من و نیما منتظر یک بچه هستیم که چند ماه دیگر به دنیا میآید. تصمیم
خیلی سختی بود که بعد از بحثهای فراوان و با تاخیر زیاد بالاخره با هیجان و
اشتیاق به آن تن دادیم. امیدوارم هر دو آنقدر انسان باشیم که به بچه و خودمان خوش
بگذرد.
وقتی خبر حاملگی را در شبکههای اجتماعی و چند گروه دوستانه پست کردم،
چند نفر از دوستان از سر لطف و مهربانی "مامان
مریم" خطابم کردند. پیش از این هم شاهد بودهام که
دوستان بچهدار دیگر را همینطور خطاب میکنند و حتی گاهی یک قدم جلوتر میروند و
او را به اسم بچهاش مثلا "مامانِ
حسن" صدا میکنند. میدانم که هیچ قصد و منظور
بدی پشت این رفتار نیست، اما متاسفانه پیامدهای فردی و اجتماعی خیلی بدی برای زن و
فرزندش دارد. در این یادداشت کوتاه سعی میکنم توضیح دهم که چرا به این موضوع
حساسیت دارم و چرا این حساسیت باید جدی گرفته شود.
مهمترین ایراد چنین خطاب قرار دادنی، جنسیتی بودن آن است. کمتر میشنویم
که کسی مردی را که بچهدار شده "بابا
فلانی" یا "بابای
فلانی" صدا بزند. هویت مرد با بچهدار شدنش عوض نمیشود،
فقط چیزی به آن اضافه میشود و او با حفظ تمام هویتهای اجتماعی و شغلی دیگر، پس
از به دنیا آمدن بچهاش، پدر"هم" میشود. اما متاسفانه این موضوع در مورد زن
صدق نمیکند و از نگاه جامعه – خیلی از جوامع- یک شبه همه هویتهای فردی و اجتماعی
از او سلب میشود و تنها هویت مادری برایش باقی میماند. در این نوع نگاه جنسیتی،
تمام هویتهای دیگر زن در سایه مادر بودنش قرار میگیرد. "مامان
مریم" صدا کردن یک زن هم از نشانههای همین
نگاه است که لزوما آگاهانه و تعمدی نیست، اما به این کلیشه جنسیتی دامن میزند که
زن صرفا نقش مادری دارد. خطرش آن است که خود زن هم تحت تاثیر فشار جامعه، این
کلیشهها را درونی میکند و ناخودآگاه از هویت کامل خود عقبنشینی کرده و تبدیل به
مادر میشود. البته از این موضوع نباید برداشت اشتباه نشود که مادر بودن چیز بدی است؛ نکته منفی آن
است که مادر بودن "تنها" هویت و نقش زن باشد.
قطعا صاحب چنین نگاهی با همین چند خط راضی نمیشود و با پیش کشیدن بحث "غریزه مادری" از طریق تقدیس مادر بودن،
یا با توسل به ریشه مادری در "طبیعت زن" به دنبال توجیه کلیشههای اجتماعی است. این
بحثی طولانی و تکراری است، اما تنها به یک نکته اشاره کنم که اگر کسی به دنبال
مادری در طبیعت زن میگردد، باید چندین قدم به عقب باز گردد و چندصد هزار سال
تکامل انسان و خویشاوندان نزدیکش را نگاه کند تا بفهمد چطور هوشمند شدن انسان به
دنبال بزرگ شدن مغزش از تغییرات فیزیکی بدن انسان جلو زد و باعث شد که انسان ماده
مجبور به تحمل درد وحشتناک زایمان شود. آسیبپذیر بودن نوزاد انسان پس از تولد نیز
باعث شد که زن درگیر مراقبت از این مغز بیپناه و هوشمند شود. همین سیر تکاملی
ریشه آن چیزی است که به عنوان "طبیعت" یا "غریزه" مادری شناخته میشود. نه آن درد مقدس است که
نتوان با پیشرفتهای پزشکی از شر آن خلاص شد، و نه مراقبت تماموقت از بچه سرنوشت
محتوم زن است که در خانواده یا جامعهای که به همکاری جمعی باور دارد نتوان از
عهده آن برآمد.
نکته مهم دیگر تاثیر منفی این نگاه کلیشهای بر روی خود بچه است. وقتی
مهترین زنی که بچه در زندگی میبیند، تنها با هویت مادری شناخته شود او یاد نمیگیرد
که زنان را با هویتهای متنوع ببیند. بچههایی که با این کلیشه جنسیتی بزرگ میشوند
زنان را تنها در نقش مادر و همسر میشناسند و بعدها همین کلیشهها را بازتولید میکنند.
اگر دختر باشند این کلیشه را در خود درونی میکنند و اگر پسر باشند با دیگر زنان
بر اساس همین نگاه جنسیتی رفتار میکنند.
و در آخر یک اثر منفی دیگر که تاکید بیش از حد مادری زن به دنبال
دارد، انتظارها و فشارهای جامعه از زن و بر روی زن است. او تلاش میکند تا بر
اساس این کلیشهها یک "مادر خوب" باشد و در این مسیر مجبور به قربانی کردن
بسیاری دیگر از جنبههای زندگی خود میشود. مسلما همراهی پدر در کاهش این فشارها
نقش مهمی دارد، اما شرط اولش آن است که پدر خود درگیر کلیشههای جنسیتی در مورد
نقش مادری نباشد.
