www.flickr.com

سانتاکلاوس همان سینترکلاس

چهارشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۶


همیشه تنها برهمکنش ام با کریسمس و سال نو میلادی و جریانات دور و برش به کارتون اسکروچ در این ایام ختم شده است. مثل همه همسن و سالانم. امسال اما دور و برم پر از نشانه و ماجرا است. نشانه هایی که تصور می کردم می شناسمشان، اما انگار در هلند ماجرا خیلی با نسخه جهانی (که امریکایی است) فرق می کند. این تفاوت وقتی توجهم را جلب کرد که دو سه هفته قبل یک عالمه آدم سیاه (شبیه حاجی فیروز خودمان اما با لباسی متفاوت) همراه بابا نوئل و اسبش به محله مان آمده بودند و برای بچه ها آواز می خواندند و بهشان خوراکی می دادند. بعد از بهار پرسیدم این سیاه ها این وسط چه می کنند، گفت اینها از دودکش بخاری می آیند پایین تا هدیه های بابانوئل را به بچه ها بدهند برای همین سیاه می شوند. در وبلاگ گیسو (که در هلند زندگی می کند) هم خواندم دو سه هفته ای است بابانوئل از اسپانیا آمده و بچه ها هر شب کفش هایشان را با هویج دم بخاری می گذارند تا هدیه بگیرند. همه ی اینها با نسخه شیک و پر رنگ و لعاب آمریکایی که همیشه در فیلم ها دیده ایم متفاوت بود، اینکه از شمال می آید با گوزن و بچه ها جوراب برایش آویزان می کنند تا هدیه بگیرند. برای همین رفتم سراغ ویکی پدیا تا کمی چیز یاد بگیرم. جالب بود که نسخه آلمانی و هلندی را در متن از بقیه جدا کرده است، من هم نکته های جالب همین فرهنگ را اینجا می نویسم. نسخه آمریکایی اش باشد برای یک وقت دیگر، یا هیچ وقت!
۱- سانتا کلاوس همان سن نیکلاس است. کشیشی که در قرن چهارم در بیزانس زندگی می کرده و معروف است که به بچه های فقیر هدیه می داده. ظاهرا تبدیل سن نیکلاس به کلمه فعلی هم زیر سر هلندی هاست، برای اینکه اینها به او می گفتند سینترکلاس و بعد در نیوآمستردام(نیویورک فعلی) به سانتاکلاوس تبدیل شده است. می گویند سن نیکلاس قدیس محافظ آمستردام و مسکو است.
۲- آلمانی ها قبل از مسیحی شدن داستان هایی داشتند از خدایی به نام "اودن" که هر سال به همراه خدایان دیگر یک ضیافت بزرگ شکار داشت. بچه ها کفش هایشان را از هویج و کاه و قند پر می کردند و برای اسب اودن دم دودکش بخاری می گذاشتند. اودن هم برای تشکر از مهربانی بچه ها به جای خوراکی های مورد علاقه اسب برایشان شیرینی و هدیه می گذاشت. این رسم بعد از مسیحی شدن در آلمان و بلژیک و هلند باقی ماند. هنوز هم بچه ها در این کشورها کفش هایشان را از کاه و هویج پر می کنند. اما با رفتن هلندی ها به آمریکا جوراب جای کفش را گرفت.
۳- یک داستان خیلی قدیمی آلمانی هست که مرد مقدس را (گاهی سن نیکلاس) یک شیطان (که شکل های متفاوتی دارد) همراهی می کند. هنوز هم در بعضی مراسم در اتریش کسی با لباس شیطان همراه سن نیکلاس هست. داستان می گوید که این شیطان مردم و بچه ها را می ترسانده و آنها را می کشته است، گاهی هم انها را در کیسه می کرده تا بعدا بخورد. مرد مقدس هم او را دنبال می کرده و به دام می انداخته و مجبورش می کرده هر کاری می گوید انجام دهد. یکی از این کارها رساندن هدیه های او به بچه ها بوده است.
۴- در هلند سن نیکلاس یا به قول خودشان سینترکلاس را افرادی به نام "پیتر سیاه" همراهی می کنند. ظاهرا این پیتر سیاه از افسانه آلمانی شیطان همراه مرد مقدس آمده است. البته روایت های مختلفی درباره پیتر هست. یک روایت قدیمی می گوید این همراهان سیاه نماد دو کلاغ اودن هستند که او را از اتفاقات باخبر می کردند. بعضی روایت های جدیدتر می گویند پیتر یک برده اتیوپیایی بوده که سن نیکلاس آزادش کرده، اما ترجیح داده که پیش سن نیکلاس بماند. آخرین نسخه داستان هم همان است که از بهار شنیدم، یعنی پیتر از دودکش پایین می آید و سیاه می شود. جالب است که تا قبل از جنگ جهانی دوم پیتر یا همان همراه سن نیکلاس فقط یک نفر بوده است، اما بعد به طور عجیبی تکثیر می شود و یک گروه تشکیل می دهد. ماجرا این است که کانادایی ها که هلند را آزاده کرده بودند بی خبر از افسانه ها فکر می کنند اگر یک پیتر این همه باعث شادی می شود پس چند تا پیتر هیجان انگیزتر خواهد بود و این همه پیتر سیاه همراه سینترکلاس در جشن های هلندی از کانادایی ها به یادگار می ماند.
۵- اسب سفید سن نیکلاس از اسب پرنده و هشت پای اودن گرفته شده است. پیتر هم وظیفه راندن قایق سن نیکلاس از اسپانیا را به عهده دارد. اما آخرش نفهمیدم چرا از اسپانیا می آید. راستی اینجا رسم است که شکلات‌هایی با شکل حروف الفبا به هم هدیه می‌دهند. پیتر هم از اینها به بچه ها می‌دهد که ظاهرا از این افسانه گرفته شده که اودن مخترع الفبا و خدای شعر بوده است.

