tag:blogger.com,1999:blog-36481222024-02-28T08:05:41.177+00:00مریم اینامریم ایناhttp://www.blogger.com/profile/12882928388221046847noreply@blogger.comBlogger357125tag:blogger.com,1999:blog-3648122.post-58686442842508090362022-07-11T12:25:00.000+01:002022-07-11T12:26:13.508+01:00کتاب فروشی آنلاین<div dir="rtl" style="text-align: justify;">با اینکه تا حالا حدود 60 نفر به <a href="http://bahmanagha.blogspot.com/2008/08/blog-post_22.html">این پست</a> بهمن جواب داده اند، فکر کردم لینک بدهم شاید بازخورد بیشتری بگیرد. ماجرا معرفی کتاب و فروش آنلاین است، با سلیقه کسانی مثل بهمن :" فرض کنید وبسایتی باشد که من و چند نفر دیگر در آن کتاب معرفی کنیم. مثلاًهر کداممان هفتهای یک بار، که بشود تقریباً روزی یک کتاب. کتابها هم همه فارسی باشند ... "
خلاصه یک سری به <a href="http://bahmanagha.blogspot.com/2008/08/blog-post_22.html">آق بهمن</a> بزنید و بگویید آیا مشتری چنین وب سایتی خواهید بود؟
</div><div class="blogger-post-footer">http://feeds.feedburner.com/maryamina</div>مریم ایناhttp://www.blogger.com/profile/12882928388221046847noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3648122.post-91187798328886005642022-07-11T12:22:00.000+01:002022-07-11T12:23:57.491+01:00کتاب های ناتمام<div align="justify">از طرف <a href="http://shakh.wordpress.com/2008/01/24/%d9%86%d9%88%d8%a8%d8%aa-%d8%a8%d9%87-%d9%86%d8%a7%d8%ae%d9%88%d8%a7%d9%86%d8%af%d9%87%d9%87%d8%a7%db%8c-%d9%85%d9%86-%d8%b1%d8%b3%db%8c%d8%af/">فری چاقوکش </a>به بازی وبلاگی <a href="http://9blog.wordpress.com/2008/01/21/incomplete-books/">کتاب های ناتمام </a>دعوت شده ام. فکر نکنم بتوانم خوب از پس بازی بربیایم، نه به این خاطر که کتابی را ناتمام نگذاشته ام. برعکس تعداد کتاب هایی که در حین خواندن کنارشان گذاشته ام آنقدر زیاد اند که نمی دانم کدام را بنویسم و حتی یادم نمی آید. دلیل اش هم همیشه بد بودن کتاب بیچاره نبوده است، مهمترین دلیلش عادت بیمارگونه ی من در کتابخوانی است که چندین کتاب را همزمان می خوانم. یکی شبها موقع خواب، یکی دیگر در وسایل نقلیه ی عمومی، آن یکی خانه ی فلانی و ... . خلاصه احتمال اینکه این کتاب های همزمان مسابقه را به رقیبان قدرتمند ببازند و خواندنشان فراموش شود خیلی زیاد است. </div><div align="justify"> </div><p align="justify"><strong>یک</strong> - یکی از مهمترین کتاب هایی که ناتمام گذاشتم و دلیل کاملا مسخره ای هم داشت، "کوری" ساراماگو بود. حدود سال 78 بود، دوستی کتاب را قرض داده بود و گاه به گاه برای باز کردن سر صحبت می پرسید خوانده ام و خوشم آمده یا نه. من هم که در این موارد هوش عجیبی(!) دارم کلا صورت مسئله را پاک کردم و کتاب را پس دادم!</p><p align="justify"><strong>دو</strong>- هیچ وقت آخر بوف کور را نخواندم. کتابی که پدر و مادرم داشتند چیزی از نسخ خطی کم نداشت و صفحات آخرش پودر شده بود. بعدها هم حس و حال خواندنش را نداشتم.</p><p align="justify"><strong>سه</strong>- دبیرستانی که بودم مادرم و خاله ام معتاد به خواندن الکساندر دوما شده بودند. قبل از طوفان، غرش طوفان، بعد از طوفان. شروع کردم بخوانم اوایل همان جلد اول بی خیال شدم. واقعا نجات پیدا کردم.</p><p align="justify"><strong>چهار</strong>- کتاب های رفقای روس را هم نتوانستم بخوانم. داستایفسکی و تولستوی. بیشتر کتاب هایشان را هم دست گرفتم که بخوانم. نشد، اما.</p><p align="justify"><strong>پنج</strong>- "زندگی، جنگ و دیگر هیچ" فالاچی را به خاطر دل نازکی و بچه سوسولی(!) کنار گذاشتم. بعد از خواندن بقیه ی کتابهایش سراغ همان رفتم، باز هم نشد.</p><p align="justify"><strong>شش</strong>- چند سال پیش چند مترجم شروع کردند به ترجمه ی کتاب های زیاد کریستین بوبن. قبل از آن البته رفیق اعلی ترجمه شده بود. خیلی پیش از دوباره مطرح شدن اش. خیلی هایش را خواندم. اما از جایی به بعد دیگر نتوانستم کپی های تکراری این نویسنده از آثار قبلی اش را بخوانم.</p><p align="justify"><strong>هفت</strong>- "تی صفر" ایتالو کالوینو هم نیمه کاره رها شد. انتظار کمدی های کیهانی را داشتم اما آن نبود. حتی جذابیت دیگر کارهای کالوینو را هم نداشت. </p><p align="justify"><strong>پایان</strong>: فکر کنم این فهرست تمامی نداشته باشد. آخرش به این ختم می شود که پس من چه خوانده ام. شاید آن هم بازی دیگری شد. من هم <a href="http://persian.kamangir.net/">کمانگیر</a>، <a href="http://bahmanagha.blogspot.com/">آق بهمن</a>، <a href="http://baghebahar.blogspot.com/">بهار</a>،<a href="http://pnoq.blogspot.com/"> پینوکیو</a>، <a href="http://mimn.blogspot.com/">سازنو آواز نو</a>، <a href="http://seema.ir/">تا خورشید </a>، <a href="http://shoopeh.persianblog.ir/">شوپه</a> و <a href="http://manintexas.persianblog.ir/">تگزاسی</a> را به این بازی دعوت می کنم. </p><p align="justify"><strong>پی نوشت</strong>: چند ماه پیش <a href="http://maryaminaa.persianblog.ir/1386_2_maryaminaa_archive.html#6848336"> نوشتم </a>وبلاگ نویس ها کاری ندارند و بازی اختراع می کنند تا چیز بنویسند. هنوز هم سر حرفم هستم. </p><p align="justify"> </p><div class="blogger-post-footer">http://feeds.feedburner.com/maryamina</div>مریم ایناhttp://www.blogger.com/profile/12882928388221046847noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-3648122.post-35921585426586592262022-07-05T17:48:00.001+01:002022-07-06T02:45:38.793+01:00شور، حتما شیرین است<div dir="rtl" style="text-align: justify;">چند ماه پیش که <a href="http://www.ted.com/index.php/talks/view/id/204">این سخنرانی</a> ایزابل آلنده را <a href="http://maryaminaa.blogspot.com/2008/02/blog-post_19.html">معرفی کردم</a>، حواسم به چیز دیگری بود. اینکه چه منبع خوبی پیدا کرده ام برای شنیدن سخنرانی، پرت بودم انگار. چند وقت بعد <a href="http://bahmanagha.blogspot.com/2008/03/blog-post_10.html">بهمن</a> و بعد<a href="http://baghebahar.blogspot.com/2008/03/blog-post_26.html"> بهار</a> آن را معرفی کردند با یک نگاه دیگر. و من این روزها مدام به دنبال آن شوری هستم که آلنده توصیف می کند. می دانم کجاست، جایی آن زیر میرها پنهان شده و گاه و بی گاه پیدایش می شود. وقتی در خیالم برش می دارم و تمیزش می کنم، واقعی می شود. آنقدر که انگیزه ای می شود برای یافتن خودش.
</div><div class="blogger-post-footer">http://feeds.feedburner.com/maryamina</div>مریم ایناhttp://www.blogger.com/profile/12882928388221046847noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3648122.post-2204683015956161942022-07-05T17:28:00.000+01:002022-07-06T02:40:31.272+01:00این یک بازی نیست<div dir="rtl" style="text-align: justify;"><a href="http://chaay.ghoddusi.com/2008/09/post_917.html">آقای چای داغ</a> از زندگی کسالت بار و بی آینده ایرانیان مهاجر در اروپا و به خصوص در اتریش می گوید و <a href="http://sayeh.nevesht.org/archives/871">خانم سایه </a>از رنگی شدن زندگی اش در کانادا. <a href="http://bahmanagha.blogspot.com/2008/09/blog-post_850.html">آق بهمن</a> از چیزهایی می گوید که فقط در تهران قابل دستیابی است و <a href="http://rahianeh.blogspot.com/2008/09/blog-post_15.html">آقای فرانسوی</a> از خوبی های خارجی بودن در فرانسه. حالا که اینطور است بقیه هم بیایید حرف بزنید، هر کجا که هستید فرقی ندارد. مثلا <a href="http://daanaa.blogspot.com/">آقای دانا </a>و<a href="http://pnoq.blogspot.com/"> آقای پینوکیو </a>خوب است از برگشتن شان بگویند، یا <a href="http://bolts.blogspot.com/">آقای ب </a>(بلتز) از ماندن اش. حرف ها و تجربه هایتان هرچه که باشند به اشتراک گذاشتن شان ارزش دارد.
</div><div class="blogger-post-footer">http://feeds.feedburner.com/maryamina</div>مریم ایناhttp://www.blogger.com/profile/12882928388221046847noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3648122.post-84895416881416779172018-07-30T12:34:00.001+01:002018-07-30T12:44:03.752+01:00مادر "هم" خواهم بود<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjL7qeLCu8_4DVD225m5wHYEy9XLAG0fhAWa5BOh4Ekfq1jpOSGSzK_sHMVVO0bJSo9KbGecxpDjPTyQpsoEaRr31VeG58hjw32rrqPihBkmKCfdEVBLTjZhHDGBml2yVdDtt9c/s1600/photo_2018-07-28_16-49-53_1.jpg" imageanchor="1" style="clear: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="550" data-original-width="337" height="200" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjL7qeLCu8_4DVD225m5wHYEy9XLAG0fhAWa5BOh4Ekfq1jpOSGSzK_sHMVVO0bJSo9KbGecxpDjPTyQpsoEaRr31VeG58hjw32rrqPihBkmKCfdEVBLTjZhHDGBml2yVdDtt9c/s200/photo_2018-07-28_16-49-53_1.jpg" width="122" /></a></div>
<span style="font-family: inherit;">من و نیما منتظر یک بچه هستیم که چند ماه دیگر به دنیا میآید. تصمیم
خیلی سختی بود که بعد از بحثهای فراوان و با تاخیر زیاد بالاخره با هیجان و
اشتیاق به آن تن دادیم. امیدوارم هر دو آنقدر انسان باشیم که به بچه و خودمان خوش
بگذرد.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: inherit;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: inherit;"><span lang="FA">وقتی خبر حاملگی را در شبکههای اجتماعی و چند گروه دوستانه پست کردم،
چند نفر از دوستان از سر لطف و مهربانی "</span><span lang="FA">مامان
مریم"</span><span lang="FA"> خطابم کردند. پیش از این هم شاهد بودهام که
دوستان بچهدار دیگر را همینطور خطاب میکنند و حتی گاهی یک قدم جلوتر میروند و
او را به اسم بچهاش مثلا "</span><span lang="FA">مامانِ
حسن"</span><span lang="FA"> صدا میکنند. میدانم که هیچ قصد و منظور
بدی پشت این رفتار نیست، اما متاسفانه پیامدهای فردی و اجتماعی خیلی بدی برای زن و
فرزندش دارد. در این یادداشت کوتاه سعی میکنم توضیح دهم که چرا به این موضوع
حساسیت دارم و چرا این حساسیت باید جدی گرفته شود.<o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: "georgia" , "times new roman" , serif;"><span lang="FA" style="font-family: inherit;"><br /></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: inherit;"><span lang="FA">مهمترین ایراد چنین خطاب قرار دادنی، جنسیتی بودن آن است. کمتر میشنویم
که کسی مردی را که بچهدار شده "</span><span lang="FA">بابا
فلانی"</span><span lang="FA"> یا "</span><span lang="FA">بابای
فلانی"</span><span lang="FA"> صدا بزند. هویت مرد با بچهدار شدنش عوض نمیشود،
فقط چیزی به آن اضافه میشود و او با حفظ تمام هویتهای اجتماعی و شغلی دیگر، پس
از به دنیا آمدن بچهاش، پدر"</span><span lang="FA">هم"</span><span lang="FA"> میشود. اما متاسفانه این موضوع در مورد زن
صدق نمیکند و از نگاه جامعه – خیلی از جوامع- یک شبه همه هویتهای فردی و اجتماعی
از او سلب میشود و تنها هویت مادری برایش باقی میماند. در این نوع نگاه جنسیتی،
تمام هویتهای دیگر زن در سایه مادر بودنش قرار میگیرد. "</span><span lang="FA">مامان
مریم"</span><span lang="FA"> صدا کردن یک زن هم از نشانههای همین
نگاه است که لزوما آگاهانه و تعمدی نیست، اما به این کلیشه جنسیتی دامن میزند که
زن صرفا نقش مادری دارد. خطرش آن است که خود زن هم تحت تاثیر فشار جامعه، این
کلیشهها را درونی میکند و ناخودآگاه از هویت کامل خود عقبنشینی کرده و تبدیل به
مادر میشود. البته از این موضوع نباید برداشت اشتباه نشود که مادر بودن چیز بدی است؛ نکته منفی آن
است که مادر بودن "</span><span lang="FA">تنها"</span><span lang="FA"> هویت و نقش زن باشد.</span><span dir="LTR"><o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: "georgia" , "times new roman" , serif;"><span lang="FA" style="font-family: inherit;"><br /></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: inherit;"><span lang="FA">قطعا صاحب چنین نگاهی با همین چند خط راضی نمیشود و با پیش کشیدن بحث "</span><span lang="FA">غریزه مادری"</span><span lang="FA"> از طریق تقدیس مادر بودن،
یا با توسل به ریشه مادری در "</span><span lang="FA">طبیعت زن"</span><span lang="FA"> به دنبال توجیه کلیشههای اجتماعی است. این
بحثی طولانی و تکراری است، اما تنها به یک نکته اشاره کنم که اگر کسی به دنبال
مادری در طبیعت زن میگردد، باید چندین قدم به عقب باز گردد و چندصد هزار سال
تکامل انسان و خویشاوندان نزدیکش را نگاه کند تا بفهمد چطور هوشمند شدن انسان به
دنبال بزرگ شدن مغزش از تغییرات فیزیکی بدن انسان جلو زد و باعث شد که انسان ماده
مجبور به تحمل درد وحشتناک زایمان شود. آسیبپذیر بودن نوزاد انسان پس از تولد نیز
باعث شد که زن درگیر مراقبت از این مغز بیپناه و هوشمند شود. همین سیر تکاملی
ریشه آن چیزی است که به عنوان "</span><span lang="FA">طبیعت"</span><span lang="FA"> یا "</span><span lang="FA">غریزه"</span><span lang="FA"> مادری شناخته میشود. نه آن درد مقدس است که
نتوان با پیشرفتهای پزشکی از شر آن خلاص شد، و نه مراقبت تماموقت از بچه سرنوشت
محتوم زن است که در خانواده یا جامعهای که به همکاری جمعی باور دارد نتوان از
عهده آن برآمد. <o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: "georgia" , "times new roman" , serif;"><span lang="FA" style="font-family: inherit;"><br /></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA"><span style="font-family: inherit;">نکته مهم دیگر تاثیر منفی این نگاه کلیشهای بر روی خود بچه است. وقتی
مهترین زنی که بچه در زندگی میبیند، تنها با هویت مادری شناخته شود او یاد نمیگیرد
که زنان را با هویتهای متنوع ببیند. بچههایی که با این کلیشه جنسیتی بزرگ میشوند
زنان را تنها در نقش مادر و همسر میشناسند و بعدها همین کلیشهها را بازتولید میکنند.