با این همه مسلم است که ماجرا به همین سادگی نیست، اما تمام این چند
خط را برای خودم نوشتم که یادم باشد یک شبه تمام هویتهای دیگرم پر نمیکشند تا
فقط و فقط مادر بچهای که در راه است باشم. در کنار تمام هویتهای دیگر، مادر او "هم" خواهم بود. و مهمتر اینکه من و پدرش هر دو یادمان باشد
ما صاحب او نخواهیم بود، صرفا در حد توانمان راهنمایش خواهیم بود تا انسان شود.
آیزایا برلین؛ فیلسوفی که از سخنرانی میترسید
جمعه، مهر ۰۷، ۱۳۹۶
اگر مشتری رادیو ۴ بیبیسی باشید، احتمالا برنامه "موسیقی جزیره متروک" را شنیدهاید یا اسمش به گوشتان خورده است. اگر هم مشتری نیستید یا برنامه را نشنیدهاید، حتما سراغش بروید. این برنامه بیش از هفتاد سال است از رادیو بیبیسی پخش میشود و ماجرای فرضیاش آن است که مهمان برنامه در جزیره متروکی گیر میافتد و باید برای زندگی در آن جزیره موسیقیهای مورد علاقهاش را انتخاب کند. هر هفته مهمان برنامه باید ۸ قطعه موسیقی، یک کتاب و یک کالای لوکس انتخاب کند تا با خود به جزیره متروک ببرد.
برنامه "موسیقی جزیره متروک" میزبان مشاهیر زیادی از بازیگران، نویسندهها، هنرمندان و سیاستمداران بوده است. خیلی تصادفی وقتی برای کاری دنبال سخنرانیها و کلاسهای درس آیزایا برلین میگشتم، فهمیدم که این فیلسوف بزرگ قرن بیستم هم دو سال پیش از مرگش مهمان برنامه بوده است. گفت و گو با برلین را میتوانید از اینجا بشنوید.
در جایی از مصاحبه، برلین به ترس خود از سخنرانی اشاره میکند و میگوید هیچ وقت از سخنرانی کردن لذت نبرده و همواره قبل از سخنرانی، در هنگام ارائه و بعد از آن مضطرب بوده است. مجری برنامه به درستی میگوید غیرقابلباور است که یکی از بزرگترین استادان اندیشه در تاریخ، اضطراب سخنرانی برای یک جمع بزرگ را داشته باشد. برلین اعتراف میکند که حتی لبخند مخاطبان هم برایش اضطرابآور است و برای همین موقع سخنرانی به گوشه سمت راست بالای اتاق نگاه میکند تا با هیچ کس چشم در چشم نشود. او میگوید که از قبل همه چیز را مینویسد اما چند بار متن را خلاصه میکند و آنقدر از روی آن میخواند که مجبور نباشد در هنگام سخنرانی روخوانی کند.
آیزایا برلین آنقدر خوش صحبت بوده و به قدری خوب سخنرانی میکرده که هنوز هم نمیتوانم باور کنم وقتی برای بیان اندیشههایش جلوی جمع میایستاده، تنها یک فیلسوف ترسیده و مضطرب بوده است. این موضوع برای من که همیشه از حرف زدن برای یک جمع بزرگ وحشت داشتهام، باعث دلگرمی است. همین که بدانم آیزایا برلین، از شکم مادرش سخنران به دنیا نیامده کافی است که حداقل تلاش کنم کمی با این ترس لعنتی مواجه شوم تا شاید یک روز بتوانم از آن عبور کنم.
پینوشت: اولین قسمت مصاحبههای مشهور برایان مگی با فلاسفه بزرگ قرن بیستم، گفت و گو با آیزایا برلین است که دوبله آن بیشتر از بیست سال پیش از شبکه ۴ صدا و سیما پخش شد. نسخه اصلی را اینجا و دوبله فارسی را اینجا میتوانید ببینید.
دنیای علم جای هیجان کشف است؛ نه افتخار
سهشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۶
مرگ تلخ مریم میرزاخانی به اندازه زندگی هیجانانگیزش این روزها موضوع صحبت جامعه ایرانی شده است. همکلاسیها و همدانشکدهایهای قدیمش عکسهایش
را دست به دست میکنند و به این بهانه خاطراتشان را مرور میکنند.
در فضای عمومیتر هم بحثهایی متنوع در جریان است
که از جامعهشناسی علم تا مطالعات جنسیت و هویت را پوشش میدهد، اما بیشتر آنها یک
چیز را فراموش میکنند: اینکه مریم استثنایی بود.
میتوان ساعتها درباره این حرف زد که اگر مریم
ایران مانده بود یا به ایران برگشته بود، چه سرنوشتی میداشت یا اگر اصلا ایرانی
نبود چطور زندگی میکرد. اما همه اینها فرضهایی است که نمیتوان با این تک مثال
استثنایی درباره آنها نظر داد. با این حال زندگی و مرگ تلخ مریم میتواند
بهانهای برای همه این بحثها باشد به این شرط که از غرور بیمعنای ملیگرایانه و نخبهگرایی فراتر رود.
اینکه نظام آموزش عالی ایران نخبگان را فراری میدهد،
درست است اما همه میدانیم که همین نظام آموزشی با نخبهپروری همه دانشآموزان و
دانشجویان را فراری میدهد.
