www.flickr.com

سالهایی که نمی گذرند

چهارشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۷

نشسته ام دلم را خوش کرده ام که سال این ها نو شده و نه سال من. بعد نوروز که بشود باز خودم را گول می زنم که بابا هنوز سال 2009 است. و اینطوری  صورت مسئله  وحشت از گذر سالها را پاک می کنم.

پل می مونه اون ور آب

جمعه، آذر ۲۹، ۱۳۸۷

پارسال همین موقع بود که برای مصاحبه پی. اچ. دی. به دانشکده فلسفه خرونینگن رفتم. راه سه ساعت و نیمه و موضوع پروژه که زیاد دوست نداشتم، باعث شد از اینکه قبولم نکردند ناراحت نشوم. در طول سال سرگرم کار رادیو بودم و برای همین یکی دو جایی را هم که درخواست دادم چندان برایم جدی نبود. به خصوص اینکه دیگر خود کار دانشگاهی برایم مهم نبود، برای اینکه نمی خواستم و نمی خواهم در دانشگاه بمانم. علاقه ام این بود و هست که برای یک رسانه علمی انگلیسی زبان کار کنم و خب باید برای این کار سرمایه گذاری می کردم. یکی از راه ها این بود در یک موضوع بین رشته ای درس بخوانم، جایی بین علم و فلسفه، تا نوشتن یاد بگیرم. خب امکانش به وجود آمد و برای پی. اچ. دی. در یک پروژه خیلی هیجان انگیز با موضوع فلسفه داروینیسم پذیرش گرفتم.
حالا مانده ایم با برنامه هایی که داشتیم چه کنیم. برنامه کلی و خام مان این بود که وقتی قرارداد پست داک نیما تمام شد برای کوانت شدن در لندن اقدام کند و من هم آنجا درس بخوانم یا بروم جایی مثل بی بی سی و البته کلی انگیزه های دیگر مثل انگلیسی شدن و زندگی در کشور انگلیسی زبان. اما حالا به قول شوایک (البته در تیاترش نه در کتاب) : " اگه نرم دلم می سوزه، اگه برم پل می مونه اون ور آب."

خب توالت جای گند زدن است

دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۷

با دوستان آخن نشین رفته بودیم بلژیک و برگشته بودیم آخن تا شب را پیش آنها باشیم. باید در ایستگاه قطار مرکزی آخن نیم ساعتی منتظر اتوبوس می ماندیم. دیدم نمی توانم تا خانه خودم را نگه دارم و برای همین از علی پرسیدم دستشویی ایستگاه کجاست. جایی را نشان داد و من یک 50 سنتی از کیف پولم پیدا کردم و به آن سمت رفتم. (در ایستگاه های قطار هلند و آلمان -جای دیگر را نمی دانم- برای توالت باید 50 سنت بدهید.) پول را انداختم و در باز شد، با دیدن ردیف توالت های دیواری تازه فهمیدم گند زده ام و به دستشویی مردانه آمده ام! یعنی اصلا دم در حواسم نبود زنانه است یا مردانه و به آدرس دادن یک مرد اعتماد کرده بودم.
حالا این وسط مدام نگران بودم یکی بیاید و بخواهد همان جا در ملا عام کارش را بکند. برای همین خیلی زود پنجاه سنت را حلال کردم وقبل از اینکه سر و کله کسی پیدا شود، زدم به چاک.

