخته ام که اولین آموزه اش شک است. پایه ای ترین باورها هم قابل تردید و بازنگری هستند- البته در معرفت شناسی بعد از کواین دیگر حتی باور پایه هم معنا ندارد.
اما این ها تمام اش حرف است، همان طور که گفتم یک جواب نظری است. در عمل باید دید چقدر متساهل هستیم و چقدر متعصب یا به تعبیری غیرتی. قرار نیست این باورهای مخالف همیشه چیزی مثل دگرباشی جنسی باشند که سریع بتوانیم بگوییم، مشکلی با آنها نداریم هر طور می خواهند رفتار کنند. دین، فرهنگ، ملیت، گرایش سیاسی و حتی علم می توانند ما را غیرتی کنند، بدون اینکه حواس مان باشد. به قول ولتر:" شک اصلا وضعیت خوشایندی نیست، اما یقین پوچ و مضحک است."

شهر شیشه ای

یکشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۷

چند سالی بود که می دیدم بازار کتاب پر از ترجمه آثار پل آستر شده است. اما هیچ وقت نخواندم، با اینکه در نقدها و معرفی کتاب ها خواندن شان توصیه می شد. بالاخره همت کردم و خواندن "سه گانه نیویورک" آستر را شروع کردم. آن هم به زبان انگلیسی و شب ها قبل از خواب، کاری که قبلا حوصله نداشتم با کتاب های انگلیسی بکنم.
شهر شیشه ای داستان اول این سه گانه است. قصه در نگاه اول یک رمان پلیسی است، اما پشت این ماجرا هویت و زبان هدف اصلی نویسنده هستند. تمام آدم های داستان تنها یک یا حتی چند نام هستند که در انتها حتی آن نام هم بی معنا می شود. تصادف و اشتباه نقش مهمی در داستان دارد و انگار هیچ کس واقعا آن کسی که دیگران می پندارند نیست.
دانیل کویین نویسنده داستان های پلیسی عامه پسند، شخصیت اصلی داستان است و با اسم مستعار کتاب هایش را چاپ می کند. او با یک تماس تلفنی اشتباه به جای کارآگاهی به نام پل آستر برای پیگیری یک پرونده و تعقیب یک زندانی تازه از زندان آزاد شده، استخدام می شود. تعقیب شونده یک استاد فلسفه است که پسرش را سالها در تاریکی و تنهایی حبس کرده است تا به زبان خدا دست یابد. در این میان با تحقیقات کویین اسطوره برج بابل و سابقه ی آزمایش هایی شبیه این را می خوانیم، که البته بعد معلوم می شود بخشی از این تاریخچه ساختگی است.
ببخشید، من که دارم داستان را تعریف می کنم. خودتان بروید بخوانید تا بفهمید مهارت نویسندگی آقای آستر آنقدر بر خوش تیپی اش چربیده که به جای مدل یا هنرپیشه شدن، داستان نویس شده است. این سه داستان به صورت کتاب های جداگانه به فارسی ترجمه شده و شهر شیشه ای را نشرافق به ترجمه شهرزاد لولاچی منتشر کرده است.

مرتبط:
چرا می‌نویسم؟ / پل آستر / ترجمه‌ی آزاده جورابچی

همین طور از کلمه استفاده می کنیم

جمعه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۷

زنگ زدم به مامان بزرگ برای تبریک عید.
موقع خداحافظی می گوید : سلام برسون. می گویم: باشه.
می گوید: قربونت برم. در حال و هوای جوگیرِ پای تلفن، جواب می دهم: باشه!

ساختمان روبرو

چهارشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۷

در محله ی ما بین هر دو بلوک ساختمانی یک محوطه سبز هست. طبیعتا در خانه، پنجره های مشرف به این محوطه دوست داشتنی تر هستند. میز کارم را کنار یکی از آنها برپا کرده ام و موقع نوشتن یا درس خواندن، بیرون را دید می زنم. درچهارطبقه ی روبرو هر کس ماجرایی دارد. طبقه چهارمی ها بالکن شان را توری زده اند تا گربه های خل وچل شان که عاشق باران هستند، هوس نکنند به هوای شکار یک پرنده پایین بپرند. اما گربه ی سفید و لوس طبقه دوم، مثل گربه های باشخصیت فقط پشت پنجره می نشیند.
طبقه ی همکف اما به جای گربه، دو تا بچه ی حدودا دوساله و چهارساله دارند. خانه ی آنها یک در پشتی (که می شود روبه روی ما) دارد که به فضای سبز باز می شود. هوا که خوب باشد، بچه ها با مادرشان در محوطه بازی می کنند. اما امروز دیدم مادرشان تنها آمده بیرون و دارد چیزهایی شبیه کارت لای گل ها و گیاهان می گذارد. گفتم حتما این کاری مخصوص باغبانی است. قضیه را فراموش کردم تا دو ساعت بعد که دیدم چند تا بچه ی چهار- پنج ساله در چمن ها می دوند و قاب های خالی سی دی را که زن قبلا پنهان کرده بود، پیدا می کنند. مادر برای مهمان های کوچکش به جای چیپس و پفک، از قبل تدارک بازی دیده بود. دختر کوچولوی هلندی همسایه مان، دو دوست رنگین پوست داشت. یکی شان به نظر سورینامی می آمد و آن یکی از جنوب شرقی آسیا. البته به احتمال زیاد پدرو مادرشان یا شاید پدربزرگ و مادربزرگشان از آنجا آمده اند.