مریم که مقیم همیشگی کتابخانه مدرسه بود، از
همان دوران تکلیفش با خودش روشن بود و میدانست به دنبال چیست. همان زمان که ما به
دنبال معنای زندگی سرگشته از این شاخه به آن شاخه میپریدیم، مریم لذت دانش را کشف
کرده بود و آگاهانه در این مسیر جلو میرفت.
در یک نظام آموزشی پویا و برابر، امثال مریم
الهامبخش دیگر دانشآموزان و به خصوص دختران میشوند تا برای دنبال کردن مسیر
دلخواه خودشان اعتماد به نفس بگیرند. اما در آموزش و فرهنگ نخبهگرای ما که مدرسه
فرزانگان و سمپاد نماد آن بود، مریم و المپیادیهای دیگر صرفا الگوهایی بودند که
دیگران باید کپی آنها میشدند وگرنه به درد "افتخار" مدرسه نمیخوردند.
چنین نظامی به جای ایجاد فرصت برابر برای دانشآموزان
و هدایت گام به گام آنها برای یافتن استعدادهایشان، با استفاده از روشهای ناکارای
رقابتی از آنها انتظار دارد شابلون بردارند و خودشان را دقیقا عین آن الگویی کنند
که از قبل برایشان تدارک دیده شده است.
در ادامه همین نظام آموزشی است که امروز منتقدان
فرهنگی هم نسخههایی شبیه این میپیچند که وقتی مریم میرزاخانی از پس آن همه
محدودیت بر آمد و توانست از سد تبعیض جامعه ایران عبور کند، پس زنان ایرانی دیگر نباید بهانهای برای کسب افتخار داشته باشند.
همه آنها استثنایی بودن مورد مریم را فراموش میکنند
و خطرشان دقیقا در همین است که هر جایی صحبت از تبعیض سیستماتیک در نظام آموزشی ایران و مردسالار بودن جامعه دانشگاهی در سطح جهانی میشود، با رو کردن تک مثال مریم میرزاخانی و چند نمونه معدود مشابه، راه را بر اصلاح سیستم موجود میبندند و تنها روی پشتکار شخصی دانشآموزان تکیه میکنند. تصور میکنند بدون برنامهریزی و تمرکز بر آموزش بدون تبعیض، دانشآموزان و به
ویژه دختران وظیفه دارند که برای خانواده و مدرسه و کشور افتخارآفرینی کنند.
مسئله آن است که جامعه امروز و مدرسه آن روز ما،
همگی به دنبال "افتخار" هستند.
اما دنیای علم جای افتخار و غرور نیست. کسی به خاطر رسیدن کاوشگر جونو به مشتری
افتخار نمیکند، هیجانزده میشود و برای پیشرفتهای بعدی از آن الهام میگیرد و
مهمتر اینکه با آموزش کارآمد راه لذت بردن از کشف حقیقت را به نسل بعد منتقل میکند.
موضوع : دانشگاه, در حوالی علم, زنان, فرهنگ | 2 نظر »
موشی که شکار گربه نشد
چهارشنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۵
ظاهرا این وبلاگ متروک را تنها حیوانات میتوانند از سوت و کوری در بیاورند. حالا که این طور است، ماجرای موش خانهمان را هم اینجا بنویسم.
یک- چند ماه پیش وقتی از مسافرت یک هفتهای برگشتیم، موش کوچکی در گوشه اتاق کار منتظرمان بود. با هزار زحمت و بگیر و ببند، نهایتا از دستمان فرار کرد. یکی دو هفته گوشههای مختلف خانه تله گذاشتیم، اما خبری ازش نشد. حتما دنبال زندگیاش رفته بود.
سه- این بار خوشحال بودیم که دو شکارچی ماهر در خانه داریم و موش شانسی برای جولان دادن ندارد. برای سرش جایزه گذاشتیم و به گربهها وعده دادیم اگر موش را بگیرند، غذای پر سور و ساتی منتظرشان است. با این حال تنها به بچه گربههای ترسوی بیتجربه اکتفا نکردیم و دوباره بساط تله را هم راه انداختیم، اما این بار به جای پنیر در محل طعمه غذای گربه گذاشتیم.
یک- چند ماه پیش وقتی از مسافرت یک هفتهای برگشتیم، موش کوچکی در گوشه اتاق کار منتظرمان بود. با هزار زحمت و بگیر و ببند، نهایتا از دستمان فرار کرد. یکی دو هفته گوشههای مختلف خانه تله گذاشتیم، اما خبری ازش نشد. حتما دنبال زندگیاش رفته بود.
دو- نزدیک دو ماه قبل بالاخره صاحب دو بچه گربه بازیگوش و بامزه شدیم. فکر کردیم اگر موشی هم در سوراخ سنبههای خانه باشد، حتما با بوی گربه فرار میکند تا با این هیولاهای کوچک مواجه نشود. اما انگار موشها هم دیگر مثل قبل فکر نمیکنند و آنقدر شجاع - یا شاید هم گرسنه - شدهاند که در خانهای با دو گربه میمانند تا از غذای آنها بخورند. سوراخ شدن چند جای کیسه غذای گربهها در چندین شب پشت هم نشانه محکمی از برگشتن موش بود.
