www.flickr.com

کتاب فروشی آنلاین

دوشنبه، تیر ۲۰، ۱۴۰۱

با اینکه تا حالا حدود 60 نفر به این پست بهمن جواب داده اند، فکر کردم لینک بدهم شاید بازخورد بیشتری بگیرد. ماجرا معرفی کتاب و فروش آنلاین است، با سلیقه کسانی مثل بهمن :" فرض کنید وب‌سایتی باشد که من و چند نفر دیگر در آن کتاب معرفی کنیم. مثلاًهر کدام‌مان هفته‌ای یک بار، که بشود تقریباً روزی یک کتاب. کتاب‌ها هم همه فارسی باشند ... " خلاصه یک سری به آق بهمن بزنید و بگویید آیا مشتری چنین وب سایتی خواهید بود؟

کتاب های ناتمام

از طرف فری چاقوکش به بازی وبلاگی کتاب های ناتمام دعوت شده ام. فکر نکنم بتوانم خوب از پس بازی بربیایم، نه به این خاطر که کتابی را ناتمام نگذاشته ام. برعکس تعداد کتاب هایی که در حین خواندن کنارشان گذاشته ام آنقدر زیاد اند که نمی دانم کدام را بنویسم و حتی یادم نمی آید. دلیل اش هم همیشه بد بودن کتاب بیچاره نبوده است، مهمترین دلیلش عادت بیمارگونه ی من در کتابخوانی است که چندین کتاب را همزمان می خوانم. یکی شبها موقع خواب، یکی دیگر در وسایل نقلیه ی عمومی، آن یکی خانه ی فلانی و ... . خلاصه احتمال اینکه این کتاب های همزمان مسابقه را به رقیبان قدرتمند ببازند و خواندنشان فراموش شود خیلی زیاد است.

یک - یکی از مهمترین کتاب هایی که ناتمام گذاشتم و دلیل کاملا مسخره ای هم داشت، "کوری" ساراماگو بود. حدود سال 78 بود، دوستی کتاب را قرض داده بود و گاه به گاه برای باز کردن سر صحبت می پرسید خوانده ام و خوشم آمده یا نه. من هم که در این موارد هوش عجیبی(!) دارم کلا صورت مسئله را پاک کردم و کتاب را پس دادم!

دو- هیچ وقت آخر بوف کور را نخواندم. کتابی که پدر و مادرم داشتند چیزی از نسخ خطی کم نداشت و صفحات آخرش پودر شده بود. بعدها هم حس و حال خواندنش را نداشتم.

سه- دبیرستانی که بودم مادرم و خاله ام معتاد به خواندن الکساندر دوما شده بودند. قبل از طوفان، غرش طوفان، بعد از طوفان. شروع کردم بخوانم اوایل همان جلد اول بی خیال شدم. واقعا نجات پیدا کردم.

چهار- کتاب های رفقای روس را هم نتوانستم بخوانم. داستایفسکی و تولستوی. بیشتر کتاب هایشان را هم دست گرفتم که بخوانم. نشد، اما.

پنج- "زندگی، جنگ و دیگر هیچ" فالاچی را به خاطر دل نازکی و بچه سوسولی(!) کنار گذاشتم. بعد از خواندن بقیه ی کتابهایش سراغ همان رفتم، باز هم نشد.

شش- چند سال پیش چند مترجم شروع کردند به ترجمه ی کتاب های زیاد کریستین بوبن. قبل از آن البته رفیق اعلی ترجمه شده بود. خیلی پیش از دوباره مطرح شدن اش. خیلی هایش را خواندم. اما از جایی به بعد دیگر نتوانستم کپی های تکراری این نویسنده از آثار قبلی اش را بخوانم.

هفت- "تی صفر" ایتالو کالوینو هم نیمه کاره رها شد. انتظار کمدی های کیهانی را داشتم اما آن نبود. حتی جذابیت دیگر کارهای کالوینو را هم نداشت.

پایان: فکر کنم این فهرست تمامی نداشته باشد. آخرش به این ختم می شود که پس من چه خوانده ام. شاید آن هم بازی دیگری شد. من هم کمانگیر، آق بهمن، بهار، پینوکیو، سازنو آواز نو، تا خورشید ، شوپه و تگزاسی را به این بازی دعوت می کنم.

