www.flickr.com

پسران خیابان پانیس پرنا

شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۷

گل پر به یک بازی کوچیک دخترونه دعوتم کرده. سوال این است که از چه کسی در چه سریالی خوشم می آمده. راستش زیاد دوست ندارم این چیزها را رو کنم، برای اینکه خودم هم بعد این همه سال از سلیقه وحشتناکم خنده ام می گیرد.

خیلی که بچه بودم مثل همه دختربچه ها عاشق زن های جوان فیلم ها و سریال ها می شدم. مثلا آن همه مرد را در ارتش سری ول کرده بودم و از لیزا خوشم می آمد، البته همه خوششان می آمد. الان ترتیب زمانی درست یادم نیست، اما به نظرم زیاد هم تو نخ زن ها نبودم. سریالی نشان می داد همان حوالی به اسم "بو ژست" یا یک چیزی در همین مایه ها، داستان سه برادر بود که سرباز لژیونر بودند در یک پادگان صحرایی. عاشق "بو" شده بودم، الان چیز زیادی از قیافه اش یادم نیست اما شرط می بندم قیافه افتضاحی داشته است. حالا چرا اینقدر مطمئن ام؟ چون یکی از شاهکارهایم این بود که از دستیار درک خوشم می آمد و دو سه سال پش که دوباره یک قسمت از درک را دیدم فهمیدم چه گندی زده ام. دبیرستانی که بودم سریالی پخش شد به اسم "پسران خیابان پانیس پرنا" داستان فرمی بود و کشف نوترون. از یکی از دانشجوهای فرمی که به نظرم شخصیت اصلی سریال هم بود، به اسم "اتوره" خوشم می آمد.
دیگر چیزی از این افتخارات یادم نیست. دوست دارم از ساز نو، آواز نو ، تا خورشید، بارباها و این دونفر بپرسم از کی خوششان می آمده در سریال ها یا فیلم ها.

خودکشی حلزون ها

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۷

دیشب بعد از باران تند بهاری، رفتیم بیرون قدم بزنیم. جایی در مسیر برگشت درست جلوی پایم یک حلزون دیدم، همان جا ایستادم که مبادا لگدش کنم. خواستم پایم را از رویش بردارم که دیدم روی زمین پر از حلزون است. همه شان از باغچه ها در آمده بودند و به طرف خیابان می رفتند. از آن به بعد موضوع صحبت مان این شد که از کجا برویم تا حلزون ها را له نکنیم. حتما آن مردی که با لباس ورزشی می دوید خیلی هایشان را زیرپایش خرد کرده است.

پس بقیه کجا هستند

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۷

راسل در کتاب "دانش بشری" داستان جالبی تعریف می کند: " یک بار از منطقدانی برجسته، خانم کریستین لاد فرانکلین، نامه ای دریافت کردم که در آن می گفت پیرو مکتب خود انگاری است، و از فقدان دیگر افرادی از این دست متعجب بود."

خودانگاری شکل افراطی ایده آلیسم و ذهن گرایی است که معتقد است جهان خارج و دیگر افراد وجود ندارند یعنی : تنها چیزی که از وجودش مطمئن هستم، ذهن من است.

یاوه های روشنفکری

دوشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۷

پست قبلی را شاید دیده باشید. همان نقل قول از لاکان را می گویم. شاید بعضی ها پیش خودشان گفته اند این پرت و پلاها دیگر چیست. بعضی دیگر هم شاید فکر کرده باشند، به به یک نقل قول از حضرتِ لاکان. دوستی هم کامنت گذاشته صادقانه نفهمیده معنی این حرفها چیست، که باید بگویم حق داری دوست عزیز، آن پاراگراف کلا چرند است حتی اگر ژاک لاکان آن را گفته باشد. خیلی های دیگر هم داستان را می دانند: داستان مقاله و کتابِ آلن سوکال. ممکن است تکراری به نظر برسد، اما واقعا این جریان قدیمی نمی شود وقتی می بینی وسط بحث های داغ وبلاگستان ردپایی از این پرت و پلاها هست.