اگر دختر باشند این کلیشه را در خود درونی میکنند و اگر پسر باشند با دیگر زنان
بر اساس همین نگاه جنسیتی رفتار میکنند. <o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA"><span style="font-family: inherit;"><br /></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: inherit;"><span lang="FA">و در آخر یک اثر منفی دیگر که تاکید بیش از حد مادری زن به دنبال
دارد، انتظارها و فشارهای جامعه از زن و بر روی زن است. او تلاش میکند تا بر
اساس این کلیشهها یک "</span><span lang="FA">مادر خوب"</span><span lang="FA"> باشد و در این مسیر مجبور به قربانی کردن
بسیاری دیگر از جنبههای زندگی خود میشود. مسلما همراهی پدر در کاهش این فشارها
نقش مهمی دارد، اما شرط اولش آن است که پدر خود درگیر کلیشههای جنسیتی در مورد
نقش مادری نباشد. <o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: "georgia" , "times new roman" , serif;"><span lang="FA" style="font-family: inherit;"><br /></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: inherit;"><span lang="FA">با این همه مسلم است که ماجرا به همین سادگی نیست، اما تمام این چند
خط را برای خودم نوشتم که یادم باشد یک شبه تمام هویتهای دیگرم پر نمیکشند تا
فقط و فقط مادر بچهای که در راه است باشم. در کنار تمام هویتهای دیگر، مادر او "</span><span lang="FA">هم"</span></span><span lang="FA"><span style="font-family: inherit;"> خواهم بود. و مهمتر اینکه من و پدرش هر دو یادمان باشد
ما صاحب او نخواهیم بود، صرفا در حد توانمان راهنمایش خواهیم بود تا انسان شود. </span><span style="font-family: "arial" , sans-serif;"><o:p></o:p></span></span></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">http://feeds.feedburner.com/maryamina</div>مریم ایناhttp://www.blogger.com/profile/12882928388221046847noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-3648122.post-21343840059838862192017-09-29T11:35:00.000+01:002017-09-29T11:35:25.004+01:00آیزایا برلین؛ فیلسوفی که از سخنرانی میترسید<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjTOwLpwQFAk4Dj13dYhhIHPj3orlOZnrGyc9W9lIdUSH19crHhFMJF3TuxuAvOz_tBz69uaonNgRvmiqqHFtTg8hWRjW2_iKgk6hrx1qgNikvx-BX3ly5_ynoBAmsE8YfPLwTV/s1600/2015_43_isiaah_berlin.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" data-original-height="800" data-original-width="1280" height="200" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjTOwLpwQFAk4Dj13dYhhIHPj3orlOZnrGyc9W9lIdUSH19crHhFMJF3TuxuAvOz_tBz69uaonNgRvmiqqHFtTg8hWRjW2_iKgk6hrx1qgNikvx-BX3ly5_ynoBAmsE8YfPLwTV/s320/2015_43_isiaah_berlin.jpg" width="320" /></a></div>
<br />
اگر مشتری رادیو ۴ بیبیسی باشید، احتمالا برنامه "موسیقی جزیره متروک" را شنیدهاید یا اسمش به گوشتان خورده است. اگر هم مشتری نیستید یا برنامه را نشنیدهاید، حتما سراغش بروید. این برنامه بیش از هفتاد سال است از رادیو بیبیسی پخش میشود و ماجرای فرضیاش آن است که مهمان برنامه در جزیره متروکی گیر میافتد و باید برای زندگی در آن جزیره موسیقیهای مورد علاقهاش را انتخاب کند. هر هفته مهمان برنامه باید ۸ قطعه موسیقی، یک کتاب و یک کالای لوکس انتخاب کند تا با خود به جزیره متروک ببرد.<br />
<br />
برنامه "موسیقی جزیره متروک" میزبان مشاهیر زیادی از بازیگران، نویسندهها، هنرمندان و سیاستمداران بوده است. خیلی تصادفی وقتی برای کاری دنبال سخنرانیها و کلاسهای درس آیزایا برلین میگشتم، فهمیدم که این فیلسوف بزرگ قرن بیستم هم دو سال پیش از مرگش مهمان برنامه بوده است. گفت و گو با برلین را میتوانید <a href="http://www.bbc.co.uk/programmes/p0093y6n">از اینجا بشنوید.</a><br />
<br />
در جایی از مصاحبه، برلین به ترس خود از سخنرانی اشاره میکند و میگوید هیچ وقت از سخنرانی کردن لذت نبرده و همواره قبل از سخنرانی، در هنگام ارائه و بعد از آن مضطرب بوده است. مجری برنامه به درستی میگوید غیرقابلباور است که یکی از بزرگترین استادان اندیشه در تاریخ، اضطراب سخنرانی برای یک جمع بزرگ را داشته باشد. برلین اعتراف میکند که حتی لبخند مخاطبان هم برایش اضطرابآور است و برای همین موقع سخنرانی به گوشه سمت راست بالای اتاق نگاه میکند تا با هیچ کس چشم در چشم نشود. او میگوید که از قبل همه چیز را مینویسد اما چند بار متن را خلاصه میکند و آنقدر از روی آن میخواند که مجبور نباشد در هنگام سخنرانی روخوانی کند.<br />
<br />
آیزایا برلین آنقدر خوش صحبت بوده و به قدری خوب سخنرانی میکرده که هنوز هم نمیتوانم باور کنم وقتی برای بیان اندیشههایش جلوی جمع میایستاده، تنها یک فیلسوف ترسیده و مضطرب بوده است. این موضوع برای من که همیشه از حرف زدن برای یک جمع بزرگ وحشت داشتهام، باعث دلگرمی است. همین که بدانم آیزایا برلین، از شکم مادرش سخنران به دنیا نیامده کافی است که حداقل تلاش کنم کمی با این ترس لعنتی مواجه شوم تا شاید یک روز بتوانم از آن عبور کنم.<br />
<br />
<b>پینوشت</b>: اولین قسمت مصاحبههای مشهور برایان مگی با فلاسفه بزرگ قرن بیستم، گفت و گو با آیزایا برلین است که دوبله آن بیشتر از بیست سال پیش از شبکه ۴ صدا و سیما پخش شد. <a href="https://www.youtube.com/watch?v=vib2rqJKS08">نسخه اصلی را اینجا</a> و <a href="https://www.youtube.com/watch?v=d9qWRZkCnMw">دوبله فارسی را اینجا</a> میتوانید ببینید. </div>
<div class="blogger-post-footer">http://feeds.feedburner.com/maryamina</div>مریم ایناhttp://www.blogger.com/profile/12882928388221046847noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3648122.post-43848171942332847052017-07-18T13:18:00.000+01:002017-07-18T13:30:21.404+01:00دنیای علم جای هیجان کشف است؛ نه افتخار<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjyxuvjW6IvsX8Oq1ih_DpvzBUYOzWV1J-vfsDVcnnGXEpuSTVTZ9KDilEYoGeYy9LE6bXss8Tbo6zQTOl8jLCbs7A-ZywtfAbBzYKiMzIfp1AKRnABFSLKsbU2b0_mtk4MZmoZ/s1600/maxresdefault.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><span style="font-family: inherit;"><img border="0" data-original-height="810" data-original-width="1440" height="180" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjyxuvjW6IvsX8Oq1ih_DpvzBUYOzWV1J-vfsDVcnnGXEpuSTVTZ9KDilEYoGeYy9LE6bXss8Tbo6zQTOl8jLCbs7A-ZywtfAbBzYKiMzIfp1AKRnABFSLKsbU2b0_mtk4MZmoZ/s320/maxresdefault.jpg" width="320" /></span></a></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; unicode-bidi: embed;">
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: inherit;"><br /></span></div>
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; unicode-bidi: embed;">
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: inherit;">مرگ تلخ مریم میرزاخانی به اندازه زندگی هیجانانگیزش این روزها موضوع صحبت جامعه ایرانی شده است. همکلاسیها و همدانشکدهایهای قدیمش عکسهایش
را دست به دست میکنند و به این بهانه خاطراتشان را مرور میکنند. </span></div>
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; unicode-bidi: embed;">
<div style="text-align: justify;">
<span lang="FA"><span style="font-family: inherit;"><br /><o:p></o:p></span></span></div>
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: inherit; text-align: justify;">در فضای عمومیتر هم بحثهایی متنوع در جریان است
که از جامعهشناسی علم تا مطالعات جنسیت و هویت را پوشش میدهد، اما بیشتر آنها یک
چیز را فراموش میکنند: اینکه مریم استثنایی بود. </span><br />
<span lang="FA"></span><br />
<div style="text-align: justify;">
<span lang="FA"><br /></span></div>
<span lang="FA">
<span style="font-family: inherit;"><o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: inherit; text-align: justify;">میتوان ساعتها درباره این حرف زد که اگر مریم
ایران مانده بود یا به ایران برگشته بود، چه سرنوشتی میداشت یا اگر اصلا ایرانی
نبود چطور زندگی میکرد. اما همه اینها فرضهایی است که نمیتوان با این تک مثال
استثنایی درباره آنها نظر داد. با این حال زندگی</span><span dir="LTR" style="font-family: inherit; text-align: justify;"></span><span dir="LTR" style="font-family: inherit; text-align: justify;"></span><span dir="LTR" lang="FA" style="font-family: inherit; text-align: justify;"><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span> </span><span lang="FA" style="font-family: inherit; text-align: justify;">و مرگ تلخ مریم میتواند
بهانهای برای همه این بحثها باشد به این شرط که از غرور بیمعنای ملیگرایانه و نخبهگرایی فراتر رود. </span><br />
<span style="font-family: inherit;"></span><br />
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: inherit;"><br /></span></div>
<span style="font-family: inherit;">
<span lang="FA" style="font-family: inherit;"><o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: inherit; text-align: justify;">اینکه نظام آموزش عالی ایران نخبگان را فراری میدهد،
درست است اما همه میدانیم که همین نظام آموزشی با نخبهپروری همه دانشآموزان و
دانشجویان را فراری میدهد.</span><br />
<span lang="FA"></span><br />
<div style="text-align: justify;">
<span lang="FA"><br /></span></div>
<span lang="FA">
<span style="font-family: inherit;"><o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: inherit; text-align: justify;">مریم که مقیم همیشگی کتابخانه مدرسه بود، از
همان دوران تکلیفش با خودش روشن بود و میدانست به دنبال چیست. همان زمان که ما به
دنبال معنای زندگی سرگشته از این شاخه به آن شاخه میپریدیم، مریم لذت دانش را کشف
کرده بود و آگاهانه در این مسیر جلو میرفت.</span><br />
<span lang="FA"></span><br />
<div style="text-align: justify;">
<span lang="FA"><br /></span></div>
<span lang="FA">
<span style="font-family: inherit;"><o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; unicode-bidi: embed;">
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: inherit;"><span lang="FA">در یک نظام آموزشی پویا و برابر، امثال مریم
الهامبخش دیگر دانشآموزان و به خصوص دختران میشوند تا برای دنبال کردن مسیر
دلخواه خودشان اعتماد به نفس بگیرند. اما در آموزش و فرهنگ نخبهگرای ما که مدرسه
فرزانگان و سمپاد نماد آن بود، مریم و المپیادیهای دیگر صرفا الگوهایی بودند که
دیگران باید کپی آنها میشدند وگرنه به درد </span><span lang="FA">"</span><span lang="FA">افتخار</span><span lang="FA">"</span><span lang="FA"> مدرسه نمیخوردند.</span><span dir="LTR"><o:p></o:p></span></span></div>
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; unicode-bidi: embed;">
<div style="text-align: justify;">
<span lang="FA"><span style="font-family: inherit;"><br /></span></span></div>
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: inherit; text-align: justify;">چنین نظامی به جای ایجاد فرصت برابر برای دانشآموزان
و هدایت گام به گام آنها برای یافتن استعدادهایشان، با استفاده از روشهای ناکارای
رقابتی از آنها انتظار دارد شابلون بردارند و خودشان را دقیقا عین آن الگویی کنند