پی نوشت: چند ماه پیش نوشتم وبلاگ نویس ها کاری ندارند و بازی اختراع می کنند تا چیز بنویسند. هنوز هم سر حرفم هستم.

شور، حتما شیرین است

سه‌شنبه، تیر ۱۴، ۱۴۰۱

چند ماه پیش که این سخنرانی ایزابل آلنده را معرفی کردم، حواسم به چیز دیگری بود. اینکه چه منبع خوبی پیدا کرده ام برای شنیدن سخنرانی، پرت بودم انگار. چند وقت بعد بهمن و بعد بهار آن را معرفی کردند با یک نگاه دیگر. و من این روزها مدام به دنبال آن شوری هستم که آلنده توصیف می کند. می دانم کجاست، جایی آن زیر میرها پنهان شده و گاه و بی گاه پیدایش می شود. وقتی در خیالم برش می دارم و تمیزش می کنم، واقعی می شود. آنقدر که انگیزه ای می شود برای یافتن خودش.

این یک بازی نیست

آقای چای داغ از زندگی کسالت بار و بی آینده ایرانیان مهاجر در اروپا و به خصوص در اتریش می گوید و خانم سایه از رنگی شدن زندگی اش در کانادا. آق بهمن از چیزهایی می گوید که فقط در تهران قابل دستیابی است و آقای فرانسوی از خوبی های خارجی بودن در فرانسه. حالا که اینطور است بقیه هم بیایید حرف بزنید، هر کجا که هستید فرقی ندارد. مثلا آقای دانا و آقای پینوکیو خوب است از برگشتن شان بگویند، یا آقای ب (بلتز) از ماندن اش. حرف ها و تجربه هایتان هرچه که باشند به اشتراک گذاشتن شان ارزش دارد.

مادر "هم" خواهم بود

دوشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۷

من و نیما منتظر یک بچه هستیم که چند ماه دیگر به دنیا می‌آید. تصمیم خیلی سختی بود که بعد از بحث‌های فراوان و با تاخیر زیاد بالاخره با هیجان و اشتیاق به آن تن دادیم. امیدوارم هر دو آنقدر انسان باشیم که به بچه و خودمان خوش بگذرد.

وقتی خبر حاملگی را در شبکه‌های اجتماعی و چند گروه دوستانه پست کردم، چند نفر از دوستان از سر لطف و مهربانی "مامان مریم" خطابم کردند. پیش از این هم شاهد بوده‌ام که دوستان بچه‌دار دیگر را همین‌طور خطاب می‌کنند و حتی گاهی یک قدم جلوتر می‌روند و او را به اسم بچه‌اش مثلا "مامانِ حسن" صدا می‌کنند. می‌دانم که هیچ قصد و منظور بدی پشت این رفتار نیست، اما متاسفانه پیامدهای فردی و اجتماعی خیلی بدی برای زن و فرزندش دارد. در این یادداشت کوتاه سعی می‌کنم توضیح دهم که چرا به این موضوع حساسیت دارم و چرا این حساسیت باید جدی گرفته شود.

مهمترین ایراد چنین خطاب قرار دادنی، جنسیتی بودن آن است. کمتر می‌شنویم که کسی مردی را که بچه‌دار شده "بابا فلانی" یا "بابای فلانی" صدا بزند. هویت مرد با بچه‌دار شدنش عوض نمی‌شود، فقط چیزی به آن اضافه می‌شود و او با حفظ تمام هویت‌های اجتماعی و شغلی دیگر، پس از به دنیا آمدن بچه‌اش، پدر"هم" می‌شود. اما متاسفانه این موضوع در مورد زن صدق نمی‌کند و از نگاه جامعه – خیلی از جوامع- یک شبه همه هویت‌های فردی و اجتماعی از او سلب می‌شود و تنها هویت مادری برایش باقی می‌ماند. در این نوع نگاه جنسیتی، تمام هویت‌های دیگر زن در سایه مادر بودنش قرار می‌گیرد. "مامان مریم"‌ صدا کردن یک زن هم از نشانه‌های همین نگاه است که لزوما آگاهانه و تعمدی نیست، اما به این کلیشه‌ جنسیتی دامن می‌زند که زن صرفا نقش مادری دارد. خطرش آن است که خود زن هم تحت تاثیر فشار جامعه، این کلیشه‌ها را درونی می‌کند و ناخودآگاه از هویت کامل خود عقب‌نشینی کرده و تبدیل به مادر می‌شود. البته از این موضوع نباید برداشت اشتباه نشود که مادر بودن چیز بدی است؛ نکته منفی آن است که مادر بودن "تنها" هویت و نقش زن باشد.