عروسی یا دفاع دکتری

جمعه، آذر ۲۲، ۱۳۸۷

مراسم دفاع دکتری در هلند درست مثل عروسی است، با همان دنگ و فنگ ها و خوشی ها و نگرانی ها. این را در یکی دو ماه اخیر که درگیر دفاع بهناز بودم از نزدیک دیدم. پایان نامه که باید تقریبا دو ماه قبل از دفاع تحویل داده شود، بعد از آن دانشجو باید به فکر جزئیات برگزاری مراسم باشد. یکی از این جزئیات انتخاب دو نفر به عنوان Paranymph یا همان ساقدوش است. من و مریم، ساقدوش بهناز بودیم و چون هر دو مریم بودیم اسممان شده بود Maryamymph !
این دو نفر باید برای آماده کردن مراسم به مدافع کمک کنند مثلا تهیه لباس رسمی، دعوت مهمان ها و هماهنگی با دوستان مدافع برای خریدن هدیه. روز دفاع هم باید همه جا همراه مدافع باشند و موقع سخنرانی دو طرف او بنشینند. در واقع حضورشان یک جور حمایت روحی به حساب می آید و دانشجو در مقابل کمیته داوری و بقیه شنونده ها احساس تنهایی نمی کند.
یک کمی هم از مراسم بگویم که در یک سالن خیلی قشنگ برگزار می شود. آن اوایل فکر می کردم باید حتما در کلیسا باشد، برای اینکه سالن لایدن در حال بازسازی بود و چند تا دفاع در کلیسا برگزار شده بود. کمی هم جزئیاتش با دفاع بهناز که در آمستردام بود فرق داشت. خلاصه اینکه بهناز یک ربع اول و قبل از آمدن کمیته یک سخنرانی خیلی ساده و عمومی در مورد کارش برای حضار ارائه داد. کار جالبی کرده بود و اسلایدهایش هم به انگلیسی بود و هم به فارسی. در واقع به طور قانونی حتی این حق را داشت که به زبان مادری اش سخنرانی کند، که خب این یکی واقعا امکانپذیر و جالب نبود.
بعد از سخنرانی خانمی(که اسمش را گذاشته ام وقت نگهدار) با کلاه و شنل سیاه و یک عصای بزرگ وارد شد و کمیته داوران هم با همان سر و ضع پشت سرش وارد شدند. حضار هم باید به احترام بلند می شدند. کمیته در جایگاه مخصوص خود نشستند و وقت نگه دار بیرون رفت. بعد از کلی حرفهای لاتین و هلندی رئیس جلسه به انگلیسی جلسه را شروع کرد و هفت -هشت نفر به مدت 45 دقیقه بهناز را سوال پیچ کردند که قسمت اصلی هم همین جا بود. هر کدام هم سوال می پرسید مدافع باید باید یک جمله به لاتین می گفت و از سوال تشکر می کرد و بعد جواب می داد. دقیقا سر 45 دقیقه وقت نگهدار وارد شد و عصایش را به زمین کوبید و ختم جلسه را اعلام کرد، با اینکه وسط یک سوال بود جلسه تمام شد. بعد کمیته به اتاق دیگری رفت برای بحث و پس از چند دقیقه دوباره آمد. بعد از سخنرانی های چند دقیقه ای رئیس جلسه و استاد راهنما یک لوله قرمز بزرگ به بهناز دادند که مدرک دکتری اش در آن بود. خلاصه این جوری بهناز دکتر شد.

پی نوشت 1: خیلی طولانی شد، جریان هدیه ها و مهمانی شب باشد برای یک پست دیگر.
پی نوشت 2: بهناز و بقیه، اگر چیزی را اشتباه گفته ام یا جا انداخته ام لطفا اصلاح کنید.
پی نوشت 3: نقاشی هم که کار بهناز است.

از دسته گل هایی که آب می دهم

دوشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۷

می خواستم از دستگاه قهوه فروش دانشگاه قهوه بگیرم، نفهمیدم چه گندی در انتخاب گزینه ها زدم که یک لیوان سوپ تحویلم داد! خب طبیعتا چیزی در حد آب زیپو بود، ریختم اش دور.

من در نقش سینترکلاس

جمعه، آذر ۱۵، ۱۳۸۷

امشب در این حوالی جشن سینترکلاس است. دو سه هفته پیش با قایق از اسپانیا آمد و در این مدت با اسب سفیدش کادوهای بچه ها را تقسیم کرد و امشب می رود. نمی دانم از که شنیدم این جشن ها بیشتر برای بچه ها و خارجی ها جذاب است. برای همین رفتم پشت در خانه همسایه مان یک کادوی کوچولو برای پسرشان گذاشتم.
پی نوشت: ماجرای سینتر کلاس هلندی ها را پارسال نوشته بودم.
Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.