سه- این بار خوشحال بودیم که دو شکارچی ماهر در خانه داریم و موش شانسی برای جولان دادن ندارد. برای سرش جایزه گذاشتیم و به گربهها وعده دادیم اگر موش را بگیرند، غذای پر سور و ساتی منتظرشان است. با این حال تنها به بچه گربههای ترسوی بیتجربه اکتفا نکردیم و دوباره بساط تله را هم راه انداختیم، اما این بار به جای پنیر در محل طعمه غذای گربه گذاشتیم.
چهار- آخرش از گربهها بخاری بلند نشد و شبها به جای موش گرفتن کنار ما خوابشان برد. اما تله بالاخره بعد از یک هفته کار کرد و موش که نتوانسته بود از غذای گربه بگذرد، امروز به دام افتاد.
پنج- واقعا موش خوش شانسی بود که شکار گربه نشد. تله را بردم پارک و موش را آزاد کردم. اول نمیخواست از تله بیرون برود. هوا سرد بود و میدانست که در این زمستان غذای کلاغهای پارک خواهد شد.
گربهای که صاحب ما شد
شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۴
دلم برای خیلی چیزها در خانهای که امروز از آن اسباب کشی کردیم تنگ میشود، اما از همه بیشتر دلم پیش گربه سیاه فضولی میماند که دو سال و نیم پیش دقیقا شب اول پشت پنجره اتاق خواب ظاهر شد و تمام این مدت گرفتارمان کرد.
آن شب و روزهای بعد آنقدر میو و ناله کرد که راهش دادیم. رفتار دوستانهای نداشت و نمیگذاشت نازش کنیم. همیشه گشنه بود و تر و تمیز هم نبود. همه شواهد کافی بود که نتیجه بگیریم گربه خیابانی است. چشم راستش هم آن موقع مشکل داشت و کوچکتر بود. اسمش را گذاشتیم گوردون؛ گوردون بلک. که البته بعدتر دیدیم دختر است و بیچاره اسم گوردون رویش ماند.
از صاحبخانه اجازه گرفتیم که گربه نگه داریم، اما اجازه نداد و گوردون تمام این مدت بیرون ماند. راهش میدادیم لب پنجره بنشیند و غذا بخورد و گاهی هم چرت بزند اما اجازه نداشت پایین بیاید. زمستان دلمان برایش سوخت و یک جای صندلی مانند خریدیم که از شوفاژ آویزان میشد. از لبه پنجره میپرید آنجا و در گرما میخوابید. به خیال خودمان کلاه شرعی بود، چون گربه عملا در خانه پا نمی گذاشت.
ماه پیش که صاحبخانه گفت می خواهد خانه را بفروشد فکر کردیم گوردون را نمیتوانیم بگذاریم و برویم؛ حتما باید با خودمان ببریمش. دوستی توصیه کرد که مطمئن شویم صاحب ندارد، چون گربه خودش می رفته خانه همسایه و آنها می خواستند صاحبش شوند.
رفتم روی سایت RSPCA دنبال راهنمای اینکه از کجا بدانیم گربه ای صاحب ندارد. چند مرحله ساده و قابل حدس داشت. به جز رفتار و ظاهر باید گردنش شماره تلفن میانداختیم که صاحب احتمالی ببیند و تماس بگیرد. اگر نتیجه نداد باید آگهی در محله می زدیم و آخر سر هم میبردیمش دامپزشک که ببیند شاید پلاک هویت زیرپوستی داشته باشد.
یک روز تعطیل با کلی دردسر و جیغ و چنگ، گردنبند انداختیم گردنش و عصر نشده تلفن زنگ زد. گفت امیدوارم گربه ما اذیت تان نکرده باشد، چون عادت دارد خانه همسایه ها برود. گفت یک بار یک هفته گم شده و بعد فهمیده اند خانه همسایه بوده.
اسم گربه را پرسیدم، مارج بود. جانور با اینکه این همه وقت گول مان زده بود، دلم برایش تنگ میشود.
| 1 نظر »
ببین کی برگشته!
دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۴

تا اینکه دو سه هفته پیش در رادیو۴ بیبیسی نمایشنامهای با همان موضوع شنیدم. هیتلر پس از شصت و خردهای سال زنده شده بود و با مردم بریتانیا در رادیو حرف میزد! آدولف هیتلر با همان شکل و قیافه و یونیفرم معروف و با همان سن و سال در برلین سال ۲۰۱۱ زنده شده و سعی میکند دوباره رایش سوم را به قدرت بازگرداند. همه چیز برای این مسافر زمان عجیب و غریب است، از آنگلا مرکل که صدر اعظم کنونی است گرفته، تا روزنامههای به زبان ترکی روی دکه و رهگذرانی که با پوشش و ظاهر غیرآریایی راست راست در خیابانهای برلین راه میروند! تنها کسانی که هیتلر را جدی میگیرند، یا به زبان بهتر واقعا به او میخندند، سازندگان کمدی هستند. هیتلر استندآپ کمدین معروفی در آلمان میشود و ...
نمایشنامه را رادیو۴ بر اساس داستان کتاب «او برگشته» برای مخاطب بریتانیایی بازنویسی کرده بود. موقع شنیدنش آنقدر خندیدم که مسافرهای دور و برم در مترو با خودشان گفتند دیوانه شدهام. حالا انگار خودشان خیلی عقل سالمی دارند که در این زمانه همچنان دنبال استدلالهای نژادپرستانه هیتلری راه میافتند.