قطعا صاحب چنین نگاهی با همین چند خط راضی نمی‌شود و با پیش کشیدن بحث "غریزه مادری" از طریق تقدیس مادر بودن، یا با توسل به ریشه مادری در "طبیعت زن" به دنبال توجیه کلیشه‌های اجتماعی است. این بحثی طولانی و تکراری است، اما تنها به یک نکته اشاره کنم که اگر کسی به دنبال مادری در طبیعت زن می‌گردد، باید چندین قدم به عقب باز گردد و چندصد هزار سال تکامل انسان و خویشاوندان نزدیکش را نگاه کند تا بفهمد چطور هوشمند شدن انسان به دنبال بزرگ شدن مغزش از تغییرات فیزیکی بدن انسان جلو زد و باعث شد که انسان ماده مجبور به تحمل درد وحشتناک زایمان شود. آسیب‌پذیر بودن نوزاد انسان پس از تولد نیز باعث شد که زن درگیر مراقبت از این مغز بی‌پناه و هوشمند شود. همین سیر تکاملی ریشه آن چیزی است که به عنوان "طبیعت"‌ یا "غریزه" مادری شناخته می‌شود. نه آن درد مقدس است که نتوان با پیشرفت‌های پزشکی از شر آن خلاص شد، و نه مراقبت تمام‌وقت از بچه سرنوشت محتوم زن است که در خانواده یا جامعه‌ای که به همکاری جمعی باور دارد نتوان از عهده آن برآمد.

نکته مهم دیگر تاثیر منفی این نگاه کلیشه‌ای بر روی خود بچه است. وقتی مهترین زنی که بچه در زندگی می‌بیند، تنها با هویت مادری شناخته شود او یاد نمی‌گیرد که زنان را با هویت‌های متنوع ببیند. بچه‌هایی که با این کلیشه جنسیتی بزرگ می‌شوند زنان را تنها در نقش مادر و همسر می‌شناسند و بعدها همین کلیشه‌ها را بازتولید می‌کنند. اگر دختر باشند این کلیشه را در خود درونی می‌کنند و اگر پسر باشند با دیگر زنان بر اساس همین نگاه جنسیتی رفتار می‌کنند.

و در آخر یک اثر منفی دیگر که تاکید بیش از حد مادری زن به دنبال دارد، انتظار‌ها و فشارهای جامعه از زن و بر روی زن است. او تلاش می‌کند تا بر اساس این کلیشه‌ها یک "مادر خوب" باشد و در این مسیر مجبور به قربانی کردن بسیاری دیگر از جنبه‌های زندگی خود می‌شود. مسلما همراهی پدر در کاهش این فشارها نقش مهمی دارد، اما شرط اولش آن است که پدر خود درگیر کلیشه‌های جنسیتی در مورد نقش مادری نباشد.

با این همه مسلم است که ماجرا به همین سادگی نیست، اما تمام این چند خط را برای خودم نوشتم که یادم باشد یک شبه تمام هویت‌های دیگرم پر نمی‌کشند تا فقط و فقط مادر بچه‌ای که در راه است باشم. در کنار تمام هویت‌های دیگر، مادر او "هم" خواهم بود. و مهمتر اینکه من و پدرش هر دو یادمان باشد ما صاحب او نخواهیم بود، صرفا در حد توان‌مان راهنمایش خواهیم بود تا انسان شود. 

