حق به جانب
دوشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۴
بانک ملی، شمال میدان رسالت، ظهر امروز:
باید پولی را به حسابی واریز کنم. بانک کنار پستخانه است و خیلی کوچک و شلوغ. اما باجهای که من با آن کار دارم زیاد شلوغ نیست و با این حال طبق معمول صف خیلی چاق است. یک خانم چادری جلوی من است، ازش میخواهم از آن جلو یک فیش برایم بردارد. این اولین برخورم با اوست. زن چادری به جلوی باجه میرسد، فیش را میدهد. کارمند بانک میگوید شماره حساب ننوشتی، زن میگوید نمیدانم. کارمند جواب میدهد آن جا روی دیوار نوشته. زن میرود که فیش را کامل کند. نوبت من است، اما هنوز فیش را ننوشتهام. کارمند میگوید "کنار بایست بنویس. نفر بعدی." پیرزنی است که کارش زیاد طول میکشد.
در این فاصله آن زن چادری برگشته. کنار پیرزن میایستد، در حالیکه من هم سمت چپ پیرزن ایستاده ام. موبایل زن چادری زنگ میزند. بعد از کمی دست دست کردن جواب میدهد. مکالمه چیزی شبیه این است:" آقا ببین کار من رو جور کن. میخوام برم بنیاد شهید پیش حاج آقا فلانی ماشینم رو تحویل بگیرم. حواله ام اومده اما می گن 85 می دن. میخوام این ور سال تحویل بگیرم." کارمند بانک که جوانی با ریش پرفسوری و لباسی مرتب است، میگوید "خانم خاموشش کن." زن هم میگوید" اینجا ننوشته با موبایل حرف نزنید." زن را نگاه میکنم. چادرش از این آستین دارهاست. سوییچ ماشین هم دستش است.
در این حین کار پیرزن تمام شده و کارمند دستش را به طرف من دراز میکند که پول و فیش رابدهم. یک لحظه میآیم بگویم نوبت این خانم است، اما نمیگویم. پول و فیش را میدهم. انگار تشخیص حق تقدم را به عهده کارمند گذاشته باشم. زن چادری میگوید آقا نوبت من است. کارمند اعتنا نمیکند. زن به من میگوید مگه نوبت من نیست. با سر جواب مثبت میدهم. زن دوباره میگوید آقا نوبت من است. و دفعه سوم کلیدش را روی میز میکوبد و با صدای بلند میگوید :"آقا اینجا رئیس نداره. این آقا به من بی احترامی می کنه. "
بعد بگو مگوی لفظی با رئیس بانک و بعد این جمله زن که : "حتما باید کارت نشانتان دهم؟ من خودم از پرسنل ام و ... زمان شاه بانک به مردم احترام میگذاشت. حالا هی بگویید خانواده شهدا فلان هستند " باز نگاهش میکنم، فوق فوقش زمان انقلاب 15 ساله بوده باشد. کسی حرفی نمیزد. فقط داد و بیداد زن بود و توضیح رئیس بانک که انگار آخر کاری ترسیده بود، چون زن تهدید کرده بود به حراست گزارش میدهد. تا آن وقت خونسرد بودم، اما چرت و پرتهایش اعصابم را به هم ریخت. گفتم:" خانم این آقا چه بیاحترامی به شما کرد. شمایید که به هیچ کس احترام نمیگذارید. مثلا همین موبایل که در همه بانکها ممنوع است و شما با خیال راحت حرف میزنید. "چیزی نگفت باز به رئیس بانک و کارمند پرید. که "من فلان جا حساب دارم و روزی پونصدهزار تومن تو حسابم میآد و میره. هیچ کس اینجوری با من رفتار نکرده". بهش گفتم "خانم آروم باش، خانم برو یک لیوان آب بخور آروم باش". گفت :"من آب لازم ندارم، نظام به اندازه کافی به ما آب داده."
خواستم ادامه دهم، اما کارم تمام شده بود. خیلی چیزها دلم میخواست بهش بگویم. اما حسش را نداشتم. بیشتر افسرده بودم تا عصبانی. تمام راه را به آژانس شیشه ای فکر میکردم و اینکه این روزها حوادث به چه سرعتی دارند نگاهم را داستان عوض میکنند. اما این زن نه عباس بود، نه حاج کاظم. که اگر عباس بود هیچ وقت نمیفهمیدیم خانواده شهید است، یا زخمی در بدن دارد. حاج کاظم هم نبود، ماشینی که در نوبت داشت و گردش مالی حسابش این را نشان نمیداد. کم کم دارم باور میکنم و که عباس و حاج کاظم تنها در ذهن حاتمی کیا هستند.
منتشر شده در 8 اسفند 84