آلن سوکال در سال 1996 مقاله ای با عنوان " تجاوز از مرزها: به سوی تاویلی متحول کننده از گرانش کوانتومی" برای مجله Social Text فرستاد. آنها ذوق زده و با کمال میل مقاله را چاپ کردند. شاید پیش خودشان فکر کرده اند، ایول یک فیزیکدان این مقاله را نوشته و چاپش تاییدی است بر استفاده ی روشنفکران از مفاهیم علمی. اما آن مقاله سراسر چرند و بی معنی بود. سوکال مقاله ی دیگری برای شماره ی بعد نوشت و توضیح داد عمدا آن چرندیات را سرهم کرده تا به ویراستاران و داوران مجله نشان دهد چه راحت چیزهایی را که نمی فهمند منتشر می کنند. آنها اما این توضیح را چاپ نکردند و سوکال آن را برای مجله ی دیگری فرستاد که با چاپش جریان سوکال معروف شد.
بعدها سوکال به همکاری بریسمون کتابی نوشتند با نام "یاوه های روشنفکری" (ترجمه شده با عنوان چرندیات پست مدرن) که در آن نمونه هایی از سوء استفاده روشنفکرانِ پست مدرن از علم را جمع آوری کرده اند. نقل قول لاکان که در پست قبلی آورده ام یکی از نمونه های این سوء استفاده هاست. اگر مقاله های این جماعت را بخوانید شاید حتی بگویید مقاله ی چرندِ سوکال از این حرفها با معنی تر بوده است!

پی نوشت: اگر دوست دارید مقاله ای شبیه مقاله ی سوکال بنویسید و یکی از مجله ها را با آن سرکار بگذارید، این سایت را ببینید. (سایت را از کامنت همین پست دیدم)

چرندیات پست مدرن

شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۷

" بنابراین عضو قابل نعوظ، نماد محل یا مکان لذت جنسی است، البته نه به خودی خود، یا حتی به شکل نوعی انگاره، بلکه به عنوان قسمتی که در انگاره مطلوب وجود ندارد: به همین دلیل، معادل \sqrt{-1} دلالت به دست آمده در بالاست، \sqrt{-1} لذت جنسی ای که آن را به وسیله ضریب گزاره خود به تابع فقدان دال (1-) باز می گرداند. (لاکان 1977) "

از کتاب چرندیات پست مدرن/ آلن سوکال، ژان بریسمون/ ترجمه عرفان ثابتی
پی نوشت:
در ستايش سادگی و روشنی بيان به سبک آلن سوکال

لاغری مفرط در کیسه خرید

چهارشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۷

آیا فرقی هست بین مجرمانه دانستن ترویج لاغری و تفتیش کیسه ی خرید مردم ؟ به نظرم پشت این ادعایم استدلالی شبیه پارادوکس تپه شنی خوابیده باشد. اینکه اگر دانه شنی را از تپه ای برداری ،هنوز هم تپه است و آخرِ کار ادعا کنی همان یک دانه شن باقی مانده هم یک تپه است.
اما باز هم فکر کنیم، شاید واقعا هر دو عمل بالا را یک نوع طرز فکر هدایت کنند. اینکه ما مواظب ایم شما آسیب نبینید. حالا این آسیب به جسمتان باشد یا ایمانتان، چه فرقی می کند. می دانم این فکر عواقب خطرناکی دارد. ته تهش این است که مثلا ممنوعیت فروش مواد مخدر هم در همین دسته است و هزار تا چیز مشابه دیگر.