آیزایا برلین؛ فیلسوفی که از سخنرانی می‌ترسید

جمعه، مهر ۰۷، ۱۳۹۶


اگر مشتری رادیو ۴ بی‌بی‌سی باشید، احتمالا برنامه "موسیقی جزیره متروک" را شنیده‌اید یا اسمش به گوشتان خورده است. اگر هم مشتری نیستید یا برنامه را نشنیده‌اید، حتما سراغش بروید. این برنامه بیش از هفتاد سال است از رادیو بی‌بی‌سی پخش می‌شود و ماجرای فرضی‌اش آن است که مهمان برنامه در جزیره متروکی گیر می‌افتد و باید برای زندگی در آن جزیره موسیقی‌های مورد علاقه‌اش را انتخاب کند. هر هفته مهمان برنامه باید ۸ قطعه موسیقی، یک کتاب و یک کالای لوکس انتخاب کند تا با خود به جزیره متروک ببرد.

برنامه "موسیقی جزیره متروک" میزبان مشاهیر زیادی از بازیگران، نویسنده‌ها، هنرمندان و سیاستمداران بوده است. خیلی تصادفی وقتی برای کاری دنبال سخنرانی‌ها و کلاس‌های درس آیزایا برلین می‌گشتم، فهمیدم که این فیلسوف بزرگ قرن بیستم هم دو سال پیش از مرگش مهمان برنامه بوده است. گفت و گو با برلین را می‌توانید از اینجا بشنوید.

در جایی از مصاحبه، برلین به ترس خود از سخنرانی اشاره می‌کند و می‌گوید هیچ وقت از سخنرانی کردن لذت نبرده و همواره قبل از سخنرانی، در هنگام ارائه و بعد از آن مضطرب بوده است. مجری برنامه به درستی می‌گوید غیرقابل‌باور است که یکی از بزرگترین استادان اندیشه در تاریخ، اضطراب سخنرانی برای یک جمع بزرگ را داشته باشد. برلین اعتراف می‌کند که حتی لبخند مخاطبان هم برایش اضطراب‌آور است و برای همین موقع سخنرانی به گوشه سمت راست بالای اتاق نگاه می‌کند تا با هیچ کس چشم در چشم نشود. او می‌گوید که از قبل همه چیز را می‌نویسد اما چند بار متن را خلاصه می‌کند و آنقدر از روی آن می‌خواند که مجبور نباشد در هنگام سخنرانی روخوانی کند.

آیزایا برلین آنقدر خوش صحبت بوده و به قدری خوب سخنرانی می‌کرده که هنوز هم نمی‌توانم باور کنم وقتی برای بیان اندیشه‌هایش جلوی جمع می‌ایستاده، تنها یک فیلسوف ترسیده و مضطرب بوده است. این موضوع برای من که همیشه از حرف زدن برای یک جمع بزرگ وحشت داشته‌ام، باعث دلگرمی است. همین که بدانم آیزایا برلین، از شکم مادرش سخنران به دنیا نیامده کافی است که حداقل تلاش کنم کمی با این ترس لعنتی مواجه شوم تا شاید یک روز بتوانم از آن عبور کنم.

پی‌نوشت: اولین قسمت مصاحبه‌های مشهور برایان مگی با فلاسفه بزرگ قرن بیستم، گفت و گو با آیزایا برلین است که دوبله آن بیشتر از بیست سال پیش از شبکه ۴ صدا و سیما پخش شد. نسخه اصلی را اینجا و دوبله فارسی را اینجا می‌توانید ببینید. 

دنیای علم جای هیجان کشف است؛ نه افتخار

سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۶


مرگ تلخ مریم میرزاخانی به اندازه زندگی هیجان‌انگیزش این روزها موضوع صحبت جامعه ایرانی شده است. همکلاسی‌ها و هم‌دانشکده‌ای‌های قدیمش عکس‌هایش را دست به دست می‌کنند و به این بهانه خاطراتشان را مرور می‌کنند. 

در فضای عمومی‌تر هم بحث‌هایی متنوع در جریان است که از جامعه‌شناسی علم تا مطالعات جنسیت و هویت را پوشش می‌دهد، اما بیشتر آنها یک چیز را فراموش می‌کنند: اینکه مریم استثنایی بود. 