کتاب خانه ی پستی

دوشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۷

دوست کتاب خوانی دو سه روز مهمان مان بود. طبق معمول کلی از خوانده های اخیر حرف زدیم. تعریف "کاپوچینو در رام الله" را کردم، پسندید و برداشت که بخواند. کلی سفارش کردم باید همینجا بخواند چون این کتاب را نمی دهم ببرد. اما پیشنهاد خیلی خوبی داد که ایده اش از یک دوست مشترک بود. قرار شد کتاب را بخواند و بعد پست کند، ضمن اینکه هر دو لیستی از کتاب هایمان را به هم ایمیل کنیم و یک کتابخانه ی مشترک پستی داشته باشیم.

مگر کلارک هنوز زنده بود

چهارشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۶

پنجم دبستان که بودم عضو کتابخانه ی کانون پرورش فکری نزدیک خانه مان شده بودم. کتاب می خوردم. همان موقع بود که لک لک ها بربام، پولینا، خواهران غریب، کودک سرباز دریا، باخانمان و کلی کتاب خوب دیگر خواندم. اما در کمال بی سلیقگی اینها به چشمم نمی آمد. احساس دانشمند بودنم می گفت باید بروم سراغ کتاب های علمی - به پیروی از همان ادعای مضحک ملت وقتی ازشان می پرسند چه جور کتابی می خوانید و پاسخ همیشه کتاب های علمی است. داستان های علمی-تخیلی بهترین گزینه بود. هنوز خنده ام می گیرد وقتی یادش می افتم که علمی-تخیلی خواندن را در ده سالگی با "2001: یک ادیسه ی فضایی" شروع کردم. یک کتاب کهنه ی زرد و کاهی که با نام "راز کیهان" ترجمه شده بود و برای من در آن سن و سال؛ درست مثل همان تخته سنگ فضایی برای انسان های نخستین، پر از رمز و راز بود.

حالا خوب است بعدها کتابهای دیگری از مرحوم آرتور.سی.کلارک خواندم و حتی درباره اش مقاله ای برای مجله یا روزنامه ای نوشتم. وگرنه با خاطره ی خواندن آن کتاب کهنه در عهد بوق، امروز که خبر مرگش را خواندم بعید نبود بپرسم: مگر کلارک هنوز زنده بود؟!

سیاره آنها را حفظ کنیم

یکشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۶

شبکه تلویزیونی Animal Planet تازگی ها تبلیغ های بامزه ای با موضوع حفظ محیط زیست پخش می کند. شعار این تبلیغ ها " سیاره ی آنها را حفظ کنید" است. یکی از قشنگ ترین هایش جلوی صندوق یک فروشگاه می گذرد. حیوانات یکی یکی خریدهایشان را می آورند که حساب کنند و اورانگوتان صندوق دار می خواهد کیسه پلاستیک به آنها بدهد اما نمی گیرند. هر کدام چیزی دارند که خریدهایشان را داخل آن می ریزند، کانگورو کیسه و پلیکان منقاری کیسه دار. در آخر هم با این جمله که از کیسه پلاستیک کمتر استفاده کنید از مخاطب می خواهد که سیاره آنها را حفظ کند.

یادم هست چند سال پیش فروشگاه های شهروند و رفاه بابت کیسه های پلاستیک پول می گرفتند، اما بعد این کار فراموششان شد. اینجا در هلند فروشگاه های بزرگ مواد غذایی برای کیسه خرید پول می گیرند و تقریبا همه همراه خودشان کیسه می آورند. واقعا خسیس بازی نیست این کار اگر ببینید بعد چند ماه یک کوه عظیم کیسه جمع شده است. سیاره آنها را حفظ کنیم.