که از قبل برایشان تدارک دیده شده است. </span><br />
<span lang="FA"></span><br />
<div style="text-align: justify;">
<span lang="FA"><br /></span></div>
<span lang="FA">
<span style="font-family: inherit;"><o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; unicode-bidi: embed;">
<div style="text-align: justify;">
<span lang="FA"><span style="font-family: inherit;">در ادامه همین نظام آموزشی است که امروز منتقدان
فرهنگی هم نسخههایی شبیه این میپیچند که وقتی مریم میرزاخانی از پس آن همه
محدودیت بر آمد و توانست از سد تبعیض جامعه ایران عبور کند، پس زنان ایرانی دیگر نباید بهانهای برای کسب افتخار داشته باشند. </span></span></div>
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; unicode-bidi: embed;">
<br />
<div style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: inherit;">همه آنها استثنایی بودن مورد مریم را فراموش میکنند
و خطرشان دقیقا در همین است که هر جایی صحبت از تبعیض سیستماتیک در نظام آموزشی ایران و مردسالار بودن جامعه دانشگاهی در سطح جهانی میشود، با رو کردن تک مثال مریم میرزاخانی و چند نمونه معدود مشابه، راه را بر اصلاح سیستم موجود میبندند و تنها روی پشتکار شخصی دانشآموزان تکیه میکنند. </span><span style="font-family: inherit;">تصور میکنند بدون برنامهریزی و تمرکز بر آموزش بدون تبعیض، دانشآموزان و به
ویژه دختران وظیفه دارند که برای خانواده و مدرسه و کشور افتخارآفرینی کنند.</span></div>
<span style="font-family: inherit;">
</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; unicode-bidi: embed;">
<div style="text-align: justify;">
<span lang="FA"><span style="font-family: inherit;"><br /><o:p></o:p></span></span></div>
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; unicode-bidi: embed;">
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: inherit;"><span lang="FA">مسئله آن است که جامعه امروز و مدرسه آن روز ما،
همگی به دنبال </span><span lang="FA">"</span><span lang="FA">افتخار" هستند</span><span lang="FA">.
اما دنیای علم جای افتخار و غرور نیست. کسی به خاطر رسیدن کاوشگر جونو به مشتری
افتخار نمیکند، هیجانزده میشود و برای پیشرفتهای بعدی از آن الهام میگیرد و
مهمتر اینکه با آموزش کارآمد راه لذت بردن از کشف حقیقت را به نسل بعد منتقل میکند.<o:p></o:p></span></span></div>
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; unicode-bidi: embed;">
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
</div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">http://feeds.feedburner.com/maryamina</div>مریم ایناhttp://www.blogger.com/profile/12882928388221046847noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3648122.post-52914887311518077172017-01-04T13:46:00.000+00:002017-01-04T13:46:25.754+00:00موشی که شکار گربه نشد<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
ظاهرا این وبلاگ متروک را تنها حیوانات میتوانند از سوت و کوری در بیاورند. حالا که این طور است، ماجرای موش خانهمان را هم اینجا بنویسم.<br />
<br />
<b>یک-</b> چند ماه پیش وقتی از مسافرت یک هفتهای برگشتیم، موش کوچکی در گوشه اتاق کار منتظرمان بود. با هزار زحمت و بگیر و ببند، نهایتا از دستمان فرار کرد. یکی دو هفته گوشههای مختلف خانه تله گذاشتیم، اما خبری ازش نشد. حتما دنبال زندگیاش رفته بود.<br /><br /><br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhVd1i3T8ak8D8y0DNyEXkfC7BJZjlZXwrLY2ncncKgwszoFdjdyzPKR59l_HXBDR4_T-p_0C-tYMxkjLNUpwAsb7agONmt2_TlKj8BvNrMJU478INB5NlcrXFu_aPBLcbSeOyv/s1600/IMG_6472.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="239" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhVd1i3T8ak8D8y0DNyEXkfC7BJZjlZXwrLY2ncncKgwszoFdjdyzPKR59l_HXBDR4_T-p_0C-tYMxkjLNUpwAsb7agONmt2_TlKj8BvNrMJU478INB5NlcrXFu_aPBLcbSeOyv/s320/IMG_6472.JPG" width="320" /></a></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: right;">
<b>دو-</b> نزدیک دو ماه قبل بالاخره صاحب دو بچه گربه بازیگوش و بامزه شدیم. فکر کردیم اگر موشی هم در سوراخ سنبههای خانه باشد، حتما با بوی گربه فرار میکند تا با این هیولاهای کوچک مواجه نشود. اما انگار موشها هم دیگر مثل قبل فکر نمیکنند و آنقدر شجاع - یا شاید هم گرسنه - شدهاند که در خانهای با دو گربه میمانند تا از غذای آنها بخورند. سوراخ شدن چند جای کیسه غذای گربهها در چندین شب پشت هم نشانه محکمی از برگشتن موش بود.</div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEghANXBiCbQE42LJTaew_5jYoUcEp3cvVK-5fGWucDplQLx1fkuJODX1JTLVnX48SdUNY9lLye-0Axlpyam6PAjS4Z_yRTLXhOwn9rj2sd0WY9lq1DTQYUpL4p8lRw_gHDC0_yA/s1600/IMG_8134.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="240" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEghANXBiCbQE42LJTaew_5jYoUcEp3cvVK-5fGWucDplQLx1fkuJODX1JTLVnX48SdUNY9lLye-0Axlpyam6PAjS4Z_yRTLXhOwn9rj2sd0WY9lq1DTQYUpL4p8lRw_gHDC0_yA/s320/IMG_8134.JPG" width="320" /></a></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: right;">
<br /><b>سه-</b> این بار خوشحال بودیم که دو شکارچی ماهر در خانه داریم و موش شانسی برای جولان دادن ندارد. برای سرش جایزه گذاشتیم و به گربهها وعده دادیم اگر موش را بگیرند، غذای پر سور و ساتی منتظرشان است. با این حال تنها به بچه گربههای ترسوی بیتجربه اکتفا نکردیم و دوباره بساط تله را هم راه انداختیم، اما این بار به جای پنیر در محل طعمه غذای گربه گذاشتیم. </div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjGwoR2j-rSHlCECOCUeIh-B_cto9tjuBNqVunDNOOb58pCFZJWpUPqxx_uzmnrdkQmV55lfjbONVNP0_Jj4X_BnFPjBmANWpkQF8SUjlIo911kNnYXrKEN1Gm18GGiGX_4cevS/s1600/IMG_8136.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="240" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjGwoR2j-rSHlCECOCUeIh-B_cto9tjuBNqVunDNOOb58pCFZJWpUPqxx_uzmnrdkQmV55lfjbONVNP0_Jj4X_BnFPjBmANWpkQF8SUjlIo911kNnYXrKEN1Gm18GGiGX_4cevS/s320/IMG_8136.JPG" width="320" /></a></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: right;">
چهار- آخرش از گربهها بخاری بلند نشد و شبها به جای موش گرفتن کنار ما خوابشان برد. اما تله بالاخره بعد از یک هفته کار کرد و موش که نتوانسته بود از غذای گربه بگذرد، امروز به دام افتاد. </div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhOD6Q1mRHuLiTtcm6MfbC5DujIsP5hfFfRMCPbyEly024Byyffk6V59NzFKrqDY-4jSXAlfuGQke3AYeZGf5hBXLYNQbf5OnZlMqdJ19oylRTaO2ZbivUXK2qjJTXw3Vl5jnj8/s1600/DSC_1824%257E4.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="180" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhOD6Q1mRHuLiTtcm6MfbC5DujIsP5hfFfRMCPbyEly024Byyffk6V59NzFKrqDY-4jSXAlfuGQke3AYeZGf5hBXLYNQbf5OnZlMqdJ19oylRTaO2ZbivUXK2qjJTXw3Vl5jnj8/s320/DSC_1824%257E4.JPG" width="320" /></a></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: right;">
<b>پنج-</b> واقعا موش خوش شانسی بود که شکار گربه نشد. تله را بردم پارک و موش را آزاد کردم. اول نمیخواست از تله بیرون برود. هوا سرد بود و میدانست که در این زمستان غذای کلاغهای پارک خواهد شد. </div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjGPTmvwt5nai1xyr3f9ZM_bBf7rcU4JmPGw_FTPbNTFM2VU9EwMJBJkeaSEo8PsLwD8zA65CbzKVdl4Mxy1A0_k30xi8gG6omcJUz-VHtAvWZiv7zySxLVedOGI_FKGIkN2tB4/s1600/DSC_1830%257E2.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="179" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjGPTmvwt5nai1xyr3f9ZM_bBf7rcU4JmPGw_FTPbNTFM2VU9EwMJBJkeaSEo8PsLwD8zA65CbzKVdl4Mxy1A0_k30xi8gG6omcJUz-VHtAvWZiv7zySxLVedOGI_FKGIkN2tB4/s320/DSC_1830%257E2.JPG" width="320" /></a></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: right;">
<br /></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">http://feeds.feedburner.com/maryamina</div>مریم ایناhttp://www.blogger.com/profile/12882928388221046847noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3648122.post-66285341730303110342016-03-12T00:29:00.000+00:002016-03-12T00:29:49.758+00:00گربهای که صاحب ما شد<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="background-color: white; color: #262626; line-height: 15.6px; text-align: justify;">
<span style="font-family: inherit;">دلم برای خیلی چیزها در خانهای که امروز از آن اسباب کشی کردیم تنگ میشود، اما از همه بیشتر دلم پیش گربه سیاه فضولی میماند که دو سال و نیم پیش دقیقا شب اول پشت پنجره اتاق خواب ظاهر شد و تمام این مدت گرفتارمان کرد.</span></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
</div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi9EhVWBBBIwxJ5dcAHofCAMN6JjI0JZMfY6D9R31ZeJn00wHYzIeBSvy-qwtubF9mcY869XIXWh2ti7RNXE7ELMGWeDGTa_VJNvn2Q5JkqxiKf0szNYQL8_Jo0fJ_i4Jmw6AWb/s1600/Gordon2.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="249" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi9EhVWBBBIwxJ5dcAHofCAMN6JjI0JZMfY6D9R31ZeJn00wHYzIeBSvy-qwtubF9mcY869XIXWh2ti7RNXE7ELMGWeDGTa_VJNvn2Q5JkqxiKf0szNYQL8_Jo0fJ_i4Jmw6AWb/s320/Gordon2.JPG" width="320" /></a></div>
<div style="background-color: white; color: #262626; line-height: 15.6px; text-align: justify;">
<span style="font-family: inherit;"><br /></span></div>
<div style="background-color: white; color: #262626; line-height: 15.6px; text-align: justify;">
<span style="font-family: inherit;">آن شب و روزهای بعد آنقدر میو و ناله کرد که راهش دادیم. رفتار دوستانهای نداشت و نمیگذاشت نازش کنیم. همیشه گشنه بود و تر و تمیز هم نبود. همه شواهد کافی بود که نتیجه بگیریم گربه خیابانی است. چشم راستش هم آن موقع مشکل داشت و کوچکتر بود. اسمش را گذاشتیم گوردون؛ گوردون بلک. که البته بعدتر دیدیم دختر است و بیچاره اسم گوردون رویش ماند.</span></div>
<div style="background-color: white; color: #262626; line-height: 15.6px; text-align: start;">
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: inherit;"><span style="line-height: 15.6px;">از صاحبخانه اجازه گرفتیم که گربه نگه داریم، اما اجازه نداد و گوردون تمام این مدت بیرون ماند. راهش میدادیم لب پنجره بنشیند و غذا بخورد و گاهی هم چرت بزند اما اجازه نداشت پایین بیاید. زمستان دلمان برایش سوخت و یک جای صندلی مانند خریدیم که از شوفاژ آویزان میشد. از لبه پنجره میپرید آنجا و در گرما میخوابید. به خیال خودمان کلاه شرعی بود، چون گربه عملا در خانه پا نمی گذاشت. </span><span style="line-height: 15.6px;"> </span></span></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: inherit;"><span style="line-height: 15.6px;">ماه پیش که صاحبخانه گفت می خواهد خانه را بفروشد فکر کردیم گوردون را نمیتوانیم بگذاریم و برویم؛ حتما باید با خودمان ببریمش. دوستی توصیه کرد که مطمئن شویم صاحب ندارد، چون گربه خودش می رفته خانه همسایه و آنها می خواستند صاحبش شوند.</span><span style="line-height: 15.6px;"> </span></span></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: inherit;"><span style="line-height: 15.6px;">رفتم روی سایت </span><a href="http://www.rspcaderby.org.uk/blog/2014/08/what-do-when-you-find-stray-cat/" style="line-height: 15.6px;">RSPCA</a><span style="line-height: 15.6px;"> دنبال راهنمای اینکه از کجا بدانیم گربه ای صاحب ندارد. چند مرحله ساده و قابل حدس داشت. به جز رفتار و ظاهر باید گردنش شماره تلفن میانداختیم که صاحب احتمالی ببیند و تماس بگیرد. اگر نتیجه نداد باید آگهی در محله می زدیم و آخر سر هم میبردیمش دامپزشک که ببیند شاید پلاک هویت زیرپوستی داشته باشد.</span></span></div>
