www.flickr.com

وقتی جمعه‌ام شنبه شد

سه‌شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۹

این پست وبلاگ "آدمهای خوب شهر" را درباره لباسهای "درست" که میخواندم، حسابی دلم گرفت. من هم اولین بار در جمعه بازار پارکینگ طبقاتی جمهوری دیده بودمشان. جمعه بازار از اول آنجا نبود، قبلش در پارکینگ ناصرخسرو بود و من و مامان خیلی از جمعهها مشتریاش بودیم. نزدیک‌مان بود و میرفتیم لای عتیقهها و دست دومها و خرتو پرتها غرق میشدیم، هی به هم میگفتیم اینو ببین چه خوبه، اونو ببین چه باحاله.

حالا خیلی وقت است که دیگر جمعهبازاری در کار نیست. بازار دهات ما شنبهها به راه است. کنار یک کانال آب قشنگ وسط قدیمیترین جای شهر و میگویند چندصد سال است که همین جا بازار فروشندگان سیار بوده است. از گل و سبزیجات و پنیر و ماهی و چای و قهوه تا کیف و لباس و کفش و پارچه میشود در بساط شان پیدا کرد. بازار دست دوم و عتیقه و خرت و پرت هم همان شنبهها در جای دیگری از شهر به راه است.

خوبی‌اش این است که هلندی‌ها احتمالا تحت تاثیر فرهنگ بازمانده از کالوینیسم، صرفه‌جو هستند و چیزی را دور نمی‌ریزند. حتی اگر به مفت در این بازارها بفروشند، حداقل مطمئن هستند که باز هم استفاده شده است. در روز ملکه، بزرگترین جشن ملی‌شان هم رسم است که خرت و پرت‌هایشان را دم در خانه یا جایی مرکز شهر می‌گذارند برای فروش.

در مورد اجناس مصرفی هم همین که بالاخره همین شنبه‌بازار دهاتمان هست و همه چیز فقط زنجیرهای و سوپرمارکتی نیست خودش غنیمت است. شنبههایی که حالم خوب باشد و وقت داشته باشم میروم شنبهبازار که خیلی اسم عادی و آشنایی برایم شده. به همین خاطر وقتی یاد جمعه بازار افتادم و دیدم حتی اسماش هم برایم غریب است دلم بیشتر از همیشه برای مامان تنگ شد.

سفر، سفر، سفر

پنجشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۹

سفر درازی بود. (باید بگویم طولانی؟) دو هفته برای من زیاد است و برای همین هنوز بعد از یک هفته خستگی‌ام در نرفته. حالا بعد از خستگی در کردن کلی وقت لازم است برای هضم این همه اطلاعات. روزهای آخر حتی یادمان رفته‌بود کدام ساختمان را در کدام شهر دیدیم یا چه غذایی را کجا خوردیم. همسفر شدن با یک دوست عزیز، جام جهانی و دیدن دوستان دیگر در همه شهرهایی که بودیم آنقدر خاطره ساخته است که نوشتن‌اش روزها وقت می‌خواهد. فعلا مسیر سفر را بگویم تا بعد سر فرصت جزئیات را بنویسم: لایدن، برلین، لایپزیگ، درسدن، پراگ، وین، پراگ، آیندهون، لایدن.

کامنت‌شناسی- دو

سه‌شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۹

کامنتی که برای آگاهی دیگران از یک موضوع یا یادآوری نکته اشتباه نوشته می‌شود، به‌دردبخورترین نوع کامنت است. وقتی کسی در یک پست وبلاگی یا هر متن دیگری چیزی را اشتباه نوشته باشد، طبیعی‌ترین و بهترین واکنش آگاه کردن او از آن اشتباه است. اما اگر سری به کامنت‌دونی‌های مختلف از وبلاگ‌ها گرفته تا فیس‌بوک و گوگل‌ریدر بزنید، می‌بینید این کامنت‌های مفید معمولا چقدر عجیب نوشته می‌شوند. یعنی کسی که می‌خواهد اشتباهی را نشان دهد، با یک خروار معذرت‌خواهی و ببخشید منظور بدی ندارم و قصدم فقط اطلاع‌رسانی است، کامنت‌اش را شروع می‌کند.


این همه تاکید‌ اضافی و دست و پاگیر نشان دهنده‌ی ترس از سوءتفاهم است. تفاوت زبان نوشتار و گفتار و منتقل نشدن لحن نویسنده همیشه سوءتفاهم‌زاست. اما ترس اصلی به خاطر موضع ما در برابر برملا شدن اشتباهاتمان است. می‌ترسیم در مقابل جمع اشتباه کنیم و بدتر از آن اشتباه‌مان نشان داده شود. برای همین وقتی هم قرار است موضوعی را به دیگری بگوییم یا خیلی ساده مثلا تنها یک لینک درباره آن مسئله برایش بفرستیم، تاکید می‌کنیم که قصد بدی نداریم و نمی‌خواهیم حالش را بگیریم.


حالا فرض کنیم کامنت‌گذار قصد و منظور بدی دارد، خب این قصد بد چه می‌تواند باشد؟ فوق فوق‌اش مچ‌گیری است. فکر کنم اگر از اشتباه کردن نترسم، از نشان داده شدن‌اش هم نخواهم ترسید. شاید در این شرایط مچ‌گیری هم بی‌معنا شود.


مرتبط: کامنت‌شناسی-یک


تماشای فوتبال، یک آیین جمعی

یکشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۹

هلندی ها ملت خوشحالی هستند. دنبال بهانه می گردند برای جشن و شادی و خب معمولا این بهانه لازم نیست خیلی هم بزرگ باشد. اصلا خیلی وقت ها بهانه هم نمی خواهند برای اینکه سر و شکل خودشان و در و دیوار ممکلت را نارنجی کنند و شاد باشند. نشانه هایش از دو سه هفته مانده به شروع جام جهانی در همه جا دیده می شد و با شروع مسابقه ها این هیجان بیشتر شد. به خصوص وقتی بازی های هلند را در کنارشان در خیابان و کافه های شهر دیدیم تجربه خوبی بود. هیجان آنها را دو سال پیش موقع جام ملت های اروپا هم شاهد بودیم. برای همین وقتی قبل از بازی شان با برزیل به قصد یک سفر دوهفته ای از هلند بیرون آمدیم، طرفدار برزیل شدم فقط برای اینکه شادی هلندی ها را از دست نداده باشم. بخیل ام خب!

دیروز وقتی بازی آلمان و آژانتین را در کنار آلمانی ها در برلین دیدیم، تلافی آن حسرت در آمد. آلمانی ها نه تنها خوب شادی می کنند، خوب هم فوتبال می بینند. به همه موقعیت ها واکنش های مناسب نشان می دادند. وقتی در بین آن چندصد برلینی بازی را می دیدم واقعا حس می کردم در استادیوم هستم. به نظر می رسید بازی واقعا برایشان مهم است.

اما هلندی ها فقط شادی می کنند و انگار بازی چندان برای شان مهم نیست. یعنی دور هم نوشیدنی می خورند، حرف می زنند و بازی می بینند. اگر بردند خوشحال می شوند، باختند هم باخته اند. به حریف تبریک می گویند و می روند پی کارشان. این را در جام ملت ها وقتی هلند به روسیه باخت شاهد بودم، که به چند نفر روس که در کافه بوند تبریک گفتند و رفتند.

اینهایی که گفتم مشاهده های شخصی است. قضاوت و ارزشی در کار نیست. تجربه است. کاش ما هم با تیم ملی مان چنین تجربه هایی داشتیم.
Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.