رعیت

شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۶

المپياد جهاني فيزيك امروز رسما در اصفهان شروع شد. قرار بود خبرنامه داخلي المپياد را در بياوريم و فكر مي كردم در اين چند روز من هم آنجا خواهم بود. اما در اين چند هفته آخر دكتر وصالي هوس كردند گروه جديدي را براي انتشار خبرنامه انتخاب كنند . احتمالا همان گروه هميشگي خودشان. تازه چند روز پيش آن هم با پيگيري خودم لطف كردند و گفتند قرار است با تيم جديدي كار كنند. و اينكه ايشان اين تيم را انتخاب نكرده بودند،‌ براي همين نمي توانستند با آن كار كنند. ضمن اينكه لزومي نمي ديدند به ما اطلاع دهند دراين مدت برايشان مطلب تهيه نكنيم. زيرا بنا به ادعاي ايشان شخص ديگري قبلا مسئول بودند! كه خب با ايشان حرفشان شد و همه را كنار گذاشتند. در اين مملكت حتي حال نمي‌كنند خبر دهند اخراج شده‌اي. طفلك لطفي و آن سربالاهايي هاي دهات ظفر.


پي نوشت: بي خيال. وبلاگ سرپرست تيم آمريكا را ببينيد كه گزارش لحظه به لحظه از سفرشان به ايران داده است.

پي نوشت ديگر: ايراني‌ها رئيس و بنيانگذار المپياد فيزيك را آنقدر حرص دادند كه سكته كرد و مرد. فكرش را بكن،‌ طرف بنيانگذار المپياد بوده و حالا بعد سي و هشت دوره برگزاري بايد درست در زمان المپياد آن هم در ايران بميرد.