</div>
<div style="background-color: white; color: #262626; line-height: 15.6px; text-align: start;">
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: inherit;"><span style="line-height: 15.6px;">یک روز تعطیل با کلی دردسر و جیغ و چنگ، گردنبند انداختیم گردنش و عصر نشده تلفن زنگ زد. گفت امیدوارم گربه ما اذیت تان نکرده باشد، چون عادت دارد خانه همسایه ها برود. گفت یک بار یک هفته گم شده و بعد فهمیده اند خانه همسایه بوده.</span><span style="line-height: 15.6px;"> </span></span></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="line-height: 15.6px;"><span style="font-family: inherit;">اسم گربه را پرسیدم، مارج بود. جانور با اینکه این همه وقت گول مان زده بود، دلم برایش تنگ میشود. </span></span></div>
</div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">http://feeds.feedburner.com/maryamina</div>مریم ایناhttp://www.blogger.com/profile/12882928388221046847noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3648122.post-12056143777015812832015-10-19T13:44:00.000+01:002015-10-19T13:45:55.272+01:00ببین کی برگشته!<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjh2I4-DSDJHKe4Y8KJvR5LpnoPHtYTAswB56CMWAXEl0lLYJ89nAn4dqJx3x_8MlS0bEOilPwgQrOJTrs8gq0X3FjRCF4lDeWkm30FOfb7UrhbD7eAqX853SH1nby9cxtf-Xxa/s1600/321px-Er_ist_wieder_da_%2528book_cover%2529.jpg" imageanchor="1" style="clear: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="200" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjh2I4-DSDJHKe4Y8KJvR5LpnoPHtYTAswB56CMWAXEl0lLYJ89nAn4dqJx3x_8MlS0bEOilPwgQrOJTrs8gq0X3FjRCF4lDeWkm30FOfb7UrhbD7eAqX853SH1nby9cxtf-Xxa/s200/321px-Er_ist_wieder_da_%2528book_cover%2529.jpg" width="133" /></a>دو سه سال قبل بود که پیشخوان همه کتابفروشیهای جزیره پر شده بود از کتابی با طرح جلدی کاملا وسوسهکننده از مو و سبیل هیتلری. صفحههای مرور کتاب روزنامهها و مجلهها هم از فرط خوشی بالا و پایین میپریدند از این داستان جذاب کمدی که تیمور ورمش در سال ۲۰۱۱ به آلمانی نوشته بود و حالا ترجمه انگلیسیاش منتشر شده بود. کتاب و تصویر جذاب رویش ماند در فهرست باید بخوانمهایی که هیچ وقت خوانده نمیشوند. </div>
<div style="text-align: justify;">
تا اینکه دو سه هفته پیش در <a href="http://www.bbc.co.uk/programmes/b06d29bp">رادیو۴ بیبیسی نمایشنامهای</a> با همان موضوع شنیدم. هیتلر پس از شصت و خردهای سال زنده شده بود و با مردم بریتانیا در رادیو حرف میزد! آدولف هیتلر با همان شکل و قیافه و یونیفرم معروف و با همان سن و سال در برلین سال ۲۰۱۱ زنده شده و سعی میکند دوباره رایش سوم را به قدرت بازگرداند. همه چیز برای این مسافر زمان عجیب و غریب است، از آنگلا مرکل که صدر اعظم کنونی است گرفته، تا روزنامههای به زبان ترکی روی دکه و رهگذرانی که با پوشش و ظاهر غیرآریایی راست راست در خیابانهای برلین راه میروند! تنها کسانی که هیتلر را جدی میگیرند، یا به زبان بهتر واقعا به او میخندند، سازندگان کمدی هستند. هیتلر استندآپ کمدین معروفی در آلمان میشود و ...</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
نمایشنامه را رادیو۴ بر اساس داستان کتاب «<a href="https://en.wikipedia.org/wiki/Look_Who%27s_Back">او برگشته</a>» برای مخاطب بریتانیایی بازنویسی کرده بود. موقع شنیدنش آنقدر خندیدم که مسافرهای دور و برم در مترو با خودشان گفتند دیوانه شدهام. حالا انگار خودشان خیلی عقل سالمی دارند که در این زمانه همچنان دنبال استدلالهای نژادپرستانه هیتلری راه میافتند. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
بعد از شنیدن نمایشنامه، کتاب هم دوباره به فهرست باید بخوانمها برگشت، تا اینکه امروز دیدم <a href="http://www.imdb.com/title/tt4176826/">اقتباس سینمایی داستان</a> هم در آلمان اکران شده و یک خط دیگر به فهرستم اضافه شد. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
اگر میخواهید نمایشنامه رادیویی را گوش کنید، آدرس ایمیل بدهید که برایتان بفرستم. <a href="https://en.wikipedia.org/wiki/Look_Who%27s_Back">کتاب</a> و<a href="http://www.imdb.com/title/tt4176826/"> فیلم</a> را هم که خودتان <span style="text-align: right;">پیدا میکنید که بخوانید و ببینید. در ضمن کتاب را مهشید میرمعزی در سال ۹۲ به فارسی<a href="https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A7%D9%88_%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DA%AF%D8%B4%D8%AA%D9%87_%D8%A7%D8%B3%D8%AA"> ترجمه کرده</a> است.</span></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">http://feeds.feedburner.com/maryamina</div>مریم ایناhttp://www.blogger.com/profile/12882928388221046847noreply@blogger.com8tag:blogger.com,1999:blog-3648122.post-43809084579041839942015-02-18T16:07:00.002+00:002015-02-18T19:03:05.359+00:00حتما باید فلانی میگفت که قبول کنی؟<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
این وضعیت را حتما همه ما تجربه کردهایم که در جمعی حرفی بزنیم و کسی اعتنایی به چیزی که گفتهایم نکند، اما کمی بعدتر یکی دیگر از اعضای گروه همان حرف را میزند و همه میگویند چه فکر خوبی! <br />
<br />
برای همه ما پیش آمده که از نظر معرفتی یا شناختی نادیده گرفته شویم و به زبان خودمانی کسی حرفمان را به حساب نیاورد. اما اینکه این مسئله برای همه پیش آمده به این معنی نیست که همه به طور یکسانی مورد بیاعتنایی معرفتی قرار میگیرند. مشکل آن است که بعضی از افراد به دلایل مختلف این وضعیت ناخوشایند را بیشتر از دیگران تجربه کردهاند و میکنند. این یک تبعیض سیستماتیک است و به همین دلیل ایراد دارد.<br />
<br />
مثال خیلی دم دستیاش موردی است که در مثالهای <a href="https://twitter.com/fEverydaySexism">سکسیسم روزمره</a> آمده: <br />
<span style="font-size: x-small;"><a class="pretty-link js-nav" data-send-impression-cookie="true" dir="ltr" href="https://twitter.com/ghazinouri/status/564525499204902913" style="background: rgb(255, 255, 255); color: #3b88c3; font-family: Arial, sans-serif; font-size: 14px; line-height: 18px; text-align: left; text-decoration: none;"><span class="screen-name" style="color: #66757f;">@ghazinouri</span></a> : «<span style="background-color: white; color: #292f33; font-family: Arial, sans-serif; line-height: 22px; white-space: pre-wrap;">واسه اسم نرمافزار Brainstorm میکردیم. همکار مؤنث اسمی پیشنهاد داده بود رد شده بودیم.بعدا همکار مذکر همونُ گفت،همه گفتیم چه اسم خوبی. <a href="https://twitter.com/hashtag/%D8%B3%DA%A9%D8%B3%DB%8C%D8%B3%D9%85?f=realtime&src=hash">#سکسیسم</a>»</span></span><br />
<br />
مثال دیگرش آن است که اگر در جمعی کسی دنبال نتایج فوتبال باشد، احتمال اینکه از یک زن حاضر در آن جمع که اتفاقا فوتبال را هم پیگیری میکند، نتیجه آخرین بازی را بپرسد کمتر از آن است که از مردی بپرسد که علاقهای به فوتبال ندارد. یا مثلا تصور میشود که نقشهخوانی زنان بد است و برای همین مسیر را از یکی از مردان گروه میپرسند.<br />
<br />
<table align="center" cellpadding="0" cellspacing="0" class="tr-caption-container" style="margin-left: auto; margin-right: auto; text-align: center;"><tbody>
<tr><td style="text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh8Xds8l43Qog_qUU6RxF3G3yFDlCiV072qDPAXdYjNt46_ZdYlSKG1x5TrWaD2SRBt1xZeKPsE4WNclXIdGxh7cCWFJznQPQ3c5OFdTq7_vbnb9eK15-EsyZjt2rgRyczPBXH3/s1600/4162940914_30b2f8b730_z.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh8Xds8l43Qog_qUU6RxF3G3yFDlCiV072qDPAXdYjNt46_ZdYlSKG1x5TrWaD2SRBt1xZeKPsE4WNclXIdGxh7cCWFJznQPQ3c5OFdTq7_vbnb9eK15-EsyZjt2rgRyczPBXH3/s1600/4162940914_30b2f8b730_z.jpg" height="240" width="320" /></a></td></tr>
<tr><td class="tr-caption" style="text-align: center;"><a href="https://www.flickr.com/photos/maryaminaa/4162940914/">Exact Moment</a></td></tr>
</tbody></table>
<br />
با این حال تبعیض جنسیتی تنها یکی از عوامل نادیده گرفتن معرفتی افراد است و سن، نژاد، طبقه اجتماعی، مذهب، ملیت، تحصیلات و حتی نوع لباس پوشیدن افراد میتوانند در چنین پیشداوریهایی موثر باشند. مثالهایی برای همهی این موارد در زندگی روزمره همه ما وجود دارد. خیلی از ما مورد بیاعتنایی قرار میگیریم یا به اظهار نظر دیگران بیاعتنایی میکنیم صرفا به این دلیل که مثلا در تصورمان هم نمیگنجد که آن آدم ساکت و خجالتی که گوشهای نشسته و سر و ضع "از نظر ما مناسبی" هم ندارد ممکن است بیشتر از همه کسانی که در آن جمع حضور دارند ریاضیات، جامعهشناسی یا تئوری فمینیسم یا هر موضوع دیگری را بداند. اگر آن آدم حتی اجازه و فرصت حرف زدن هم پیدا کند، به راحتی در میان کلاماش میپریم و همان حرف او را میزنیم و احتمالا به اعتبار اینکه "کارشناس" آن موضوع به حساب میآییم یا به هر دلیل دیگری از جمله ژست حق به جانب گرفتن اتوریته معرفتی داریم، حرف ماست که در جمع مورد استقبال قرار میگیرد.<br />
<br />
<a href="http://en.wikipedia.org/wiki/Miranda_Fricker">میرندا فریکر</a>، فیلسوف فمینیست بریتانیایی که حوزه تخصصیاش معرفتشناسی است، این نوع تبعیض را با نظریه شناخت پیوند داده و نام «بیعدالتی معرفتی» یا «بیعدالتی نسبت به اظهار نظر» بر آن گذاشته است. اگر دانستن به نوعی اعتبار تلقی شود، با نادیده گرفتن شناخت افراد اعتبار آنها را زیر سوال بردهایم و در موردشان بیانصافی کردهایم.<br />
<br />
فریکر به این دلیل این نوع تبعیض را از انواع عمومی تبعیض مانند نژادپرستی و سکسیسم متمایز کرده است که ساز و کار آن بسیار خاصتر از تبعیضهای دیگر است. برای مثال در همان موردی که از سکسیسم روزمره نقل شد، ممکن بود همه همکاران زن یا همه همکاران مرد باشند و همچنان نادیده گرفتن معرفتی پیش میآمد به این دلیل ساده که زن نادیده گرفته شده یک همکار تازه وارد در بین زنان دیگر است و یا مثلا مرد نادیده گرفته شده سن بیشتری از بقیه مردان دارد. در این موارد تبعیضی که رخ میدهد در چارچوب سکسیسم قرار ندارد، اما همچنان یک تبعیض سیستماتیک است. به همین دلیل میرندا فریکر پیشنهاد داده است که بیعدالتی یا بیانصافی معرفتی را جداگانه مطالعه کنیم.<br />
<br />