بعد از شنیدن نمایشنامه، کتاب هم دوباره به فهرست باید بخوانمها برگشت، تا اینکه امروز دیدم اقتباس سینمایی داستان هم در آلمان اکران شده و یک خط دیگر به فهرستم اضافه شد.
اگر میخواهید نمایشنامه رادیویی را گوش کنید، آدرس ایمیل بدهید که برایتان بفرستم. کتاب و فیلم را هم که خودتان پیدا میکنید که بخوانید و ببینید. در ضمن کتاب را مهشید میرمعزی در سال ۹۲ به فارسی ترجمه کرده است.
حتما باید فلانی میگفت که قبول کنی؟
چهارشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۹۳
این وضعیت را حتما همه ما تجربه کردهایم که در جمعی حرفی بزنیم و کسی اعتنایی به چیزی که گفتهایم نکند، اما کمی بعدتر یکی دیگر از اعضای گروه همان حرف را میزند و همه میگویند چه فکر خوبی!
برای همه ما پیش آمده که از نظر معرفتی یا شناختی نادیده گرفته شویم و به زبان خودمانی کسی حرفمان را به حساب نیاورد. اما اینکه این مسئله برای همه پیش آمده به این معنی نیست که همه به طور یکسانی مورد بیاعتنایی معرفتی قرار میگیرند. مشکل آن است که بعضی از افراد به دلایل مختلف این وضعیت ناخوشایند را بیشتر از دیگران تجربه کردهاند و میکنند. این یک تبعیض سیستماتیک است و به همین دلیل ایراد دارد.
مثال خیلی دم دستیاش موردی است که در مثالهای سکسیسم روزمره آمده:
@ghazinouri : «واسه اسم نرمافزار Brainstorm میکردیم. همکار مؤنث اسمی پیشنهاد داده بود رد شده بودیم.بعدا همکار مذکر همونُ گفت،همه گفتیم چه اسم خوبی. #سکسیسم»
مثال دیگرش آن است که اگر در جمعی کسی دنبال نتایج فوتبال باشد، احتمال اینکه از یک زن حاضر در آن جمع که اتفاقا فوتبال را هم پیگیری میکند، نتیجه آخرین بازی را بپرسد کمتر از آن است که از مردی بپرسد که علاقهای به فوتبال ندارد. یا مثلا تصور میشود که نقشهخوانی زنان بد است و برای همین مسیر را از یکی از مردان گروه میپرسند.
با این حال تبعیض جنسیتی تنها یکی از عوامل نادیده گرفتن معرفتی افراد است و سن، نژاد، طبقه اجتماعی، مذهب، ملیت، تحصیلات و حتی نوع لباس پوشیدن افراد میتوانند در چنین پیشداوریهایی موثر باشند. مثالهایی برای همهی این موارد در زندگی روزمره همه ما وجود دارد. خیلی از ما مورد بیاعتنایی قرار میگیریم یا به اظهار نظر دیگران بیاعتنایی میکنیم صرفا به این دلیل که مثلا در تصورمان هم نمیگنجد که آن آدم ساکت و خجالتی که گوشهای نشسته و سر و ضع "از نظر ما مناسبی" هم ندارد ممکن است بیشتر از همه کسانی که در آن جمع حضور دارند ریاضیات، جامعهشناسی یا تئوری فمینیسم یا هر موضوع دیگری را بداند. اگر آن آدم حتی اجازه و فرصت حرف زدن هم پیدا کند، به راحتی در میان کلاماش میپریم و همان حرف او را میزنیم و احتمالا به اعتبار اینکه "کارشناس" آن موضوع به حساب میآییم یا به هر دلیل دیگری از جمله ژست حق به جانب گرفتن اتوریته معرفتی داریم، حرف ماست که در جمع مورد استقبال قرار میگیرد.
میرندا فریکر، فیلسوف فمینیست بریتانیایی که حوزه تخصصیاش معرفتشناسی است، این نوع تبعیض را با نظریه شناخت پیوند داده و نام «بیعدالتی معرفتی» یا «بیعدالتی نسبت به اظهار نظر» بر آن گذاشته است. اگر دانستن به نوعی اعتبار تلقی شود، با نادیده گرفتن شناخت افراد اعتبار آنها را زیر سوال بردهایم و در موردشان بیانصافی کردهایم.
فریکر به این دلیل این نوع تبعیض را از انواع عمومی تبعیض مانند نژادپرستی و سکسیسم متمایز کرده است که ساز و کار آن بسیار خاصتر از تبعیضهای دیگر است. برای مثال در همان موردی که از سکسیسم روزمره نقل شد، ممکن بود همه همکاران زن یا همه همکاران مرد باشند و همچنان نادیده گرفتن معرفتی پیش میآمد به این دلیل ساده که زن نادیده گرفته شده یک همکار تازه وارد در بین زنان دیگر است و یا مثلا مرد نادیده گرفته شده سن بیشتری از بقیه مردان دارد. در این موارد تبعیضی که رخ میدهد در چارچوب سکسیسم قرار ندارد، اما همچنان یک تبعیض سیستماتیک است. به همین دلیل میرندا فریکر پیشنهاد داده است که بیعدالتی یا بیانصافی معرفتی را جداگانه مطالعه کنیم.