می‌توان ساعت‌ها درباره این حرف زد که اگر مریم ایران مانده بود یا به ایران برگشته بود، چه سرنوشتی می‌داشت یا اگر اصلا ایرانی نبود چطور زندگی می‌کرد. اما همه اینها فرض‌هایی است که نمی‌توان با این تک مثال استثنایی درباره آنها نظر داد. با این حال زندگی و مرگ تلخ مریم می‌تواند بهانه‌ای برای همه این بحث‌ها باشد به این شرط که از غرور بی‌معنای ملی‌گرایانه و نخبه‌گرایی فراتر رود. 


اینکه نظام آموزش عالی ایران نخبگان را فراری می‌دهد، درست است اما همه می‌دانیم که همین نظام آموزشی با نخبه‌پروری همه دانش‌آموزان و دانشجویان را فراری می‌دهد.


مریم که مقیم همیشگی کتابخانه مدرسه بود، از همان دوران تکلیفش با خودش روشن بود و می‌دانست به دنبال چیست. همان زمان که ما به دنبال معنای زندگی سرگشته از این شاخه به آن شاخه می‌پریدیم، مریم لذت دانش را کشف کرده بود و آگاهانه در این مسیر جلو می‌رفت.


در یک نظام آموزشی پویا و برابر، امثال مریم الهام‌بخش دیگر دانش‌آموزان و به خصوص دختران می‌شوند تا برای دنبال کردن مسیر دلخواه خودشان اعتماد به نفس بگیرند. اما در آموزش و فرهنگ نخبه‌گرای ما که مدرسه‌ فرزانگان و سمپاد نماد آن بود، مریم و المپیادی‌های دیگر صرفا الگوهایی بودند که دیگران باید کپی آنها می‌شدند وگرنه به درد "افتخار" مدرسه نمی‌خوردند.

چنین نظامی به جای ایجاد فرصت برابر برای دانش‌آموزان و هدایت گام به گام آنها برای یافتن استعدادهایشان، با استفاده از روش‌های ناکارای رقابتی از آنها انتظار دارد شابلون بردارند و خودشان را دقیقا عین آن الگویی کنند که از قبل برایشان تدارک دیده شده است. 


در ادامه همین نظام آموزشی است که امروز منتقدان فرهنگی هم نسخه‌هایی شبیه این می‌پیچند که وقتی مریم میرزاخانی از پس آن همه محدودیت بر آمد و توانست از سد تبعیض جامعه ایران عبور کند، پس زنان ایرانی دیگر نباید بهانه‌ای برای کسب افتخار داشته باشند. 

همه آنها استثنایی بودن مورد مریم را فراموش می‌کنند و خطرشان دقیقا در همین است که هر جایی صحبت از تبعیض سیستماتیک در نظام آموزشی ایران و مردسالار بودن جامعه دانشگاهی در سطح جهانی می‌شود، با رو کردن تک مثال مریم میرزاخانی و چند نمونه معدود مشابه، راه را بر اصلاح سیستم موجود می‌بندند و تنها روی پشتکار شخصی دانش‌آموزان تکیه می‌کنند. تصور می‌کنند بدون برنامه‌ریزی و تمرکز بر آموزش بدون تبعیض، دانش‌آموزان و به ویژه دختران وظیفه دارند که برای خانواده و مدرسه و کشور افتخارآفرینی کنند.

مسئله آن است که جامعه امروز و مدرسه آن روز ما، همگی به دنبال "افتخار" هستند. اما دنیای علم جای افتخار و غرور نیست. کسی به خاطر رسیدن کاوشگر جونو به مشتری افتخار نمی‌کند، هیجان‌زده می‌شود و برای پیشرفت‌های بعدی از آن الهام می‌گیرد و مهمتر اینکه با آموزش کارآمد راه لذت بردن از کشف حقیقت را به نسل بعد منتقل می‌کند.

موشی که شکار گربه نشد

چهارشنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۵

ظاهرا این وبلاگ متروک را تنها حیوانات می‌توانند از سوت و کوری در بیاورند. حالا که این طور است، ماجرای موش خانه‌مان را هم اینجا بنویسم.