مقالهها و کتابهای خوبی در این زمینه نوشته شده است. شاید جذابترین آنها کتاب «<a href="http://books.google.co.uk/books/about/Epistemic_Injustice.html?id=gztTPgAACAAJ">بیانصافی معرفتی: قدرت و اخلاق دانستن</a>» باشد. در یکی از مصاحبههای سری پادکستهای <a href="http://philosophybites.com/">نیشهای فلسفی</a> هم نایجل واربرتون درباره مفهوم بیانصافی معرفتی با میرندا فریکر <a href="http://philosophybites.com/2007/06/miranda_fricker.html">بحث کرده است</a>. فریکر معتقد است که در مورد بیعدالتی معرفتی هم مانند دیگر تبعیضها فرد مورد تبعیض واقع شده و کسی که مرتکب تبعیض میشود به راحتی ممکن است که حتی نداند این وضعیت ایراد دارد و به زبان دیگر فکر کند که رسم روزگار همین است. بنابراین او قدم اول برای مقابله با این تبعیض را برشمردن موارد بیشمار مثالهای روزمره از این تبعیض میداند.<br />
<br />
بخشی از این بحث نوعی کاربرد عملی برای اخلاق روزمره دارد که بسیارحیاتی است، اما پیش از آن موضوع جذابی است اگر در هر کدام از موارد بیاعتباری معرفتی، به این فکر کنیم که اتوریته دانستن و اعتبار معرفتی با چه ساز و کاری به دست آمده است. نکته مهم این بحث در این است که در میان گروهی برابر از افراد، برخی به دلایلی غیرمعرفتی مانند جنسیت، نژاد، سن و ... اعتبار معرفتی کسب میکنند یا دارند.<br />
<br />
همیشه و همیشه و در همه جا از مدرسه و دانشگاه گرفته تا محیط کار، تا یادم میآید این حس را داشتهام که مورد تبعیض معرفتی قرار گرفتهام و کسی حرفهایم را در مقایسه با دیگران جدی نمیگیرد. از وقتی نظر فریکر را خواندهام بیشتر به مثالهای بیشماری در زندگیام فکر میکنم که دانستن دیگران را نادیده گرفتهام یا با پیشفرضهای احمقانه اعتبار معرفتی آنها را زیر سوال بردهام یا در مورد دانش دیگران بیانصافی کردهام. </div>
<div class="blogger-post-footer">http://feeds.feedburner.com/maryamina</div>مریم ایناhttp://www.blogger.com/profile/12882928388221046847noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3648122.post-53367282117390161732014-11-02T14:58:00.002+00:002014-11-02T15:18:15.577+00:00تاکسیهای بلفاست و یکشنبه خونین دری<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
وقتی تصمیم گرفتیم آخر تابستان چند روزی به ایرلند شمالی برویم، میدانستم که سفری معمولی نخواهد بود. بلفاست را مطابق معمول همه سفرها با پای پیاده محله به محله گشتیم. از بندرگاه کشتی سازی که تایتانیک در آنجا ساخته شده بود تا کتابخانهای قدیمی با نمایشگاهی از پوسترهای مربوط به درگیریهای ایرلند را بالا و پایین رفتیم. اما دو نقطه تکاندهنده در سفر ایرلند بود که آن را برایم یگانه کردهاند:</div>
<br />
<div style="text-align: justify;">
۱- روز آخر بلفاست را گذاشته بودیم برای دیدن یادبود بابیساندز و دیوارنگارههای سیاسی آن سالها. در کتاب توریستی شاهد عینی، کشف کردیم تاکسیهای بلفاست تورهای سیاسی و تاریخ معاصر دارند و در یکی دو ساعت توریستها را در محلههای کاتولیک و پروتستان بلفاست میگردانند و تاریخ درگیریهای ایرلند را در همان جایی که اتفاق افتادهاند تعریف میکنند. هیچ وقت اعتمادی به هیچ توری نداشتم و این بار هم فقط به دلیل کمبود وقت فکر کردم به تجربهاش میارزد. تاکسی را رزرو کردیم و سر ساعت به دنبالمان آمد. راننده تاکسی مرد ایرلندی میانسالی بود که با احوالپرسی معمول شروع کرد و گفت اگر لهجهاش را نمیفهمیم بگوییم که شمردهتر صحبت کند. قبل از اینکه راه بیفتد گفت «در این دو ساعت میخواهم به شما پیشزمینه درگیریها را نشان دهم تا ببینید ما دیوانه نبودیم که شب بخوابیم و صبح برویم بمب بگذاریم.» با همین جمله مطمئن شدم که جای درستی آمدهایم.<br />
<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjBWVegg91uTmL0cAvIkXXNVzQnN9g6X4w6BNy1Xu_ddyDIO2SPDkR4Yh_HyxVjqQTGTr1-wkwGuX5EhHhCo9lWeifH3W-78_zdTKWnA1LeoIU-eWLQ0dO-5qr8lzUlLVVA5H5z/s1600/belfast-1.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjBWVegg91uTmL0cAvIkXXNVzQnN9g6X4w6BNy1Xu_ddyDIO2SPDkR4Yh_HyxVjqQTGTr1-wkwGuX5EhHhCo9lWeifH3W-78_zdTKWnA1LeoIU-eWLQ0dO-5qr8lzUlLVVA5H5z/s1600/belfast-1.jpg" height="240" width="320" /></a></div>
<br /></div>
<br />
<div style="text-align: justify;">
۲- شهر دیگری که در آن سفر رفتیم، دری بود که به آن لاندندری هم میگویند و حتی بر سر اسم آن هم مناقشه بوده است و امروز به طور رسمی به آن دری/لاندندری گفته میشود. یکی از دلایل شهرت دری تظاهراتهای احقاق حقوقی مدنی ایرلندیها در دهههای ۶۰ و ۷۰ است که آخرین تظاهرات در سال ۱۹۷۲ با تیراندازی سربازان بریتانیایی به خشونت کشیده شد و ۱۴ غیرنظامی غیرمسلح در آن روز کشته شدند. این حادثه به <a href="https://en.wikipedia.org/wiki/Bloody_Sunday_(1972)">یکشنبه خونین</a> معروف شد و وقاحت دولت وقت بریتانیا تا حدی بود که ادعا میکرد افراد تیرخورده مسلح و بمبگذار بودهاند. </div>
<div style="text-align: justify;">
بعد از تجربهای که در بلفاست داشتیم، فکر کردیم چه خوب میشد اگر کسی حادثه آن سالها را برایمان تعریف میکرد. در کافهای نشسته بودیم که تبلیغ یک تور دیگر را دیدیم که یک ساعت بعدتر از جلوی کلیسای جامع شهر شروع میشد. وقتی رسیدیم فقط خودمان دو نفر بودیم. مرد حدودا پنجاه سالهای آمد و گفت ظاهرا کس دیگری نیست و شروع میکنیم. خودش را معرفی کرد و گفت «برادرم ویلیام مککنی در حادثه یکشنبه خونین تیر خورد و کشته شد.» همین یک جمله آنقدر تکاندهنده بود که در تمام یکی دو ساعتی که پا به پای او در مسیر تظاهرات راه رفتیم و روایت حادثه و تیر خوردن تک تک آدمها از جمله برادرش را برایمان تعریف کرد، خفهخون گرفته بودم.<br />
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh2PDNzu2JwhX7todXFt6vOw7EXWtqdYm3Vir9E5UyMLjKRuoKqEWZYoUJtL1F1wXKVlk0jOScE7g1hSdwsogW6v-dXxEIaJzseqK6ONX04muyNAkPfNBxtwSaDuyMgqcf63vl2/s1600/derry-1.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh2PDNzu2JwhX7todXFt6vOw7EXWtqdYm3Vir9E5UyMLjKRuoKqEWZYoUJtL1F1wXKVlk0jOScE7g1hSdwsogW6v-dXxEIaJzseqK6ONX04muyNAkPfNBxtwSaDuyMgqcf63vl2/s1600/derry-1.jpg" height="240" width="320" /></a></div>
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
</div>
اگر گذارتان به بلفاست و دری افتاد تجربه شنیدن روایت دست اول مبارزه ایرلندیها را از زبان محلیها از دست ندهید.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">http://feeds.feedburner.com/maryamina</div>مریم ایناhttp://www.blogger.com/profile/12882928388221046847noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3648122.post-67001480083831944042014-09-02T00:25:00.000+01:002014-09-02T00:33:10.395+01:00از همین فردا آدم میشوم!<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhU4V1cJvCzJ8j2iH-htVEBokKa-5ncI_P7C5uPou8KlZQhuIiEfnPJFTG_izjt1JPVcQzgTtU3KJOK_SiiUtbCBksRm2IswWjVk0qCEy1Sthyo6k4_WMV4zoFPAGDEVNh2OywV/s1600/5951827042_3dd7971b4a_z.jpg" imageanchor="1" style="clear: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhU4V1cJvCzJ8j2iH-htVEBokKa-5ncI_P7C5uPou8KlZQhuIiEfnPJFTG_izjt1JPVcQzgTtU3KJOK_SiiUtbCBksRm2IswWjVk0qCEy1Sthyo6k4_WMV4zoFPAGDEVNh2OywV/s1600/5951827042_3dd7971b4a_z.jpg" height="150" width="200" /></a>امروز دوشنبه، روز اول هفته و از آن مهمتر اول سپتامبر بود و من که تازه داشتم از سفر تابستانی بر میگشتم از یادداشت یک دوست یاد این همزمانیها افتادم. او تصمیم گرفته بود از این همزمانی انگیزه بگیرد و کاری کارستان کند. برایش خوشحال شدم و آرزوی موفقیت کردم.<br />
<br />
<h4 style="text-align: right;">
<span style="font-weight: normal;">اما وقتی به سراغ خودم آمدم و به کارهای بزرگی که باید انجام دهم فکر کردم، دیدم امروز و فردا ندارد. اگر مدام و بیوقفه کار کنم شاید، شاید، شاید بتوانم پس از سالها خواب خرگوشی سنگریزهای را جابه جا کنم. اگر هم به تصمیمهای بزرگ «از فردا آدم میشوم» دلم را خوش کنم، همان خواب شاید رویاهای هیجانانگیزتری برایم داشته باشد.</span></h4>
<h4 style="text-align: right;">
<span style="font-weight: normal;">در کنار این کلنجارهای فکری، مدام یاد جملههای کنایهآمیز <a href="http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A8%D9%87%D8%B1%D8%A7%D9%85_%D8%B5%D8%A7%D8%AF%D9%82%DB%8C">بهرام صادقی</a> در داستان قریبالوقوع از مجموعه<a href="https://www.goodreads.com/book/show/180027._?ac=1"> سنگر و قمقمههای خالی</a> میافتم: «سعادتی بود که به این زودیها دست نمیداد: روز شنبهی آینده روز اول ماه بود! چه فرصت گرانبهایی برای خوب شدن! من خودم را آماده کردم که حرفهای همیشگی او را بار دیگر بشنوم: نگاه کن، اگر بنا باشد آدم از صبح چهارشنبهای شروع به یک کار مثبت بکند چه اندازه دردناک و در عین حال نفرتبار است. اصلا مسخره نیست؟ روز بعد پنجشنبه است و آن وقت جمعه، من که گمان نمیکنم کسی در پنجشنبه و جمعه موفق بشود و بتواند کاری از پیش ببرد. همیشه باید صبح شنبه اول وقت شروع کرد.»</span></h4>
<h4 style="text-align: right;">
<span style="font-weight: normal;">به قول<a href="http://en.wikipedia.org/wiki/Niels_Bohr"> نیلز بور</a> که <a href="http://en.wikipedia.org/wiki/Werner_Heisenberg">هایزنبرگ</a> در یادداشتهایش در کتاب<a href="https://www.goodreads.com/book/show/2323969._"> جزء و کل</a> از او نقل کرده است این چیزها حتی برای کسانی که اعتقاد ندارند، کار میکند! پس شاید برای ما هم کار کند، اما بدبختی بزرگ ما خارجنشینها آن است که شنبهمان آخر هفته است و هیچ وقت نمیتوانیم شروع کنیم!</span></h4>
<h4 style="text-align: right;">
<span style="font-weight: normal;">پینوشت: ذهنم هنوز در تعطیلات است، به گیرندههای خود دست نزنید!</span></h4>
</div>
<div class="blogger-post-footer">http://feeds.feedburner.com/maryamina</div>مریم ایناhttp://www.blogger.com/profile/12882928388221046847noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3648122.post-87062903038645116822014-06-30T22:02:00.000+01:002014-06-30T23:17:06.870+01:00۳۷ روزی که به جنگ جهانی اول انجامید<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="background-color: white; color: #222222; direction: rtl; font-family: Calibri, sans-serif; line-height: 29.33333396911621px; margin: 0cm 0cm 10pt;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhRx8o5_K6wE5KqRlTSVXeUeiDXY0TBBsVAulZ1Bkt_VZCYBkb8Qo-sjaxo_87X1twMVn6j3Q3PsYpCjWE1k6rNOukEJWAr4NVTxYy3RqzDiRmT2avHv32mIMjrhKF7dMg8docK/s1600/37_days_dvd_large_im.jpg" imageanchor="1" style="clear: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><span style="font-size: large;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhRx8o5_K6wE5KqRlTSVXeUeiDXY0TBBsVAulZ1Bkt_VZCYBkb8Qo-sjaxo_87X1twMVn6j3Q3PsYpCjWE1k6rNOukEJWAr4NVTxYy3RqzDiRmT2avHv32mIMjrhKF7dMg8docK/s1600/37_days_dvd_large_im.jpg" height="200" width="141" /></span></a><span lang="FA" style="font-family: Arial, sans-serif; font-size: large;">شنبهای که گذشت صدمین سالگرد ترور ولیعهد اتریش در سفرش به سارایوو بود که به جنگ جهانی اول منجر شد. از ترور آرشیدوک فردیناند تا شروع یکی از فرسایندهترین جنگهای تاریخ ۳۷ روز طول کشید. <a href="http://www.bbc.co.uk/programmes/p01pf7dx" style="color: #1155cc;" target="_blank">بیبیسی۲ در یک مینی سری سه قسمتی این ۳۷ روز</a> را به تصویر کشیده است. </span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="background-color: white; color: #222222; direction: rtl; font-family: Calibri, sans-serif; line-height: 29.33333396911621px; margin: 0cm 0cm 10pt;">
