www.flickr.com

تاکسی‌های بلفاست و یکشنبه خونین دری

یکشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۳

وقتی تصمیم گرفتیم آخر تابستان چند روزی به ایرلند شمالی برویم، می‌دانستم که سفری معمولی نخواهد بود. بلفاست را مطابق معمول همه سفرها با پای پیاده محله به محله گشتیم. از بندرگاه کشتی سازی که تایتانیک در آنجا ساخته شده بود تا کتابخانه‌ای قدیمی با نمایشگاهی از پوسترهای مربوط به درگیری‌های ایرلند را بالا و پایین رفتیم. اما دو نقطه تکان‌دهنده در سفر ایرلند بود که آن را برایم یگانه کرده‌اند:

۱- روز آخر بلفاست را گذاشته بودیم برای دیدن یادبود بابی‌ساندز و دیوارنگاره‌های سیاسی آن سال‌ها. در کتاب توریستی شاهد عینی، کشف کردیم تاکسی‌های بلفاست تورهای سیاسی و تاریخ معاصر دارند و در یکی دو ساعت توریست‌ها را در محله‌های کاتولیک و پروتستان بلفاست می‌گردانند و تاریخ درگیری‌های ایرلند را در همان جایی که اتفاق افتاده‌اند تعریف می‌کنند. هیچ وقت اعتمادی به هیچ  توری نداشتم و این بار هم فقط به دلیل کمبود وقت فکر کردم به تجربه‌اش می‌ارزد. تاکسی را رزرو کردیم و سر ساعت به دنبال‌مان آمد. راننده تاکسی مرد ایرلندی میان‌سالی بود که با احوال‌پرسی معمول شروع کرد و گفت اگر لهجه‌اش را نمی‌فهمیم بگوییم که شمرده‌تر صحبت کند. قبل از اینکه راه بیفتد گفت «در این دو ساعت می‌خواهم به شما پیش‌زمینه درگیری‌ها را نشان دهم تا ببینید ما دیوانه نبودیم که شب بخوابیم و صبح برویم بمب بگذاریم.» با همین جمله مطمئن شدم که جای درستی آمده‌ایم.



۲- شهر دیگری که در آن سفر رفتیم، دری بود که به آن لاندن‌دری هم می‌گویند و حتی بر سر اسم آن هم مناقشه بوده است و امروز به طور رسمی به آن دری/لاندن‌دری گفته می‌شود. یکی از دلایل شهرت دری تظاهرات‌های احقاق حقوقی مدنی ایرلندی‌ها در دهه‌های ۶۰ و ۷۰ است که آخرین تظاهرات در سال ۱۹۷۲ با تیراندازی سربازان بریتانیایی به خشونت کشیده شد و ۱۴ غیرنظامی غیرمسلح در آن روز کشته شدند. این حادثه به یکشنبه خونین معروف شد و وقاحت دولت وقت بریتانیا تا حدی بود که ادعا می‌کرد افراد تیرخورده مسلح و بمبگذار بوده‌اند. 
بعد از تجربه‌ای که در بلفاست داشتیم، فکر کردیم چه خوب می‌شد اگر کسی حادثه آن سال‌ها را برایمان تعریف می‌کرد. در کافه‌ای نشسته بودیم که تبلیغ یک تور دیگر را دیدیم که یک ساعت بعدتر از جلوی کلیسای جامع شهر شروع می‌شد. وقتی رسیدیم فقط خودمان دو نفر بودیم. مرد حدودا پنجاه ساله‌ای آمد و گفت ظاهرا کس دیگری نیست و شروع می‌کنیم. خودش را معرفی کرد و گفت «برادرم ویلیام مک‌کنی در حادثه یکشنبه خونین تیر خورد و کشته شد.» همین یک جمله آنقدر تکان‌دهنده بود که در تمام یکی دو ساعتی که پا به پای او در مسیر تظاهرات راه رفتیم و روایت حادثه و تیر خوردن تک تک آدم‌ها از جمله برادرش را برایمان تعریف کرد، خفه‌خون گرفته بودم.


اگر گذارتان به بلفاست و دری افتاد تجربه شنیدن روایت دست اول مبارزه ایرلندی‌ها را از زبان محلی‌ها از دست ندهید.


از همین فردا آدم می‌شوم!

سه‌شنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۹۳

امروز دوشنبه، روز اول هفته و از آن مهمتر اول سپتامبر بود و من که تازه داشتم از سفر تابستانی بر می‌گشتم از یادداشت یک دوست یاد این همزمانی‌ها افتادم. او تصمیم گرفته بود از این همزمانی انگیزه بگیرد و کاری کارستان کند. برایش خوشحال شدم و آرزوی موفقیت کردم.