یک- چند ماه پیش وقتی از مسافرت یک هفته‌ای برگشتیم، موش کوچکی در گوشه اتاق کار منتظرمان بود. با هزار زحمت و بگیر و ببند، نهایتا از دستمان فرار کرد. یکی دو هفته گوشه‌های مختلف خانه تله گذاشتیم، اما خبری ازش نشد. حتما دنبال زندگی‌اش رفته بود.



دو- نزدیک دو ماه قبل بالاخره صاحب دو بچه گربه بازیگوش و بامزه شدیم. فکر کردیم اگر موشی هم در سوراخ سنبه‌های خانه باشد، حتما با بوی گربه فرار می‌کند تا با این هیولاهای کوچک مواجه نشود. اما انگار موش‌ها هم دیگر مثل قبل فکر نمی‌کنند و آنقدر شجاع - یا شاید هم گرسنه - شده‌اند که در خانه‌ای با دو گربه می‌مانند تا از غذای آنها بخورند. سوراخ شدن چند جای کیسه غذای گربه‌ها در چندین شب پشت هم نشانه محکمی از برگشتن موش بود.


سه- این بار خوشحال بودیم که دو شکارچی ماهر در خانه داریم و موش شانسی برای جولان دادن ندارد. برای سرش جایزه گذاشتیم و به گربه‌ها وعده دادیم اگر موش را بگیرند، غذای پر سور و ساتی منتظرشان است. با این حال تنها به بچه گربه‌های ترسوی بی‌تجربه اکتفا نکردیم و دوباره بساط تله را هم راه انداختیم، اما این بار به جای پنیر در محل طعمه غذای گربه گذاشتیم. 


چهار- آخرش از گربه‌ها بخاری بلند نشد و شب‌ها به جای موش گرفتن کنار ما خوابشان برد. اما تله بالاخره بعد از یک هفته کار کرد و موش که نتوانسته بود از غذای گربه بگذرد، امروز به دام افتاد. 



پنج- واقعا موش خوش شانسی بود که شکار گربه نشد. تله را بردم پارک و موش را آزاد کردم. اول نمی‌خواست از تله بیرون برود. هوا سرد بود و می‌دانست که در این زمستان غذای کلاغ‌های پارک خواهد شد. 


گربه‌ای که صاحب ما شد

شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۴

دلم برای خیلی چیزها در خانه‌ای که امروز از آن اسباب کشی کردیم تنگ می‌شود، اما از همه بیشتر دلم پیش گربه سیاه فضولی می‌ماند که دو سال و نیم پیش دقیقا شب اول پشت پنجره اتاق خواب ظاهر شد و تمام این مدت گرفتارمان کرد.

آن شب و روزهای بعد آنقدر میو و ناله کرد که راهش دادیم. رفتار دوستانه‌‌ای نداشت و نمی‌گذاشت نازش کنیم.  همیشه گشنه بود و تر و تمیز هم نبود. همه شواهد کافی بود که نتیجه بگیریم گربه خیابانی است.  چشم راستش هم آن موقع مشکل داشت و کوچکتر بود. اسمش را گذاشتیم گوردون؛ گوردون بلک. که البته بعدتر دیدیم دختر است و بیچاره اسم گوردون رویش ماند.
از صاحبخانه اجازه گرفتیم که گربه نگه داریم، اما اجازه نداد و گوردون تمام این مدت بیرون ماند.  راهش می‌دادیم لب پنجره بنشیند و غذا بخورد و گاهی هم چرت بزند اما اجازه نداشت پایین بیاید.  زمستان دلمان برایش سوخت و یک جای صندلی مانند خریدیم که از شوفاژ آویزان می‌شد. از لبه پنجره می‌پرید آنجا و در گرما می‌خوابید. به خیال خودمان کلاه شرعی بود، چون گربه عملا در خانه پا نمی گذاشت.  
ماه پیش که صاحبخانه گفت می خواهد خانه را بفروشد فکر کردیم گوردون را نمی‌توانیم بگذاریم و برویم؛ حتما باید با خودمان ببریمش. دوستی توصیه کرد که مطمئن شویم صاحب ندارد، چون گربه خودش می رفته خانه همسایه و آنها می خواستند صاحبش شوند. 
رفتم روی سایت RSPCA دنبال راهنمای اینکه از کجا بدانیم گربه ای صاحب ندارد. چند مرحله ساده و قابل حدس داشت. به جز رفتار و ظاهر باید گردنش شماره تلفن می‌انداختیم که صاحب احتمالی ببیند و تماس بگیرد. اگر نتیجه نداد باید آگهی در محله می زدیم و آخر سر هم می‌بردیمش دامپزشک که ببیند شاید پلاک هویت زیرپوستی داشته باشد.
یک روز تعطیل با کلی دردسر و جیغ و چنگ، گردنبند انداختیم گردنش و عصر نشده تلفن زنگ زد. گفت امیدوارم گربه ما اذیت تان نکرده باشد، چون عادت دارد خانه همسایه ها برود. گفت یک بار یک هفته گم شده و بعد فهمیده اند خانه همسایه بوده. 
اسم گربه را پرسیدم، مارج بود. جانور با اینکه این همه وقت گول مان زده بود، دلم برایش تنگ می‌شود. 