چگونه اشتباه می کنیم

دوشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۷

داشتم از پایان نامه فلسفه علم دفاع می کردم. تازه تمام تنبلی ام را یک جا جمع کرده بودم که بروم همشهری جهان، مطالب اندیشه بنویسم. همان لایی همشهری که قوچانی در می آورد و چقدر خوب بود. این همزمان شد با شروع شرق و تبدیل آن لایی همشهری به یک روزنامه ی مستقل. در حین خواندن کتابی درباره پارادوکس ها، سری مقاله هایی را شروع کردم در معرفی پارادوکس های منطقی و فلسفی. ساده می نوشتم و می دیدم مشتری دارد. همین شد که با دغدغه ی منطق و نشان دادن اهمیت آن رفتم سراغ مغالطه ها در زندگی روزمره. ستونی که می نوشتم بیشتر شبیه یک یادداشت وبلاگی بود و فکر می کنم دقیقا برای همین خیلی ها خوششان آمد. بر خلاف مقاله های سخت فلسفی که خودم و خیلی های دیگر در روزنامه ها و مجله ها می نوشتیم، که البته آنها هم مشتری خاص خودشان را داشتند و دارند. (متاسفانه سایت شرق دیگر وجود ندارد که لینک مغالطه ها را اینجا بگذارم.)

این مقدمه را برای این نوشتم که بگویم، خطاهای روزمره که برای زمانه شروع کرده ام، ایده اش همان ستون مغالطه ها در شرق است. پیشنهاد اولیه ی خودم پیدا کردن مثال مغالطه ها در وبلاگستان و سایت هایی شبیه زمانه بود. اما قرار شد اول با کامنت های زمانه شروع کنم و بعد به سراغ مقاله های زمانه بروم، و از مثال های زندگی روزمره و بحث های معمول که به مغالطه ی هر برنامه مربوط باشند هم استفاده کنم.

داستان هایی که ننوشتم

شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۷

" مکتبی بود که آن را مکتب داستان سرایان آمریکایی می نامیدیم، مکتبی که روشی کاملا موفق را ارائه می داد: ازدیاد تجارب، سفر، حضور در مکان هایی که در آنها اتفاقات هیجان انگیز رخ می دهند؛ آن وقت شاید قصه گویی هم به دنبال آن می آمد. در آن دورانی که من نوشتن را شروع کردم، این نوع طرز تفکر در آغاز راه خود بود. اما پس از پایان جنگ، ما اگر می خواستیم به نوشتن ادامه دهیم، چه باید می کردیم؟ آیا باید به سراغ کشمکش های جدید که به مرور خودنمایی می کردند می رفتیم، یا در سیسیل به استقلال طلبان جولیانو می پیوستیم و یا با اعراب و انگلیسی ها در فلسطین می جنگیدیم؟ اما برای مایی که نه سیسیلی بودیم و نه اسرائیلی، این کار می توانست صرفا ماجراجویی باشد و ماجراجویی های رایگان و جهانی، در زمره واقعیاتی که من به دنبالشان بودم، نبودند. اگر خودم هم متوجه این مسئله نمی شدم، چزاره پاوزه آنجا بود تا بارها و بارها تکرار کند که تنها از چیزی که بدون در نظر گرفتن مقاصد ادبی تجربه اش کرده ای، می توانی شعر بسازی. تنها در آنجا که ریشه های واقعی داری می توانی برگ و میوه بدهی." - ایتالو کالوینو.

از مقدمه ی کتابِ کلاغ آخر از همه می رسد/ ایتالو کالوینو/ ترجمه: رضا قیصریه، اعظم رسولی، مژگان مهرگان

آلترناتیو

جمعه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۷

قرار بود برای کاری موسیقی انتخاب کنیم.
گفتم: کیتارو چطوره؟
قیافه اش در هم رفت و بعد از کمی مکث گفت: هر طور میلته.
به نظر می آمد در آن مکث به این فکر می کرده که گیر چه آدم پرتی افتاده!