شما هم باور کردید

جمعه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۶

دوستی در یک نامه نگاری گفت حالش گرفته می شود وقتی به هوای خواندن پست جدید می آید و می بیند چیزی از وبلاگ قبلی ام اینجا گذاشته ام. قبول دارم کار بی مزه ای است. یکی از مهمترین دلایلش منتقل کردن آرشیو به این وبلاگ است. یعنی بعد تاریخ را عوض می کنم که در همان روز نوشته شدن اش بایگانی شود. برای گل روی این رفیق ام هم که شده دیگر از همان اول با همان تاریخ نوشته شدن شان به بلاگر منتقل شان می کنم. اما همچنان مشتری های فید آنها خواهند دید که خب یک mark as read می زنند، می رود پی کارش.

حوزه ی انتخاباتی: خارج از ایران

پنجشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۶

وبلاگ های انتخاباتی شده تان را می خوانم و دلم تنگ می شود. دوست داشتید بخندید یا مسخره کنید اما ناراحت ام که نمی توانم رای دهم.

ببخشید خانم، اسم شما سیمین نیست؟

سه‌شنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۶

وقتی فهمید ایرانی ام موضوع بحث از سخنرانی اش و سوال های من در مورد تقارن و زیبایی به سوال های معمول یک فرنگیِ ایرانی ندیده تبدیل شد. اما خیلی زود فهمیدم اطلاعاتش بیشتر از این حرف هاست. پرسید کاغذ داری، فکر کردم می خواهد آدرس ایمیل بدهد. چیزی نوشت و گفت این تنها کلمه ای است که بلدم به فارسی بنویسم، قابل خواندن است؟ در نگاه اول خواندم سین، اما دو تا نقطه و یک دندانه ی اضافه هم قبل از نون گذاشته بود. حدس زدم باید سیمین باشد و برایش خواندم. خیلی خوشحال شد، گفت روزم را ساختی. با اینکه جواب اش قابل حدس بود، پرسیدم سیمین کیست: دختری که سالها پیش دوست داشتم.

سکورپان شیردل

دوشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۶

یک سوال از شوپه یا هر کسی که می داند، گفتم شوپه برای اینکه مطمئنم جواب را می داند: سریال برادران شیردل یادتان هست؟ سکورپان و یوناتان. اسم آن هیولای وحشتناکی که در غار یا قلعه زندگی می کرد چه بود؟

تخم گربه

چهارشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۶

عدس خیس می کردم برای سبزه فکر کردم حیف است یک عدسی یا عدس پلوی خوشمزه، سبز شود. واقعا این اجداد ما هم دل خجسته ای داشته اند. حالا اگر رسمی شبیه این داشتیم که با کاشتن نوعی دانه بچه گربه یا هر جک و جانور دیگری در می آمد، کاری به آن اجداد بدبخت نداشتم.

مغولستان خارجی، سوئیس، ماداگاسکار

سه‌شنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۶

" جس دعوتنامه اش را به مامور کنترل بانک نشان داد و پاکت لاک و مهر شده ای را به عنوان خودش با کلید گاوصندوق گرفت و به زیرزمین گاوصندوق ها پایین رفت. ... کسانی که بیماری قلبی دارند یا طبیعتا زیاده حساسند هرگز تنها به این زیرزمین ها وارد نمی شوند. در دل این گاوصندوق ها که به دیگ های عظیم بخار می مانست میلیاردها دلار به صورت شاهکارهای نقاشی خوابیده بود که هرگز چشم کسی به آنها نمی افتاد. حاصل چپاول دیکتاتورها و غارت پادشاهان و انقلاب ها. نفیس ترین و مشهورترین جواهرات تاریخ، مال هلن تروی و آن بولین، ثروت همه ی سلاطین و امپراطورها، حاصل همه ی استبدادها و کشتارهای گذشته و آزادی های آینده همه اینجا بود. اینجا بود که مائو و تروخیلو، پولیت بوروی شوروی و سی آی ا آمریکا و گنگسترها و سرویس های جاسوسی و مافیا و هروئین و تروریستها و مبارزه طبقاتی و بورژوازی همه برادروار متحد شده بودند. "

خداحافظ گاری کوپر / رومن گاری/ ترجمه سروش حبیبی/ انتشارات نیلوفر
***
از آن کتابهایی بود که دیر خواندم اش، یعنی چند سال پیش دست دوستانم می دیدم و رفت در لیست کتاب هایی که باید خواند. از خواندنش لذت بردم، اما مدام در این فکر بودم که خواندن یک چنین کتابی با جوان های بیست ساله و طغیان گرش دیگر برای من دیر است. مدام در فکر این بودم که اگر چند سال پیش خوانده بودمش فکر می کردم عجب شاهکاری است. بهتر است بس کنم این بد و بیراه گفتن به بیست سالگی و این کتاب بیچاره را.
Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.