ببین کی برگشته!

دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۴

دو سه سال قبل بود که پیشخوان همه کتابفروشی‌های جزیره پر شده بود از کتابی با طرح جلدی کاملا وسوسه‌کننده از مو و سبیل هیتلری. صفحه‌های مرور کتاب روزنامه‌ها و مجله‌ها هم از فرط خوشی بالا و پایین می‌پریدند از این داستان جذاب کمدی که تیمور ورمش در سال ۲۰۱۱ به آلمانی نوشته بود و حالا ترجمه انگلیسی‌اش منتشر شده بود. کتاب و تصویر جذاب رویش ماند در فهرست باید بخوانم‌هایی که هیچ وقت خوانده نمی‌شوند.
تا اینکه دو سه هفته پیش در رادیو۴ بی‌بی‌سی نمایشنامه‌ای با همان موضوع شنیدم. هیتلر پس از شصت و خرده‌ای سال زنده شده بود و با مردم بریتانیا در رادیو حرف می‌زد! آدولف هیتلر با همان شکل و قیافه و یونیفرم معروف و با همان سن و سال در برلین سال ۲۰۱۱ زنده شده و سعی می‌کند دوباره رایش سوم را به قدرت بازگرداند. همه چیز برای این مسافر زمان عجیب و غریب است، از آنگلا مرکل که صدر اعظم کنونی است گرفته، تا روزنامه‌های به زبان ترکی روی دکه و رهگذرانی که با پوشش و ظاهر غیرآریایی راست راست در خیابان‌های برلین راه می‌روند! تنها کسانی که هیتلر را جدی می‌گیرند، یا به زبان بهتر واقعا به او می‌خندند، سازندگان کمدی هستند. هیتلر استندآپ کمدین معروفی در آلمان می‌شود و ...

نمایشنامه را رادیو۴ بر اساس داستان کتاب «او برگشته» برای مخاطب بریتانیایی بازنویسی کرده بود. موقع شنیدنش آنقدر خندیدم که مسافرهای دور و برم در مترو با خودشان گفتند دیوانه شده‌ام. حالا انگار خودشان خیلی عقل سالمی دارند که در این زمانه همچنان دنبال استدلال‌های نژادپرستانه هیتلری راه می‌افتند. 

بعد از شنیدن نمایشنامه، کتاب هم دوباره به فهرست باید بخوانم‌ها برگشت، تا اینکه امروز دیدم اقتباس سینمایی داستان هم در آلمان اکران شده و یک خط دیگر به فهرستم اضافه شد. 

اگر می‌خواهید نمایشنامه رادیویی را گوش کنید، آدرس ایمیل بدهید که برایتان بفرستم. کتاب و فیلم را هم که خودتان پیدا می‌کنید که بخوانید و ببینید. در ضمن کتاب را مهشید میرمعزی در سال ۹۲ به فارسی ترجمه کرده است.
Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.