منتشر شده در وبلاگ قدیمی، 23 تیر 1386


شریفی ها، ورود ممنوع

یکشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۶

۱- ديروز براي آخرين بار رفتم شريف. در واقع قبلش فكر نمي‌كردم اين آخرين بار باشد، حالا هم مطمئن نيستم دوباره مجبور نشوم بروم آنجا. جايي كه ورود به آن (دقيقا ورود فيزيكي منظورم است) از ورود به مناطق نظامي هم سخت تر است.كارت فارغ التحصيلي ام را كه فقط براي چنين مواقعي گرفته بودم نشان دادم و از در رد شدم. اما نگهبان صدايم كرد و گفت از ساعت 1.5 به بعد(وقت اداري تابستان) با اين كارت نمي تواني بروي داخل. ايستادم به چانه زدن و من بميرم تو بميري. حتي رضايت نداد شناسنامه ام را بگذارم و بروم. داغ كردم و هر چه دوست داشتم نثار دانشگاه و همه كساني كردم كه مسبب اين بگير بگير دم در هستند. جلوي آنها زنگ زدم به احسان عمادي و گفتم "دانشگاه ... تون منو راه نمي ده، پس قرارمون به هم خورده و منتظرم نباشيد". احمقانه ترين قسمت ماجرا آنجاست كه يك ربع بعد با يكي از بچه ها كه مجوز عبور ماشين داشت،‌ از يك در ديگر وارد دانشگاه شدم!


۲- اينها را گفتم براي اينكه از همه‌ي آنهايي كه شريفي هستند، شريفي بوده‌اند يا به نحوي مجبور شده‌اند به آن خراب شده بروند و با اين شرايط مواجه شده‌اند؛ بخواهم داستان خودشان را بنويسند. نمي‌دانم شايد يك وقتي همه‌‌ي اين داستان‌ها را براي رئيس دانشگاه فرستادم تا ببيند چه تصوير كثيفي از دانشگاه در خاطره‌ها باقي گذاشته است.



منتشر شده در وبلاگ قدیمی، 17 تیر 1386


هم میهن

سه‌شنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۶

توقيف شديم.

پروژه

جمعه، تیر ۰۱، ۱۳۸۶

پروژه جديد شهرزاد را دريابيد.

منتشر شده در وبلاگ قدیمی، 1 تیر 1386

نامجو

چهارشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۶

مي‌گويند پول ترانه‌هاي محسن نامجو را كه مفت و مجاني گوش داده‌ايد بدهيم. كار خوبي است. فكر كنم براي اين كار مي توانيد لينك‌ زير را پيگيري كنيد.

مرتبط: ما پررو نيستيم، عجيبيم


منتشر شده در وبلاگ قدیمی، 30 خرداد 1386

گیرم پدر تو بود

سه‌شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۶

در اين دو سه روز "گيرم پدر تو بود فاضل" را از چند نفر شنيده ام. وقتي ديده‌اند كه هم‌ميهن عكس جلد روز يكشنبه اش احسان شريعتي است. اين آدم‌ها ضمن اينكه بد و بيراهي نثار يك سري آدم ديگر مي‌كردند مي‌گفتند حالا باباش يه چيزي بود،‌ دليل نميشه خودش رو تحويل بگيرند.

راست مي‌گويند. اما خب اين هم يك جور مغالطه است. و بيچاره كساني كه زير سايه پدران و مادرانشان هر چقدر هم بزرگ شوند باز هم به چشم نمي‌آيند، حتي اگر تمامشان بالاترين مدارك دانشگاهي را داشته باشند. خوب دليلي هم ندارد به چشم بيايند. اما تنها چيزي كه توجهم را جلب كرد اين بود كه حواسمان باشد چه وقتي از چه استدلالي استفاده مي كنيم.


منتشر شده در وبلاگ قدیمی، 29 خرداد 1386

بیهودگی لحظه ها

چهارشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۶

"يك بار كه داشتيم از مرز شلوغ و پر ازدحام اردن-سوريه رد مي‌شديم،‌بلال حمد،‌يكي از دوستان صميميم بود كه يادم داد چطور پا از خط كشي‌ها بيرون بگذارم و بي‌معنايي آن لحظه را درك كنم. سال‌ها گذشت و اين درس به مكانيسم دفاع شخصي ارزشمندي عليه اشغال زندگي و روح ما تبديل شد. تنها با برداشتن يك قدم به آن سوي زندگي توانستم بيهودگي زندگي خود و ديگران را ببينم و بازگو كنم."