<span lang="FA" style="font-family: Arial, sans-serif; font-size: large;">داستان از زبان دو کارمند ساده در سفارت خارجه بریتانیا و آلمان روایت میشود که پس از رسیدن خبر ترور ولیعهد اتریش همراه با مدیر بالا دستشان و وزیر و نخست وزیر و صدر اعظم درگیر ماجرا میشوند. در فاصله بیش از یک ماه تمام دولتهای اروپایی درگیر مذاکرات دیپلماتیک با هم میشوند، اما هیچ کدام از این دیدارها، تلفنها، تلگرافها و نامهنگاریها نمیتواند جلوی وقوع جنگی فراگیر را بگیرد. شاید حتی بتوان گفت که همین دستهبندیها، ائتلافها و قول و قرارهایی که بین دولتها و سیاستمدارانی مثل دیوید لوید جورج، چرچیل، قیصر ویلهلم و ... به وجود میآید درست مثل بازیهای استراتژیکی چون <a href="http://en.wikipedia.org/wiki/Risk_%28game%29" style="color: #1155cc;" target="_blank">ریسک</a> منجر به وقوع جنگی بزرگ، خونین و پرتلفات میشود.<u></u><u></u></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="background-color: white; color: #222222; direction: rtl; font-family: Calibri, sans-serif; line-height: 29.33333396911621px; margin: 0cm 0cm 10pt;">
<span lang="FA" style="font-family: Arial, sans-serif; font-size: large;">بیبیسی ویژه برنامههای زیادی از مستند گرفته، تا فیلم و سریال و بحث تلویزیونی و رادیویی و <a href="http://www.bbc.co.uk/programmes/b03t8m6h">گزارش روز به روز</a> وقایع تاریخی برای صدسالگی جنگ جهانی اول دارد که از چند ماه پیش شروع شده و ظاهرا در چهار سال آینده که معادل مدت زمانی است که جنگ طول کشیده ادامه خواهد داشت. در تبلیغها دیدم که بیبیسی فارسی هم سریال ۳۷ روز را دوبله کرده و قرار است پخش کند. طبیعتا همیشه زبان اصلی فیلم، سریال یا کتاب بهتر است اما اگر به نسخه اصلی سریال دسترسی نداشتید، دوبله فارسی هم غنیمت است، از دست ندهید. </span></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">http://feeds.feedburner.com/maryamina</div>مریم ایناhttp://www.blogger.com/profile/12882928388221046847noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3648122.post-54443325104201427762014-06-19T01:01:00.002+01:002014-06-19T16:19:51.951+01:00دویدنهایم با موراکامی<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="border: 0px; font-family: Helvetica, Arial, 'Droid Sans', sans-serif; font-size: 14px; line-height: 1.428571em; margin: 0px; padding: 0px; text-align: start;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiwByxYg3om1kpiyGzYzM44unpofuqPUkb1nGWYFmd2qPWyfzg0lNMp8vZNxq6OyvaOT9ZuoJoMHi3PUcigK7UxSDuEaRF3ihUkJVD_ZGKhYzyJldAJyuGtbRvd_ZxzMDZleeFb/s1600/6a00d8341c0c0e53ef0115708191d3970b.jpg" imageanchor="1" style="clear: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiwByxYg3om1kpiyGzYzM44unpofuqPUkb1nGWYFmd2qPWyfzg0lNMp8vZNxq6OyvaOT9ZuoJoMHi3PUcigK7UxSDuEaRF3ihUkJVD_ZGKhYzyJldAJyuGtbRvd_ZxzMDZleeFb/s1600/6a00d8341c0c0e53ef0115708191d3970b.jpg" height="200" width="128" /></a>نسخه انگلیسی کتاب «<a href="http://books.google.co.uk/books/about/What_I_Talk_About_When_I_Talk_About_Runn.html?id=pMu390crF0EC&redir_esc=y">وقتی از دویدن حرف میزنم از چه حرف میزنم</a>» موراکامی را از مرکز کتابهای آمریکایی در هلند خریده بودم که کتابهای انگلیسی زبان میفروشد. همان موقع سعی کردم بخوانمش اما به نظرم خستهکننده آمد که خاطرات دویدن یک نفر دیگر را بخوانم، حتی اگر موراکامی باشد. آنقدر گوشه کتابخانه خاک خورد که با کارتنهای دیگر کتاب به لندن رسید و باز هم خاک خورد تا اینکه نوبت دویدن خودم رسید.</div>
<div style="border: 0px; font-family: Helvetica, Arial, 'Droid Sans', sans-serif; font-size: 14px; line-height: 1.428571em; margin: 0px; padding: 0px; text-align: start;">
<br /></div>
<div style="border: 0px; font-family: Helvetica, Arial, 'Droid Sans', sans-serif; font-size: 14px; line-height: 1.428571em; margin: 0px; padding: 0px; text-align: start;">
اوایل که آمده بودیم لندن میرفتم پارک گرنیچ (همان گرینویچ خودمان) میدویدم، اما اولین برف که آمد معلوم شد آنقدر جدی نبودم که بخواهم این مشقت را زیر برف و سرما ادامه دهم. </div>
<div style="border: 0px; font-family: Helvetica, Arial, 'Droid Sans', sans-serif; font-size: 14px; line-height: 1.428571em; margin: 0px; padding: 0px; text-align: start;">
<br /></div>
<div style="border: 0px; font-family: Helvetica, Arial, 'Droid Sans', sans-serif; font-size: 14px; line-height: 1.428571em; margin: 0px; padding: 0px; text-align: start;">
دو سه ماه پیش به خودم آمدم و دیدم نسبت به وقتی که پا به جزیره گذاشتهایم، نزدیک ۱۰ کیلو اضافه وزن پیدا کردهام. شروع کردم به شمردن کالریها و همزمان دویدن را هم شروع کردم. این بار خیلی مرتب و با برنامه و هزار جور اپلیکیشن موبایل را امتحان کردم تا بالاخره<a href="http://www.personalrunningtrainer.com/"> یکی را که به دردم میخورد</a> پیدا کردم و حالا بعد از چند ماه میتوانم حدود ۵ کیلومتر در نیم ساعت بدوم. </div>
<div style="border: 0px; font-family: Helvetica, Arial, 'Droid Sans', sans-serif; font-size: 14px; line-height: 1.428571em; margin: 0px; padding: 0px; text-align: start;">
<br /></div>
<div style="border: 0px; font-family: Helvetica, Arial, 'Droid Sans', sans-serif; font-size: 14px; line-height: 1.428571em; margin: 0px; padding: 0px; text-align: start;">
در این چند سال موراکامی را کلا از یاد برده بودم و در یکی از دویدنها بود که یادش افتادم. به محض اینکه رسیدم خانه رفتم سراغش و گذاشتمش در انبوه کتابهایی که دارم میخوانم. این بار اصلا به نظرم خستهکننده نیامد و حتی با هیجان خاطرات دویدن آقای نویسنده را دنبال کردم. کسی که نوشتن و دویدن را همزمان بعد از سیسالگی شروع کرده، بیش از ۲۵ ماراتن دویده و یک بار هم تنهایی مسیر ماراتن را در یونان دویده که دربارهاش برای یک مجله بنویسد. اما بزرگترین دیوانگی موراکامی شرکت در مسابقه اولتراماراتن در ژاپن بوده که دوندگان باید در یک روز ۶۲ مایل (۱۰۰ کیلومتر) بدوند.</div>
<div style="border: 0px; font-family: Helvetica, Arial, 'Droid Sans', sans-serif; font-size: 14px; line-height: 1.428571em; margin: 0px; padding: 0px; text-align: start;">
<br /></div>
<div style="border: 0px; font-family: Helvetica, Arial, 'Droid Sans', sans-serif; font-size: 14px; line-height: 1.428571em; margin: 0px; padding: 0px; text-align: start;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjBqk96OIfC7b7JRepYQP5lLH1_i4Nk1SN6ApJ2pv3aUD7xloZO9WuBBVslZfAcbW_5yKTxg-VBfmZPDzV-QdarZZfOt2JGL3Gjn4IZ1JmQyww_D0LBaNL8gByQrEB3TZZXKqDL/s1600/murakami.jpg" imageanchor="1" style="clear: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjBqk96OIfC7b7JRepYQP5lLH1_i4Nk1SN6ApJ2pv3aUD7xloZO9WuBBVslZfAcbW_5yKTxg-VBfmZPDzV-QdarZZfOt2JGL3Gjn4IZ1JmQyww_D0LBaNL8gByQrEB3TZZXKqDL/s1600/murakami.jpg" height="200" width="150" /></a>با این حال کتاب واقعا درباره دویدن نیست. بیشتر درباره مداومت و تعهد شخصی است و تنهایی و پیر شدن و از دست دادن قوای فیزیکی. ترس همین از دست دادن بوده که از همان اول موراکامی را به دویدن واداشته و بعدها به جزئی جداییناپذیر از زندگیاش تبدیل شده. او در جایی از کتاب مینویسد که دویدن برایش رقابت نیست، خود دویدن مهم است و اینکه مسیر را بدون حتی لحظهای راه رفتن - به جای دویدن- به پایان ببرد.<br />
<br />
<div style="text-align: right;">
موراکامی زندگینامه دوندگیاش را با در خواست متن روی سنگ قبرش تمام میکند که دوست دارد بنویسند: </div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
هاروکی موراکامی</div>
<div style="text-align: right;">
۱۹۴۹ - ****</div>
<div style="text-align: right;">
نویسنده (و دونده) </div>
<div style="text-align: right;">
که اقلا <span style="line-height: 1.428571em; text-align: start;">هرگز راه نرفت</span></div>
</div>
<div style="border: 0px; font-family: Helvetica, Arial, 'Droid Sans', sans-serif; font-size: 14px; line-height: 1.428571em; margin: 0px; padding: 0px; text-align: start;">
<br /></div>
<div style="border: 0px; font-family: Helvetica, Arial, 'Droid Sans', sans-serif; font-size: 14px; line-height: 1.428571em; margin: 0px; padding: 0px; text-align: start;">
<br /></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">http://feeds.feedburner.com/maryamina</div>مریم ایناhttp://www.blogger.com/profile/12882928388221046847noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-3648122.post-82946720942804189892014-04-14T16:46:00.002+01:002014-04-14T17:08:41.160+01:00مشتری دائم کافهچی محل<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />
<a href="https://www.flickr.com/photos/maryaminaa/13850244435" style="clear: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;" title="He'll have the usual by Maryam Aghdami, on Flickr"><img alt="He'll have the usual" height="213" src="https://farm6.staticflickr.com/5515/13850244435_7d23e46d8a_n.jpg" width="320" /></a>
<br />
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: Helvetica, Arial, 'Droid Sans', sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19.9999942779541px; text-align: start;">قطار صبح را از دست دادم و باید ده دقیقه منتظر قطار بعدی میشدم. معمولا روی سکو منتظر میمانم، اما آن روز خیلی سرد بود و نشستم داخل ایستگاه که بلیط فروشی و یک دکهی نقلی برای خریدن چای و قهوه و ساندویچ دارد. </span></div>
<span style="font-family: Helvetica, Arial, 'Droid Sans', sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19.9999942779541px; text-align: start;"></span><br />
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: Helvetica, Arial, 'Droid Sans', sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19.9999942779541px; text-align: start;">آنقدر که همیشه در عجله رسیدن به قطار بودهام هیچ وقت در این چند ماهی که اینجا هستیم سالن کوچک ایستگاه را به دقت ندیده بودم. </span></div>
<span style="font-family: Helvetica, Arial, 'Droid Sans', sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19.9999942779541px; text-align: start;">
</span><span style="font-family: Helvetica, Arial, 'Droid Sans', sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19.9999942779541px; text-align: start;"></span>
<br />
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: Helvetica, Arial, 'Droid Sans', sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19.9999942779541px; text-align: start;">چند نفر صف کشیده بودند که قهوه صبحشان را از دکه بگیرند و یک سگ بزرگ سفید و دوستداشتنی هم همراه یک آقای میانسال بود. همین که من گربه دوست از سگی تعریف کنم یعنی واقعا موجود جالبی بوده است!</span></div>