مقالهها و کتابهای خوبی در این زمینه نوشته شده است. شاید جذابترین آنها کتاب «بیانصافی معرفتی: قدرت و اخلاق دانستن» باشد. در یکی از مصاحبههای سری پادکستهای نیشهای فلسفی هم نایجل واربرتون درباره مفهوم بیانصافی معرفتی با میرندا فریکر بحث کرده است. فریکر معتقد است که در مورد بیعدالتی معرفتی هم مانند دیگر تبعیضها فرد مورد تبعیض واقع شده و کسی که مرتکب تبعیض میشود به راحتی ممکن است که حتی نداند این وضعیت ایراد دارد و به زبان دیگر فکر کند که رسم روزگار همین است. بنابراین او قدم اول برای مقابله با این تبعیض را برشمردن موارد بیشمار مثالهای روزمره از این تبعیض میداند.
بخشی از این بحث نوعی کاربرد عملی برای اخلاق روزمره دارد که بسیارحیاتی است، اما پیش از آن موضوع جذابی است اگر در هر کدام از موارد بیاعتباری معرفتی، به این فکر کنیم که اتوریته دانستن و اعتبار معرفتی با چه ساز و کاری به دست آمده است. نکته مهم این بحث در این است که در میان گروهی برابر از افراد، برخی به دلایلی غیرمعرفتی مانند جنسیت، نژاد، سن و ... اعتبار معرفتی کسب میکنند یا دارند.
همیشه و همیشه و در همه جا از مدرسه و دانشگاه گرفته تا محیط کار، تا یادم میآید این حس را داشتهام که مورد تبعیض معرفتی قرار گرفتهام و کسی حرفهایم را در مقایسه با دیگران جدی نمیگیرد. از وقتی نظر فریکر را خواندهام بیشتر به مثالهای بیشماری در زندگیام فکر میکنم که دانستن دیگران را نادیده گرفتهام یا با پیشفرضهای احمقانه اعتبار معرفتی آنها را زیر سوال بردهام یا در مورد دانش دیگران بیانصافی کردهام.
برای همه ما پیش آمده که از نظر معرفتی یا شناختی نادیده گرفته شویم و به زبان خودمانی کسی حرفمان را به حساب نیاورد. اما اینکه این مسئله برای همه پیش آمده به این معنی نیست که همه به طور یکسانی مورد بیاعتنایی معرفتی قرار میگیرند. مشکل آن است که بعضی از افراد به دلایل مختلف این وضعیت ناخوشایند را بیشتر از دیگران تجربه کردهاند و میکنند. این یک تبعیض سیستماتیک است و به همین دلیل ایراد دارد.
مثال خیلی دم دستیاش موردی است که در مثالهای سکسیسم روزمره آمده:
@ghazinouri : «واسه اسم نرمافزار Brainstorm میکردیم. همکار مؤنث اسمی پیشنهاد داده بود رد شده بودیم.بعدا همکار مذکر همونُ گفت،همه گفتیم چه اسم خوبی. #سکسیسم»
مثال دیگرش آن است که اگر در جمعی کسی دنبال نتایج فوتبال باشد، احتمال اینکه از یک زن حاضر در آن جمع که اتفاقا فوتبال را هم پیگیری میکند، نتیجه آخرین بازی را بپرسد کمتر از آن است که از مردی بپرسد که علاقهای به فوتبال ندارد. یا مثلا تصور میشود که نقشهخوانی زنان بد است و برای همین مسیر را از یکی از مردان گروه میپرسند.
![]() |
Exact Moment |
با این حال تبعیض جنسیتی تنها یکی از عوامل نادیده گرفتن معرفتی افراد است و سن، نژاد، طبقه اجتماعی، مذهب، ملیت، تحصیلات و حتی نوع لباس پوشیدن افراد میتوانند در چنین پیشداوریهایی موثر باشند. مثالهایی برای همهی این موارد در زندگی روزمره همه ما وجود دارد. خیلی از ما مورد بیاعتنایی قرار میگیریم یا به اظهار نظر دیگران بیاعتنایی میکنیم صرفا به این دلیل که مثلا در تصورمان هم نمیگنجد که آن آدم ساکت و خجالتی که گوشهای نشسته و سر و ضع "از نظر ما مناسبی" هم ندارد ممکن است بیشتر از همه کسانی که در آن جمع حضور دارند ریاضیات، جامعهشناسی یا تئوری فمینیسم یا هر موضوع دیگری را بداند. اگر آن آدم حتی اجازه و فرصت حرف زدن هم پیدا کند، به راحتی در میان کلاماش میپریم و همان حرف او را میزنیم و احتمالا به اعتبار اینکه "کارشناس" آن موضوع به حساب میآییم یا به هر دلیل دیگری از جمله ژست حق به جانب گرفتن اتوریته معرفتی داریم، حرف ماست که در جمع مورد استقبال قرار میگیرد.
میرندا فریکر، فیلسوف فمینیست بریتانیایی که حوزه تخصصیاش معرفتشناسی است، این نوع تبعیض را با نظریه شناخت پیوند داده و نام «بیعدالتی معرفتی» یا «بیعدالتی نسبت به اظهار نظر» بر آن گذاشته است. اگر دانستن به نوعی اعتبار تلقی شود، با نادیده گرفتن شناخت افراد اعتبار آنها را زیر سوال بردهایم و در موردشان بیانصافی کردهایم.