اين جملات قسمت‌هايي از كتاب "كاپوچينو در رام‌الله" است كه اين روزها مي‌خوانمش. خاطرات روزانه يك زن فلسطيني در شرايط اشغال. كتاب خيلي خوبي است،‌ ترجمه خوبي هم دارد با اينكه دست دوم است يعني از عربي به انگليسي و از انگليسي به فارسي ترجمه شده است. من را ياد "عطر سنبل،‌ بوي كاج" مي‌اندازد،‌ طنز است و لي طنز تلخي دارد.

كاپوچينو در رام‌الله /نويسنده: سعاد اميري /مترجم: ليلا حسيني/ انتشارات روايت فتح


منتشر شده در وبلاگ قدیمی، 9 خرداد 1386

وبلاگ و فرضيه عالم خارج

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۶

وضعيت جالبي است. مثل سلماني‌هاي بي كاري شده‌ايم كه سر هم را مي‌تراشيم. وبلاگ‌ها را مي‌گويم و اين بازي‌هاي جديد كه خودم هم در بعضي‌شان شركت كردم. مثل بازي يلدا،‌ بازي آرزو، بازي تاثيرگذارترين شخصيت در زندگي،‌ بازي ترس و ...

شبكه‌اي در هم تنيده شده‌ايم از ارجاع‌هايي به يكديگر،‌ بدون اينكه به عالم خارج ارجاع دهيم. مثل اين فرضيه‌هاي آنتي رئاليستي كه عالم خارج را كنار مي‌گذارند. اتفاقا هيچ مشكلي هم پيش نمي‌آيد. اين نظام معرفتي هم فرض‌ها و روش‌هاي خودش را دارد و منسجم و سازگار است. كارش را هم پيش مي‌برد.


منتشر شده در وبلاگ قدیمی، 26 اردیبهشت 86

هویت قرضی

شنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۶

من هیچ نوع سواد مذهبی جز آنچه که در درس‌های دینی و قران و معارف و تاریخ اسلام خوانده ام ندارم. که از آنها هم چیز درستی یادم نمانده است. اینها را گفتم تا اگر در چیزی که می‌خواهم بگویم واژه‌هایی انتخاب می‌کنم که درست و مناسب نیستند، بی سوادیم توجیه اشتباه باشد.



ایده اش از کس دیگری است که دوسه سال پیش موقع یک بحث به آن رسیدیم. اینکه اعمال محدودیت بر زنان و حکم دادن درباره چگونگی رفتار انها حتی در خصوصی ترین مسائل شان آخرین( شاید تنها) دلیل وجود فقه است.(همین واژه فقه است که نمی‌دانم درست به کار می‌برم یا نه، منظورم آن چیزی است در رساله‌ها هست) در واقع اگر اختیار اظهار نظر و حکم صادر کردن درباره چیزها را ازشان بگیری، احکام زنان آخرین چیزی است که از آن دست بر می‌دارند. شاید برای اینکه حکم دادن برای نیمی از جامعه قدرتی می‌آورد که غیرقابل مقایسه با هر نوع قدرت دیگری است. یک نگاهی به یکی از رساله‌ها بیندازید، تمامش پر است از احکام غسل و طهارت برای زنی که عادت ماهانه شده یا نزدیکی و زایمان کرده. خصوصی ترین مسائل یک زن. آن وقت ساده ایم اگر انتظار داریم در انتخاب نوع پوشش آزادمان بگذارند.


ما تنها دلیل وجودی آنها هستیم.