<span style="font-family: Helvetica, Arial, 'Droid Sans', sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19.9999942779541px; text-align: start;">
</span><span style="font-family: Helvetica, Arial, 'Droid Sans', sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19.9999942779541px; text-align: start;"></span>
<br />
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: Helvetica, Arial, 'Droid Sans', sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19.9999942779541px; text-align: start;">مرد قهوهاش را سفارش داد و پولش را حساب کرد، دکه دار پولش را پس داد. سگ سرک کشید دنبال پول خردها و قهوه چی گفت چیزی نیست سکه است، صبر کن. </span></div>
<span style="font-family: Helvetica, Arial, 'Droid Sans', sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19.9999942779541px; text-align: start;">
</span>
<br />
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: Helvetica, Arial, 'Droid Sans', sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19.9999942779541px; text-align: start;">سگ دوباره نشست و نگاه کرد. مرد قهوهاش را گرفت و قهوهچی به سگ گفت امروز می خواهم پنیر چدار بهت بدم. یک تکه کوچک از ورقه پنیری که دستش بود کند و روی هوا به سمت سگ پرت کرد. سگ بدون هیچ تلاش اضافهای فقط سرش را بلند کرد و پنیر را بلعید. </span></div>
<span style="font-family: Helvetica, Arial, 'Droid Sans', sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19.9999942779541px; text-align: start;">
</span><span style="font-family: Helvetica, Arial, 'Droid Sans', sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19.9999942779541px; text-align: start;"></span>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: Helvetica, Arial, 'Droid Sans', sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19.9999942779541px; text-align: start;">صاحب سگ راه افتاد که برود و سگ هم دنبالش رفت. قهوه چی به سگ گفت فردا صبح می بینمت.</span></div>
<span style="font-family: Helvetica, Arial, 'Droid Sans', sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19.9999942779541px; text-align: start;">
</span><br />
<div style="border: 0px; font-family: Helvetica, Arial, 'Droid Sans', sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19.9999942779541px; margin: 0px; padding: 0px; text-align: justify;">
<br /></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">http://feeds.feedburner.com/maryamina</div>مریم ایناhttp://www.blogger.com/profile/12882928388221046847noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3648122.post-14378370680079672252013-09-14T13:17:00.001+01:002013-09-14T13:17:16.761+01:00بلندیهای وودلند<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="border: 0px; font-family: Helvetica, Arial, 'Droid Sans', sans-serif; font-size: 14px; line-height: 1.428571em; margin: 0px; padding: 0px; text-align: justify;">
<div style="border: 0px; line-height: 1.428571em; margin: 0px; padding: 0px;">
آخرین روزی است که از این ایستگاه قطار که اسمش پسوند هیل (تپه) دارد بیرون میآیم و از سربالایی کوچه ای که آن هم اسم اش به تپه ختم میشود بالا می روم و وارد ساختمانی می شوم که بلندی های وودلند نام دارد. چه قدر این همه سربالایی را بالا و پایین کردیم در این سه سال و به مهمانهای از خارج آمده پز ارتفاعش را دادیم که مثلا از محوطه ورودی ساختمان میشود شهر را دید و ساختمانهای بلند بانکها و مرکز اقتصادی لندن هر روز و هر شب جلوی چشم است! حالا انگار چه افتخاری است، ولی خب به هر حال جاذبهی توریستی خانه بود!</div>
<div style="border: 0px; line-height: 1.428571em; margin: 0px; padding: 0px;">
</div>
<div style="border: 0px; line-height: 1.428571em; margin: 0px; padding: 0px;">
اما بلندیهای وودلند را وقتی سه سال پیش اجاره میکردیم، به خاطر آن روباهی بود که موقع تصمیمگیری بر سر توانایی پرداخت اجاره، با سنجابی به دندان از بین درختان پشت خانه رد شد. <span style="line-height: 1.428571em;">و سنجابی که روز اول وقتی آن پایین منتظر رسیدن بستههای پستی از هلند بودم، همهی گلدانهای جلوی خانه را دنبال خوراکی میگشت و از آن به بعد هر وقت که ته جیبم خوراکی داشتم در همان گلدانها برایش غذا میگذاشتم.</span></div>
<div style="border: 0px; line-height: 1.428571em; margin: 0px; padding: 0px;">
<br /></div>
<div style="border: 0px; line-height: 1.428571em; margin: 0px; padding: 0px;">
بعدتر چیزهای جذابتری هم درباره خانه کشف کردیم. پایین تپه، سرکوچه بیمارستانی از اوایل قرن بیست بوده که دهه هفتاد خرابش کردهاند. ساختمان ما، خوابگاه پرستاران آن بیمارستان بوده. کمتر از ده سال پیش ساختمان را بازسازی میکنند و به شکل یک مجموعه آپارتمان در میآورند. </div>
<div style="border: 0px; line-height: 1.428571em; margin: 0px; padding: 0px;">
<br data-mce-bogus="1" /></div>
<div style="border: 0px; line-height: 1.428571em; margin: 0px; padding: 0px;">
کوچک بود، صاحبخانهی وسواسی و خسیسی هم داشت، اما حاشیههایش آنقدر خاطره ساخت که خستگی هر روزهی رسیدن به بالای تپه در تن مان نمانده باشد. </div>
<div>
<br /></div>
</div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">http://feeds.feedburner.com/maryamina</div>مریم ایناhttp://www.blogger.com/profile/12882928388221046847noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3648122.post-92107515254889227932013-06-25T15:11:00.000+01:002013-06-25T21:57:11.359+01:00تقصیر من نیست که مریض میشوم<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
<div style="text-align: justify;">
۱- پزشک پیر بریتانیایی از خاطرات هفتاد سال پیش خود میگوید. وقتی که بیماران برای درمان و دارو پول میدادند و هر کس پول نداشت از خیر درمان خود و خانوادهاش میگذشت. آن زمان پزشکها خانه به خانه میرفتند و هرکسی را که احتیاج داشت معاینه میکردند و حق ویزیت را هم همانجا میگرفتند. پزشک تعریف میکند که پسربچهای را در خانهای ویزیت کرده و دارویی برایش تجویز کرده بود. هفته بعد که به آن محل سر میزند سراغی از پسربچه میگیرد و مادرش میگوید خوب شده است، اما صدای سرفه از بالای پلهها میآید. معلوم میشود که صدای برادر کوچکتر است که همان مریضی را دارد، اما دارویی نمانده که به او بدهند. پزشک میخواهد که او را هم معاینه کند، اما مادر میگوید پولی برای حق ویزیت بچهی دیگر ندارند. پزشک به مادر بچهها میگوید: «از امروز، ۵ ژوییه، بهداشت و درمان در این مملکت رایگان است و شما لازم نیست پولی بدهید.» آن روز در سال ۱۹۴۸ اولین روز ملی شدن خدمات درمانی در بریتانیا (<a href="https://en.wikipedia.org/wiki/National_Health_Service">NHS</a>) بود که این پزشک به عنوان بهترین خاطره کار حرفهای خود توصیف میکند. </div>
</div>
<div style="text-align: right;">
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
۲- این داستان بخشی از <a href="http://www.thespiritof45.com/">مستند اخیر کن لوچ با نام «روح سال ۴۵»</a> است که با مقایسه وضعیت رفاه اقتصادی در سالهای قبل از جنگ و بازسازیهای بعد از جنگ، دستاورد دولتهای کارگر بررسی کرده است. طبیعتا همه فیلم این خاطرههای خوب نیست و در مقابل خاطره کسی را میشنویم که پیش از آن مادرش را به خاطر فقر از دست داده است. در آن سالها با روی کار آمدن دولت کارگر اتلی خدمات بهداشتی، حمل و نقل، معادن، آب و برق و پست و... عمومی میشوند و مردم در همه سطوح به این خدمات دسترسی پیدا میکنند. اما این ملیسازی دوام چندانی ندارد و بعدها دولت تاچر همه چیز را خصوصی میکند.<br />
<br />
۳- از صدقه سر روح سالهای ۴۵، در این جزیرهای که زندگی میکنیم، بهداشت و درمان هنوز رایگان است. هر کسی باید برود خودش در مرکز درمانی محل ثبت کند و هر وقت لازم بود میرود برای درمان سرماخوردگی و گوش درد و کمردرد و اگر هم مریضی جدیتر بود ارجاعاش میدهند به متخصص. برای هر نسخه هم چیزی حدود ۸ پوند باید به داروخانه بدهد، مستقل از اینکه چه دارویی و به چه تعداد برایش تجویز شده است. بسته به سطح در آمد و بیکاری هم بعضی از پرداختن همان هم معاف میشوند. خدمات بهداشت ملی بریتانیا از معدود، یا شاید تنها، باقیمانده دولتهای کارگر بعد از جنگ است که هنوز خصوصی نشده است. آن هم به «لطف» دولت ائتلافی محافظهکار-لیبرال دموکرات در آستانه خصوصیسازی است.<br />
<br />
۴- افتتاحیه المپیک لندن را اگر دیده باشید،<a href="http://www.youtube.com/watch?v=ReJjvlipXpM"> یکی از بخشهایش</a> ادای دینی به NHS بود. شاید عجیب به نظر برسد اما دانستن تاریخ این خدمات در بریتانیا نشان میدهد که چقدر یک سرویس بهداشت عمومی برای یک کشور حیاتی است، تا حدی که به عنوان یکی از افتخارات خود در بزرگترین تریبون سال از آن یاد کند. به قول یکی دیگر از پزشکان مستند کن لوچ، غیرقابل قبول است که در جامعهای افرادی به خاطر بی پولی از خدمات بهداشتی و درمانی محروم باشند.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
۵- تقصیر کسی نیست اگر مریض میشود و درمان بیماریاش تصادفا بیشتر از توان مالی خودش یا خانوادهاش است. </div>
</div>
<div style="text-align: right;">
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
۶- کن لوچ در این مستند از آدمهای زیادی مصاحبه گرفته است. از پزشکانی که حرفشان رفت تا تونی بن (سیاستمدار قدیمی حزب کارگر که در دولتهای ویلسون و کالاهان وزیر بوده و سالها نیز نماینده پارلمان بوده) تا معدنچیهایی که در زمان تاچر سرکوب شدند. اگر دستتان رسید دیدنش را توصیه میکنم. روح ۴۵ را دو سه ماه پیش در سینما دیدیم و امشب قرار است در فصل آثار کن لوچ از تلویزیون <a href="http://www.film4.com/whats-on/the-spirit-of-45-on-film4">پخش شود</a>. بهانهای شد که این چند خط را که مدتی است در سرم چرخ میخورد بنویسم. </div>
</div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">http://feeds.feedburner.com/maryamina</div>مریم ایناhttp://www.blogger.com/profile/12882928388221046847noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3648122.post-77904770134698471862013-06-11T23:21:00.001+01:002013-06-11T23:21:26.250+01:00فعالان سیاسی چهار سال یک بار<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
چهار سال پیش درست همین روزها بود که سر و کلهاش پیدا شد. دوست دوران مدرسه که مدتها بود خبری از او نداشتم. ذوقزده از اینکه فرصتی پیش آمده تا گپ بزنیم، از حال و احوالش پرسیدم و اینکه کجای دنیاست و چه میکند. انگار نمیخواست وقت تلف کند و فورا رفت سر اصل مطلب. تشویقام کرد که در انتخابات شرکت کنم و حتما به فلانی رای دهم. حتی صبر نکرد که برایش توضیح دهم زیره به کرمان آورده است. به همان سرعتی که آمده بود خداحافظی کرد، بدون اینکه بخواهد کمی از من، کارها، باورها و منش سیاسیام بداند. رفت دنبال طعمهی بعدیاش تا به آمار «فعالیتهای سیاسی»اش اضافه کند. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