فریکر به این دلیل این نوع تبعیض را از انواع عمومی تبعیض مانند نژادپرستی و سکسیسم متمایز کرده است که ساز و کار آن بسیار خاصتر از تبعیضهای دیگر است. برای مثال در همان موردی که از سکسیسم روزمره نقل شد، ممکن بود همه همکاران زن یا همه همکاران مرد باشند و همچنان نادیده گرفتن معرفتی پیش میآمد به این دلیل ساده که زن نادیده گرفته شده یک همکار تازه وارد در بین زنان دیگر است و یا مثلا مرد نادیده گرفته شده سن بیشتری از بقیه مردان دارد. در این موارد تبعیضی که رخ میدهد در چارچوب سکسیسم قرار ندارد، اما همچنان یک تبعیض سیستماتیک است. به همین دلیل میرندا فریکر پیشنهاد داده است که بیعدالتی یا بیانصافی معرفتی را جداگانه مطالعه کنیم.
مقالهها و کتابهای خوبی در این زمینه نوشته شده است. شاید جذابترین آنها کتاب «بیانصافی معرفتی: قدرت و اخلاق دانستن» باشد. در یکی از مصاحبههای سری پادکستهای نیشهای فلسفی هم نایجل واربرتون درباره مفهوم بیانصافی معرفتی با میرندا فریکر بحث کرده است. فریکر معتقد است که در مورد بیعدالتی معرفتی هم مانند دیگر تبعیضها فرد مورد تبعیض واقع شده و کسی که مرتکب تبعیض میشود به راحتی ممکن است که حتی نداند این وضعیت ایراد دارد و به زبان دیگر فکر کند که رسم روزگار همین است. بنابراین او قدم اول برای مقابله با این تبعیض را برشمردن موارد بیشمار مثالهای روزمره از این تبعیض میداند.
بخشی از این بحث نوعی کاربرد عملی برای اخلاق روزمره دارد که بسیارحیاتی است، اما پیش از آن موضوع جذابی است اگر در هر کدام از موارد بیاعتباری معرفتی، به این فکر کنیم که اتوریته دانستن و اعتبار معرفتی با چه ساز و کاری به دست آمده است. نکته مهم این بحث در این است که در میان گروهی برابر از افراد، برخی به دلایلی غیرمعرفتی مانند جنسیت، نژاد، سن و ... اعتبار معرفتی کسب میکنند یا دارند.
همیشه و همیشه و در همه جا از مدرسه و دانشگاه گرفته تا محیط کار، تا یادم میآید این حس را داشتهام که مورد تبعیض معرفتی قرار گرفتهام و کسی حرفهایم را در مقایسه با دیگران جدی نمیگیرد. از وقتی نظر فریکر را خواندهام بیشتر به مثالهای بیشماری در زندگیام فکر میکنم که دانستن دیگران را نادیده گرفتهام یا با پیشفرضهای احمقانه اعتبار معرفتی آنها را زیر سوال بردهام یا در مورد دانش دیگران بیانصافی کردهام.
تاکسیهای بلفاست و یکشنبه خونین دری
یکشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۳
وقتی تصمیم گرفتیم آخر تابستان چند روزی به ایرلند شمالی برویم، میدانستم که سفری معمولی نخواهد بود. بلفاست را مطابق معمول همه سفرها با پای پیاده محله به محله گشتیم. از بندرگاه کشتی سازی که تایتانیک در آنجا ساخته شده بود تا کتابخانهای قدیمی با نمایشگاهی از پوسترهای مربوط به درگیریهای ایرلند را بالا و پایین رفتیم. اما دو نقطه تکاندهنده در سفر ایرلند بود که آن را برایم یگانه کردهاند:
۱- روز آخر بلفاست را گذاشته بودیم برای دیدن یادبود بابیساندز و دیوارنگارههای سیاسی آن سالها. در کتاب توریستی شاهد عینی، کشف کردیم تاکسیهای بلفاست تورهای سیاسی و تاریخ معاصر دارند و در یکی دو ساعت توریستها را در محلههای کاتولیک و پروتستان بلفاست میگردانند و تاریخ درگیریهای ایرلند را در همان جایی که اتفاق افتادهاند تعریف میکنند. هیچ وقت اعتمادی به هیچ توری نداشتم و این بار هم فقط به دلیل کمبود وقت فکر کردم به تجربهاش میارزد. تاکسی را رزرو کردیم و سر ساعت به دنبالمان آمد. راننده تاکسی مرد ایرلندی میانسالی بود که با احوالپرسی معمول شروع کرد و گفت اگر لهجهاش را نمیفهمیم بگوییم که شمردهتر صحبت کند. قبل از اینکه راه بیفتد گفت «در این دو ساعت میخواهم به شما پیشزمینه درگیریها را نشان دهم تا ببینید ما دیوانه نبودیم که شب بخوابیم و صبح برویم بمب بگذاریم.» با همین جمله مطمئن شدم که جای درستی آمدهایم.