پی نوشت: دانش و سلیقه ی موسیقی من از آمیب هم کمتر است. در واقع تقریبا چیزی گوش نمی دهم که بخواهم سلیقه ای داشته باشم. انگاری پنبه چپانده باشند در گوش هایم. قبلا از این بیلبیلک ها داشتم که هر کسی یکی به گوشش دارد. از کار افتاد و مدتی بعد هم گم و گور شد. باید بروم یک بیلبیلک دیگر بخرم تا به ضرب و زور آن هم شده، گوشم را باز کنم.

دربان سفارت هلند

پنجشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۷

مددی، کارمند سفارت هلند بود. حتما هنوز هم هست. کارش چیزی شبیه دربانی بود، اما برای خودش کیا و بیایی داشت. چاق و قد بلند بود، با چشمانی ورقلنبیده و پف کرده و چشم و ابرو و موهایی روشن، انگار که مثلا نصف اش ایرانی نباشد. به مراجعین نوبت می داد، تکمیل بودن مدارک را چک می کرد و هزار جور سوال را با دقت و حوصله و در نهایت ادب جواب می داد. اما من در رفتارش تحقیر خاصی می دیدم، یا شاید هم دوست داشتم تحقیر ببینم. رفتاری از بالا به پایین نسبت به شهرستانی ها یا آنها که به ظاهرشان نمی آمد ثروتمند باشند و نسبت به آنها که ظاهرشان مذهبی می نمود- باطن هم که مشاهده پذیر نیست.
این روزها که خبر تجمع دانش آموزان و بسیجیان و ... را در مقابل سفارت هلند می خوانم، مدام یاد او می افتم. و اینکه نفرت، نفرت می آورد.

هفت نفر با هفت کلید

دوشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۷

یکی از شبهای 1978، عمر خان مسعودی مدیر موزه ی کابل و شش نفر از کارمندانش مثل دزدها وارد موزه شدند. ساختمان موزه که تقریبا بر اثر بمباران ویران شده بود، در یکی از بخش های خطرناک کابل قرار داشت. آنها به سرعت ویترین های حاوی گنجینه های باستانی را تخلیه کردند و با کامیون به جایی امن بردند. آن جای امن برای جعبه ها در کاخ ریاست جمهوری بود، در اتاقی متعلق به بانک ملی که با هفت قفل آن را بستند. به هر یک از آن هفت نفر یک کلید رسید، تا هیچ کدام بدون حضور بقیه نتوانند آن را باز کنند. اگر یکی از آنها می مرد، کلید باید به پسر بزرگش می رسید. و طبیعتا هر کس که درگیر ماجرا بود باید جای گنجینه را مثل یک راز حفظ می کرد. این روش سالها آثار باستانی را از تهدیدهای مختلف حفظ کرد. عاقبت طالبان آن اتاق را را کشف کردند. هیچ راهی برای یافتن هفت کلید وجود نداشت، پس روش ساده تری انتخاب کردند: دینامیت! اما آن در باز نشد. تا اینکه در سال 2003 دولت افغانستان گنجینه ی گمشده را پیدا کرد، نجات یافته از حمله ی روسها، جنگ های داخلی و طالبان.

پی نوشت: نمایشگاه افغانستان پنهان در آمستردام.

No Country for Old Men

پنجشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۷

این برادران کوئن در آن اتاق تاریک با ما چه کردند. (نقل قول از نیما به تقلید از فیلمِ ناصرالدین شاه آکتور سینما)
برای من واقعا یک "فیلمِ سینمایی" بود، عرض می کنم منظورم را. مهمترین دلیل اش این است که اگر در سینما نمی دیدم اش شاید اینقدر جذاب نمی نمود. فضای سینما و کیفیت صدا باعث می شود بیننده درگیر فیلم شود. دلیل دیگر لهجه ی مطلقا نفهمیدنی شان بود که مجبورت می کرد بیشتر به تصاویر توجه کنی و هی برای خودت تفسیر کنی منظورش از نشان دادن فلان صحنه چه بوده. حالا شانس آوردیم زیاد دیالوگ نداشت و همان یک ذره را هم دست به دامن زیرنویس هلندی شدیم! این آقای خاویر باردم هم ظاهرا دیوانه ی تازه کشف شده ای است. آن از نقش اش در عشق سالهای وبا و این هم کشت و کشتارش در خدمت اخوان کوئن.