این روزها سخت منتظرش هستم که بعد از چهار سال دوباره از خواب بیدار شود و بخواهد کشتی در حال غرق شدن مملکت را با ارشاد ما «بیعملان» نجات دهد. </div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">http://feeds.feedburner.com/maryamina</div>مریم ایناhttp://www.blogger.com/profile/12882928388221046847noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3648122.post-26966905690909091432013-05-11T16:09:00.001+01:002013-05-11T16:26:58.379+01:00شورای نگهبان درون!<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
در خبر نوشته بود برای ثبت نام در انتخابات ریاست جمهوری در وزارت کشور صفی طولانی به راه افتاده است. بعد از آن هم با هیجان صحبت از حضور فلان کس و بهمان کس با چندین متر لقب و عنوان پشت اسم شان بود. دست آخر هم اعلام شد که وقت ثبت نام به پایان رسیده است.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
داشتم فکر میکردم وقتی آن آقا یا آن یکی آمد که ثبت نام کند، آیا مثل بقیه در همان صفی که گفتند به راه افتاده، ایستاد؟ بحث اخلاق رعایت صف نیست. بحث برابری هم نیست. فقط یادمان باشد پنج روز تمام عکس و خبر به اشتراک گذاشتیم/ند از کارناوالی که برای ثبت نام راه افتاده و اینکه هر کس و «ناکس»ای راه وزارت کشور را یاد گرفته است. به قول رفیقی مفت و مجانی به ادبیات تمایز بین مورد تاییدها و «ناکس»ها دامن زدیم/ند. </div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">http://feeds.feedburner.com/maryamina</div>مریم ایناhttp://www.blogger.com/profile/12882928388221046847noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3648122.post-42783520662350583652013-05-09T11:09:00.000+01:002013-05-09T11:09:13.518+01:00همه چیز یکسان است و...<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />
<div style="text-align: justify;">
امروز توی قطار رابرت را دیدم. همان که نمیخواست بزرگ شود، که کراواتش توی سوپ میرفت، که گوشهای بزرگی داشت. حالا خودش هم بزرگ شده بود. چاق چاق. انگار که دیگر حواسش به زندگی اش نباشد و اختیار همه چیز از دستش در رفته باشد. از گوشهای بزرگش شناختمش. و لباش پوشیدنش که فرقی نکرده بود. حتی همان کراوات مزاحم را هم به گردن داشت. اما باز مشکوک بودم که خودش باشد. خیلی شکسته شده بود. </div>
<div style="text-align: justify;">
منتظر بودیم که قطار راه بیفتد. نمیدانم چرا راننده از سمت مسافران آمد و در کابین خودش را باز کرد. فضولی همیشگیام راحتم نگذاشت و تا کمرخم شدم تا داخل کابین راننده قطار را ببینم. فرصتی تکرار نشدنی بود. نمی شد نگاه نکنم. تنها کسی که از بین مسافران برگشت و داخل کابین را نگاه کرد رابرت بود. مطمئن شدم که خودش است. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: center;">
***</div>
<div style="text-align: justify;">
این پست را باید قبلا جایی خوانده باشم. ایدهی ارجاع دادن به رابرت مال خودم نیست. اما مردی که توی قطار دیدم واقعی بود و دکمهای شد برای دوختن کت این یادداشت. آخرش هم یکی دو جمله بود درباره رابرت که بزرگ نشده و هنوز کودکیاش را حفظ کرده است که از فرط بیمزگی پاکش کردم. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">http://feeds.feedburner.com/maryamina</div>مریم ایناhttp://www.blogger.com/profile/12882928388221046847noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3648122.post-8139468928368109432013-02-12T00:22:00.001+00:002013-02-12T00:27:48.067+00:00«استثنا، استثنا نمی پذیرد»<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
به دلیلی با کسی بحثی شد بر سر نگاه تحقیرآمیزی که به «در و دهاتی»هایی داشت که به قول خودش به تهران آمده اند و جای اوی «تهرانی» را تنگ کرده اند و هر کدام هفت هشت بچه دارند و...! آنقدر مهمل بود که حتی قادر به بازتولید آن حرفها نیستم. بحث هم غیرقابل ادامه بود. این بحث غیرقابل ادامه است. تنها تسکین شاید همزمانی تصادفی آن بحث با <a href="http://radiofang.com/?p=726">شماره آخر رادیو فنگ بود که از «خزانه تا ونک» گفته است</a>. مثل همیشه رادیوفنگ به خوبی مسئله را توصیف میکند. فنگ در این شماره به موضوع «اراذل و اوباش» پرداخته و از نگاه «ما» به «آنها» گفته است. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
«میتوان آفتابه به گردنشان انداخت و دور شهر گرداندشان. برای چنین مراسمهایی سردارها و سرتیپها هم در کنار مردم میآیند. چرا؟ چون در نگاه مردم احترام میبینند. احترام به اقتدار و شجاعت کسانی که میتوانند گنده لاتها را تحقیر کنند. موبایلها فیلم میگیرند و جمعیت گروه کر میشود: «نیروی انتظامی تشکر تشکر» ... مردمی که به این سادگی زیر بار اقتدار و وحشیگری پلیس میروند چگونه میتوانند در مقابل همین وحشیگری در برابر خودشان واکنش سزاوار نشان دهند؟ آنهایی که روزی از شنیدن این سخن که این جنبش ونک به بالاست ترش میکردند و چشم به راه حمایت پایینشهریها از حرکتهای خیابانیشان بودند، از یاد برده بودند که این ترجمه ساده همین سوال ساده است: آن روزها که به سراغ ما میآمدند شما کجا بودید؟ و متاسفانه جواب دردناکی نیز وجود داشت؛ ما کنار ایستاده بودیم و لب به تحسین اقتدار پلیس گشوده بودیم.... ما نیز روزی سر از کهریزکی در آوردیم که برای «آنها» ساخته شده بود، اما نباید فراموش کنیم که «استثنا، استثنا نمیپذیرد» و پلیسی که امروز مجید دنبه را میزند فردا در میدان ونک جلوی ون گشت ارشاد ایستاده است؛ همانطور که در تابستان ۸۸ در تقاطع نواب-آزادی ایستاده بود.»</div>
<span dir="RTL"></span></div>
<div class="blogger-post-footer">http://feeds.feedburner.com/maryamina</div>مریم ایناhttp://www.blogger.com/profile/12882928388221046847noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3648122.post-74624337937316322322013-02-08T17:49:00.001+00:002013-02-08T17:49:31.886+00:00«مرا مسلمان کن»<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
</div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhrkMny3Zk7H20kkT_j2_a22Dq6nDbUdH2xkq2l9qY2d0mO_l6vOXJEefH4_8GQKfD5ee1_ofeqnGfOQ1OCM1Gu-Bi5mPX1_kHBqpcSJ1Gsjm05hXCVN8WbOYNRkjw75OOx4Prh/s1600/b01qfqz5.jpg" imageanchor="1" style="clear: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="112" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhrkMny3Zk7H20kkT_j2_a22Dq6nDbUdH2xkq2l9qY2d0mO_l6vOXJEefH4_8GQKfD5ee1_ofeqnGfOQ1OCM1Gu-Bi5mPX1_kHBqpcSJ1Gsjm05hXCVN8WbOYNRkjw75OOx4Prh/s200/b01qfqz5.jpg" width="200" /></a></div>
<div style="text-align: justify;">
آمار میگوید ۷۵ درصد بریتانیاییهایی که در سال گذشته مسلمان شدهاند زن هستند. «<a href="http://www.bbc.co.uk/programmes/b01qfqz5">مرا مسلمان کن</a>» مستند بیبی سی در مورد تعدادی از این زنان است و هر کدام ماجرایی دارند. راوی داستان شانا بخاری، دختری از یک خانواده مسلمان پاکستانی است که خودش در عمل مسلمان نیست و شغلاش هم از نظر خیلیها با زن مسلمان بودن تناقض دارد. او یک مدل است و کار و بار خوبی هم دارد.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
شانا میگوید همیشه تصورش این بوده که افراد به دلیل زندگی با همسر مسلمان دین شان را عوض میکنند، اما او در این مستند زنانی را یافته است که بدون یک چنین بهانهای و صرفا به دلایل شخصی مسلمان شدهاند. هر کدام از آنها مشکلاتی در جامعه خود دارند که از پذیرش از طرف خانواده تا پیدا کردن همسر مناسب گسترده است. یکی دیگر هم تصمیم گرفته روبنده بگذارد! او حتی زنی را ملاقات میکند که مسلمان شده و مدل است و با وجود پیروی عملی از اسلام حجاب ندارد، اما در انتخاب لباسهایش محتاط است و هر کاری را قبول نمیکند. شانا از یکی از این زنان نماز خواندن یاد میگیرد و به این فکر میکند که شاید او هم بتواند همزمان مسلمان باشد و شغلش را به عنوان مدل حفظ کند. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
اما حتی اگر خودش هم بخواهد، بخش بزرگی از جامعه مسلمان این را قبول نمیکنند. شانا در سال ۲۰۱۱ نماینده بریتانیا در رقابتهای میس یونیورس بوده که حضورش با آن لباس در میان مسلمانان بسیار جنجالی شد. اوضاع تا حدی بالا گرفت که او را <a href="http://www.guardian.co.uk/uk/2011/mar/20/muslim-miss-universe-death-threat">تهدید به مرگ کردند</a>.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
این را بگذارید کنار جنجالهایی که بعد از حضور یک دختر محجبه در آکادمی گوگوش به پا شد. نمونههایی شبیه این زنان که خارج از مرز عرفهای پذیرفته شده حرکت میکنند، هم از مسلمانان فحش میخورند و هم از غیر مسلمانان یا بهتر است بگوییم مسلمان زادههایی که دیگر عملا از این دین پیروی نمیکنند. هر دوی این ماجراها خوراک فکری آموزندهای هستند، سرشار از تناقضهای درونی ما!</div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">http://feeds.feedburner.com/maryamina</div>مریم ایناhttp://www.blogger.com/profile/12882928388221046847noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-3648122.post-74615313881398236432013-01-27T13:03:00.000+00:002013-01-27T18:05:07.843+00:00جنگ با گذر زمان<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
میترسم از یادم بروند. صورتشان، صدایشان، عادتهایشان، بچگیشان وجوانیشان. مرتب با هر کدامشان حرف میزنم اما چیزی از ترسم کم نمیشود. همچنان دیوانهوار میخواهم که خاطرهشان را در تک تک چیزهایی که از آنها به یادگار دارم حفظ کنم. در اولین نقاشی که ر کشید و کاردستی ناشیانهای که همراه م برایم فرستاد. م که آمده بود، گوشوارهای برایم خرید که هر وقت گوشم میکنم تنها فکرم این است که مبادا بیفتد و گم شود. مذبوحانه تلاش میکنم لحظهها را در اشیا نگه دارم. عزیزانم حالشان را زندگی میکنند و مرتب با آنها در تماسم، اما بیمارگونه میخواهم خاطرهام از گذشتهشان را در یادگاریها حفظ کنم.</div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">http://feeds.feedburner.com/maryamina</div>مریم ایناhttp://www.blogger.com/profile/12882928388221046847noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3648122.post-76534601133591153612013-01-17T12:01:00.004+00:002013-01-17T12:10:40.268+00:00گم شدهام<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
خاک میخورد اینجا و من همچنان در راهروهای مترو سرگردانم.</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
از خط خاکستری پیاده شده بودم و باید خودم را به خط سیاه میرساندم. دیرم شده بود و وقتی میرسیدم باید جواب پس میدادم که چرا حالا رسیدهام. در ذهنم توضیح را می بافتم و راهنماهای خط سیاه را دنبال میکردم. در نیمه مسیر زمان را گم کردم، روز و شبم به هم ریخت و فکر کردم دارم برمیگردم خانه. سر پیچ یکی از راهروها دنبال مسیر خط خاکستری گشتم و دنبالش رفتم. وقتی برگشتم سر جای اولم تازه فهمیدم که دارم می روم سر کار و بعد از کلی فحش و فضیحت به گیجی خودم دوباره مسیر خط سیاه را دنبال کردم. سر پلههای منتهی به سکو باز فکر کردم دارم اشتباه می کنم و دوباره برگشتم. یادم نیست این رفت و برگشت چند بار طول کشید اما آنقدر دیر رسیدم که دیگر حتی زحمت توضیح هم به خودم ندادم. </div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
در تونلهای مترو گم شدهام و تنها کسی که مستحق جواب است خودم هستم. </div>
</div>
<div class="blogger-post-footer">http://feeds.feedburner.com/maryamina</div>مریم ایناhttp://www.blogger.com/profile/12882928388221046847noreply@blogger.com4