اما وقتی به سراغ خودم آمدم و به کارهای بزرگی که باید انجام دهم فکر کردم، دیدم امروز و فردا ندارد. اگر مدام و بی‌وقفه کار کنم شاید، شاید، شاید بتوانم پس از سال‌ها خواب خرگوشی سنگ‌ریزه‌ای را جابه جا کنم. اگر هم به تصمیم‌های بزرگ «از فردا آدم می‌شوم» دلم را خوش کنم، همان خواب شاید رویاهای هیجان‌انگیزتری برایم داشته باشد.

در کنار این کلنجارهای فکری، مدام یاد جمله‌های کنایه‌آمیز بهرام صادقی در داستان قریب‌الوقوع از مجموعه سنگر و قمقمه‌های خالی می‌افتم: «سعادتی بود که به این زودی‌ها دست نمی‌داد: روز شنبه‌ی آینده روز اول ماه بود!‌ چه فرصت گرانبهایی برای خوب شدن! من خودم را آماده کردم که حرف‌های همیشگی او را بار دیگر بشنوم: نگاه کن، اگر بنا باشد آدم از صبح چهارشنبه‌ای شروع به یک کار مثبت بکند چه اندازه دردناک و در عین حال نفرت‌بار است. اصلا مسخره نیست؟ روز بعد پنجشنبه است و آن وقت جمعه، من که گمان نمی‌‌کنم کسی در پنجشنبه و جمعه موفق بشود و بتواند کاری از پیش ببرد. همیشه باید صبح شنبه اول وقت شروع کرد.»

به قول نیلز بور که هایزنبرگ در یادداشت‌هایش در کتاب جزء و کل از او نقل کرده است این چیزها حتی برای کسانی که اعتقاد ندارند، کار می‌کند! پس شاید برای ما هم کار کند، اما بدبختی بزرگ ما خارج‌نشین‌ها آن است که شنبه‌مان آخر هفته است و هیچ وقت نمی‌توانیم شروع کنیم!

پی‌نوشت: ذهنم هنوز در تعطیلات است، به گیرنده‌های خود دست نزنید!

۳۷ روزی که به جنگ جهانی اول انجامید

دوشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۳

شنبه‌ای که گذشت صدمین سالگرد ترور ولیعهد اتریش در سفرش به سارایوو بود که به جنگ جهانی اول منجر شد. از ترور آرشیدوک فردیناند تا شروع یکی از فرساینده‌ترین جنگ‌های تاریخ ۳۷ روز طول کشید. بی‌بی‌سی۲ در یک مینی سری سه قسمتی این ۳۷ روز را به تصویر کشیده است.
داستان از زبان دو کارمند ساده در سفارت خارجه بریتانیا و آلمان روایت می‌شود که پس از رسیدن خبر ترور ولیعهد اتریش همراه با مدیر بالا دست‌شان و وزیر و نخست وزیر و صدر اعظم درگیر ماجرا می‌شوند. در فاصله بیش از یک ماه تمام دولت‌های اروپایی درگیر مذاکرات دیپلماتیک با هم می‌شوند، اما هیچ‌ کدام از این دیدارها، تلفن‌ها، تلگراف‌ها و نامه‌نگاری‌ها نمی‌تواند جلوی وقوع جنگی فراگیر را بگیرد. شاید حتی بتوان گفت که همین دسته‌بندی‌ها، ائتلاف‌ها و قول و قرارهایی که بین دولت‌ها و سیاستمدارانی مثل دیوید لوید جورج، چرچیل، قیصر ویلهلم و ...  به وجود می‌آید درست مثل بازی‌های استراتژیکی چون ریسک منجر به وقوع جنگی بزرگ، خونین و پرتلفات می‌شود.
بی‌بی‌سی ویژه برنامه‌های زیادی از مستند گرفته، تا فیلم و سریال و بحث تلویزیونی و رادیویی و گزارش روز به روز وقایع تاریخی برای صدسالگی جنگ جهانی اول دارد که از چند ماه پیش شروع شده و ظاهرا در چهار سال آینده که معادل مدت زمانی است که جنگ طول کشیده ادامه خواهد داشت. در تبلیغ‌ها دیدم که بی‌بی‌سی فارسی هم سریال ۳۷ روز را دوبله کرده و قرار است پخش کند. طبیعتا همیشه زبان اصلی فیلم، سریال یا کتاب بهتر است اما اگر به نسخه اصلی سریال دسترسی نداشتید، دوبله فارسی هم غنیمت است، از دست ندهید. 