۲- شهر دیگری که در آن سفر رفتیم، دری بود که به آن لاندندری هم میگویند و حتی بر سر اسم آن هم مناقشه بوده است و امروز به طور رسمی به آن دری/لاندندری گفته میشود. یکی از دلایل شهرت دری تظاهراتهای احقاق حقوقی مدنی ایرلندیها در دهههای ۶۰ و ۷۰ است که آخرین تظاهرات در سال ۱۹۷۲ با تیراندازی سربازان بریتانیایی به خشونت کشیده شد و ۱۴ غیرنظامی غیرمسلح در آن روز کشته شدند. این حادثه به یکشنبه خونین معروف شد و وقاحت دولت وقت بریتانیا تا حدی بود که ادعا میکرد افراد تیرخورده مسلح و بمبگذار بودهاند.
بعد از تجربهای که در بلفاست داشتیم، فکر کردیم چه خوب میشد اگر کسی حادثه آن سالها را برایمان تعریف میکرد. در کافهای نشسته بودیم که تبلیغ یک تور دیگر را دیدیم که یک ساعت بعدتر از جلوی کلیسای جامع شهر شروع میشد. وقتی رسیدیم فقط خودمان دو نفر بودیم. مرد حدودا پنجاه سالهای آمد و گفت ظاهرا کس دیگری نیست و شروع میکنیم. خودش را معرفی کرد و گفت «برادرم ویلیام مککنی در حادثه یکشنبه خونین تیر خورد و کشته شد.» همین یک جمله آنقدر تکاندهنده بود که در تمام یکی دو ساعتی که پا به پای او در مسیر تظاهرات راه رفتیم و روایت حادثه و تیر خوردن تک تک آدمها از جمله برادرش را برایمان تعریف کرد، خفهخون گرفته بودم.
از همین فردا آدم میشوم!
سهشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۹۳

اما وقتی به سراغ خودم آمدم و به کارهای بزرگی که باید انجام دهم فکر کردم، دیدم امروز و فردا ندارد. اگر مدام و بیوقفه کار کنم شاید، شاید، شاید بتوانم پس از سالها خواب خرگوشی سنگریزهای را جابه جا کنم. اگر هم به تصمیمهای بزرگ «از فردا آدم میشوم» دلم را خوش کنم، همان خواب شاید رویاهای هیجانانگیزتری برایم داشته باشد.
در کنار این کلنجارهای فکری، مدام یاد جملههای کنایهآمیز بهرام صادقی در داستان قریبالوقوع از مجموعه سنگر و قمقمههای خالی میافتم: «سعادتی بود که به این زودیها دست نمیداد: روز شنبهی آینده روز اول ماه بود! چه فرصت گرانبهایی برای خوب شدن! من خودم را آماده کردم که حرفهای همیشگی او را بار دیگر بشنوم: نگاه کن، اگر بنا باشد آدم از صبح چهارشنبهای شروع به یک کار مثبت بکند چه اندازه دردناک و در عین حال نفرتبار است. اصلا مسخره نیست؟ روز بعد پنجشنبه است و آن وقت جمعه، من که گمان نمیکنم کسی در پنجشنبه و جمعه موفق بشود و بتواند کاری از پیش ببرد. همیشه باید صبح شنبه اول وقت شروع کرد.»
به قول نیلز بور که هایزنبرگ در یادداشتهایش در کتاب جزء و کل از او نقل کرده است این چیزها حتی برای کسانی که اعتقاد ندارند، کار میکند! پس شاید برای ما هم کار کند، اما بدبختی بزرگ ما خارجنشینها آن است که شنبهمان آخر هفته است و هیچ وقت نمیتوانیم شروع کنیم!
پینوشت: ذهنم هنوز در تعطیلات است، به گیرندههای خود دست نزنید!
موضوع : کتاب, نقل قول, همین جوری دور هم | 2 نظر »
۳۷ روزی که به جنگ جهانی اول انجامید
دوشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۳

داستان از زبان دو کارمند ساده در سفارت خارجه بریتانیا و آلمان روایت میشود که پس از رسیدن خبر ترور ولیعهد اتریش همراه با مدیر بالا دستشان و وزیر و نخست وزیر و صدر اعظم درگیر ماجرا میشوند. در فاصله بیش از یک ماه تمام دولتهای اروپایی درگیر مذاکرات دیپلماتیک با هم میشوند، اما هیچ کدام از این دیدارها، تلفنها، تلگرافها و نامهنگاریها نمیتواند جلوی وقوع جنگی فراگیر را بگیرد. شاید حتی بتوان گفت که همین دستهبندیها، ائتلافها و قول و قرارهایی که بین دولتها و سیاستمدارانی مثل دیوید لوید جورج، چرچیل، قیصر ویلهلم و ... به وجود میآید درست مثل بازیهای استراتژیکی چون ریسک منجر به وقوع جنگی بزرگ، خونین و پرتلفات میشود.
بیبیسی ویژه برنامههای زیادی از مستند گرفته، تا فیلم و سریال و بحث تلویزیونی و رادیویی و گزارش روز به روز وقایع تاریخی برای صدسالگی جنگ جهانی اول دارد که از چند ماه پیش شروع شده و ظاهرا در چهار سال آینده که معادل مدت زمانی است که جنگ طول کشیده ادامه خواهد داشت. در تبلیغها دیدم که بیبیسی فارسی هم سریال ۳۷ روز را دوبله کرده و قرار است پخش کند. طبیعتا همیشه زبان اصلی فیلم، سریال یا کتاب بهتر است اما اگر به نسخه اصلی سریال دسترسی نداشتید، دوبله فارسی هم غنیمت است، از دست ندهید.
اشتراک در:
پستها (Atom)