باورها در طوفان

سه‌شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۷

"وضعیتی را فرض کنیم که یک یا چند تا از باورهایمان دچار مشکل می شوند. در واقع شواهد جدیدی به دست می آوریم که می فهمیم این باورها دیگر درست یا معقول نیستند و باید آنها را با باورهای جدیدی جایگزین کنیم. ممکن است باورهای مورد مناقشه فقط باورهایی باشند که فرضا به رنگ این میز مربوطند و یا باورهایی باشند از مسائل اخلاقی و دینی که مورد شک قرار گرفته اند.
پس تمامی باورها ممکن است مورد تردید قرار گیرند. در این شرایط بسته به اینکه این باور تا چه حد برایمان جدی و بنیادی است به دنبال راه حلی مناسب برای جایگزین کردن آن با باوری جدید بر می آییم. یکی از راه های تجدید نظر در باورها روش دکارت است. در واقع کاری که دکارت کرد این است که برای تمیز کردن خانه تمام اثاثیه را بیرون ریخت و آنها را دوباره با نظمی جدید و با استحکامی بیش از قبل به درون خانه آورد. دکارت مرحله به مرحله به تمامی باورهایی که داشت شک کرد تا اینکه آن شک به وجود خودش رسید و با استدلال Cogito دوباره همه چیز را از نو بنا کرد. اما ما آنقدر وقت نداریم که مثل دکارت کنار آتش بخاری بنشینیم و به وجود خود شک کنیم تا بتوانیم باورهایی یقینی برای خود دست و پا کنیم. ما مجبوریم در گیر و دار زندگی، درست وقتی که در حال استفاده از یک سری از باورها هستیم باورهایمان بازسازی کنیم. شاید برای ما استعاره قایق نویرات کارساز تر باشد. نویرات که از اعضای حلقه وین بود، در تشبیه جالبی از وضعیت ما گفته است:" ما همچون ملوانانی هستیم که ناگزیرند کشتی خود را در وسط دریا از نو بسازند، بی آنکه بتوانند برای بازسازی و استفاده از بهترین مواد به ساحل برگردند." نکته این است که ما به عنوان ملوانان قایق ناچاریم هربار یک قطعه را تعمیر کنیم تا سرانجام صاحب قایق بهتری شویم که در برابر طوفان تاب آورد. اگر نوسازی قایق را از زیر شروع کنیم غرق خواهیم شد. مشابه این استعاره ما مجموعه باورهایی داریم که لازم می دانیم آنها را نگه داریم تا از پس زندگی روزمره خود برآییم، می خواهیم آنها را بهبود بخشیم اما بدون خراب کردن آنها می خواهیم چنین اصلاحاتی را انجام دهیم. پس ناچاریم در هر مرحله یک یا چند اعتقاد را دقیقا وارسی کنیم و دیگر اعتقادات را سرجای خود نگه داریم."

پی نوشت: موقع نوشتن پست "رفتار با دگراندیشه ها" یاد مقاله ای به نام "شبکه باور" افتادم که دو سه سال پیش برای خردنامه همشهری نوشته بودم. با توجه به سایت خیلی خوب همشهری که نشریه های جانبی اش را روی سایت نمی گذارد، چه برسد به اینکه آرشیوشان را داشته باشد؛ نتوانستم به مقاله لینک بدهم. به سرم زد قسمتی از آن را اینجا بیاورم. نصفه و نیمه است، همه اش خیلی طولانی بود. اما شاید شروعی باشد برای کنار گذاشتن تنبلی و نوشتن از چیزهایی که این روزها می خوانم.
Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.