دویدن‌هایم با موراکامی

پنجشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۳

نسخه انگلیسی کتاب «وقتی از دویدن حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم» موراکامی را از مرکز کتاب‌های آمریکایی در هلند خریده بودم که کتاب‌های انگلیسی‌ زبان می‌فروشد. همان موقع سعی کردم بخوانمش اما به نظرم خسته‌کننده آمد که خاطرات دویدن یک نفر دیگر را بخوانم، حتی اگر موراکامی باشد. آنقدر گوشه کتابخانه خاک خورد که با کارتن‌های دیگر کتاب به لندن رسید و باز هم خاک خورد تا اینکه نوبت دویدن خودم رسید.

اوایل که آمده بودیم لندن می‌رفتم پارک گرنیچ (همان گرینویچ خودمان) می‌دویدم، اما اولین برف که آمد معلوم شد آنقدر جدی نبودم که بخواهم این مشقت را زیر برف و سرما ادامه دهم. 

دو سه ماه پیش به خودم آمدم و دیدم نسبت به وقتی که پا به جزیره گذاشته‌ایم، نزدیک ۱۰ کیلو اضافه وزن پیدا کرده‌ام. شروع کردم به شمردن کالری‌ها و همزمان دویدن را هم شروع کردم. این بار خیلی مرتب و با برنامه و هزار جور اپلیکیشن موبایل را امتحان کردم تا بالاخره یکی را که به دردم می‌خورد پیدا کردم و حالا بعد از چند ماه می‌توانم حدود ۵ کیلومتر در نیم ساعت بدوم. 

در این چند سال موراکامی را کلا از یاد برده بودم و در یکی از دویدن‌ها بود که یادش افتادم. به محض اینکه رسیدم خانه رفتم سراغش و گذاشتمش در انبوه کتاب‌هایی که دارم می‌خوانم. این بار اصلا به نظرم خسته‌کننده نیامد و حتی با هیجان خاطرات دویدن آقای نویسنده را دنبال کردم. کسی که نوشتن و دویدن را همزمان بعد از سی‌سالگی شروع کرده، بیش از ۲۵ ماراتن دویده و یک بار هم تنهایی مسیر ماراتن را در یونان دویده که درباره‌اش برای یک مجله بنویسد. اما بزرگترین دیوانگی موراکامی شرکت در مسابقه اولتراماراتن در ژاپن بوده که دوندگان باید در یک روز ۶۲ مایل (۱۰۰ کیلومتر) بدوند.

با این حال کتاب واقعا درباره دویدن نیست. بیشتر درباره مداومت و تعهد شخصی است و تنهایی و پیر شدن و از دست دادن قوای فیزیکی. ترس همین از دست دادن بوده که از همان اول موراکامی را به دویدن واداشته و بعدها به جزئی جدایی‌ناپذیر از زندگی‌اش تبدیل شده. او در جایی از کتاب می‌نویسد که دویدن برایش رقابت نیست، خود دویدن مهم است و اینکه مسیر را بدون حتی لحظه‌ای راه رفتن - به جای دویدن- به پایان ببرد.

موراکامی زندگینامه دوندگی‌اش را با در خواست متن روی سنگ قبرش تمام می‌کند که دوست دارد بنویسند: 

هاروکی موراکامی
 ۱۹۴۹ - ****
 نویسنده (و دونده) 
که اقلا هرگز راه نرفت


مشتری دائم کافه‌چی محل

دوشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۳


He'll have the usual
قطار صبح را از دست دادم و باید ده دقیقه منتظر قطار بعدی می‌شدم. معمولا روی سکو منتظر می‌مانم، اما آن روز خیلی سرد بود و نشستم داخل ایستگاه که بلیط فروشی و یک دکه‌ی نقلی برای خریدن چای و قهوه و ساندویچ دارد. 

آنقدر که همیشه در عجله رسیدن به قطار بوده‌ام هیچ وقت در این چند ماهی که اینجا هستیم سالن کوچک ایستگاه را به دقت ندیده بودم. 

چند نفر صف کشیده بودند که قهوه صبح‌شان را از دکه بگیرند و یک سگ بزرگ سفید و دوست‌داشتنی هم همراه یک آقای میانسال بود. همین که من گربه دوست از سگی تعریف کنم یعنی واقعا موجود جالبی بوده است!

مرد قهوه‌اش را سفارش داد و پولش را حساب کرد، دکه دار پولش را پس داد. سگ سرک کشید دنبال پول خردها و قهوه چی گفت چیزی نیست سکه است،  صبر کن. 

سگ دوباره نشست و نگاه کرد. مرد قهوه‌اش را گرفت و قهوه‌چی به سگ گفت امروز می خواهم پنیر چدار بهت بدم. یک تکه کوچک از ورقه پنیری که دستش بود کند و روی هوا به سمت سگ پرت کرد. سگ بدون هیچ تلاش اضافه‌ای فقط سرش را بلند کرد و پنیر را بلعید. 
صاحب سگ راه افتاد که برود و سگ هم دنبالش رفت. قهوه چی به سگ گفت فردا صبح می بینمت.


Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.