منتشرشده در وبلاگ قدیمی، 15 اردیبهشت 1386

ماهی قرمز

سه‌شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۵

من :هفته پيش كه ديدم فروش ماهي قرمز در گوشه و كنار خيابان‌ها شروع شده دلم گرفت.
تو: آره بيچاره ماهي ها.
من: بابا ماهي ها رو بي خيال شو. من از حفاظت محيط زيست استعفا داده‌ام. ديدن ماهي قرمز ناراحتم مي‌كند، براي اينكه نشانه تمام شدن يك سال ديگر هستند...

منتشر شده در وبلاگ قدیمی 15 اسفند 85

از فکر تا عمل

سه‌شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۵


چند وقت پیش نمونه ای از این پزشکی‌های آلترناتیو در رادیو شنیدم و انگیزه‌ای شد برای یک سری افکار پراکنده. مهمترینش این بود که به ما چه، بگذاریم مردم هرکاری خواستند بکنند. اصلا به ما چه که این همه سنگ علم را به سینه می‌زنیم. علم هم خودش یک مکتب است، اگر زیادی به آن بها دهیم دچار علمگرایی شده‌ایم که خودش یک جزم‌اندیشی بسیار خطرناک است. دیدم انگار خیلی آنارشیست شده‌ام و کم کم دارم پیرو مکتب فایرآبند می‌شوم! اما از شوخی گذشته فکر کردم دیگر مثل قبل رگ گردنی نمی‌شوم وقتی نمونه‌های شبه‌علم را دور و برم ببینم. بالاخره هرکسی حق دارد حرف بزند.
اما اشتباه می‌کردم، یعنی در مورد خودم اشتباه می‌کردم. هفته پیش که یکی از همکلاسی‌های کلاس زبانم از دانشمندی گفت که کشف کرده آب کلمات را می‌فهمد، به این نتیجه رسیدم. اینکه فاصله فکر تا عمل خیلی زیاد است و پیمودنش به این سادگی‌ها نیست. آن روز به شدت رفتم توی شکم آن بنده خدا، که این حرف علمی نیست و ... کلی هم غیرتی شده بودم.
حالا هرچقدر هم بگویم شبه عم به من چه ربطی دارد، خودم هم باور نمی‌کنم چه رسد به دیگران. به من چه که دینبلی می‌گوید عدد پی 3.15 است، به من چه که انرژی درمانی از اصطلاح تخصصی انرژی در فیزیک سوء استفاده می‌کند، به من چه که هومیوپاتی همان آب‌درمانی است! برای همین است که هنوز هم کارهایی شبیه این به من پیشنهاد می‌شود، که بیا چیزی در مورد شبه‌علم برایمان بنویس.




منتشر شده در 26 دی 85

آیا جواب "های" ، "هوی" است؟

دوشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۵


۱-منتظر تاکسی بودم. او هم. سرد بود،‌ می‌بارید. هیچ ماشینی پیدا نمی‌شد. شروع کردم بلند بلند غر زدن و شکایت از ترافیک و شهر و از این مزخرفات. گویا بلندفکر کردنم را زیادی جدی گرفته بود که پرسید: می‌آی امشبو با هم باشیم؟با کمال تعجب و در نهایت آرامش مشتم بر صورتش فرود آمد. بیچاره ناپدید شد و من راضی از کارم باز به دنبال تاکسی بودم.
۲- جالب‌ترین قسمت ماجرا آرامش من بود و واکنش خونسردانه‌ام. اگر فحشش داده بودم حتما عصبانی می‌شدم. اما این کار آرامم کرد. و قسمت بد ماجرا هم همین است. اینکه به همین راحتی می‌شود آدم کشت. اگر وسیله‌ی تیزی دستم بود،‌احتمالش کم نبود.
۳- چرا سوال را با خشونت پاسخ دادم؟ می‌گفتم نه و می‌رفتم پی کارم. حتما فکر کردم کنه می‌شود. اما این کار هم می‌توانست عواقب بدی داشته باشد و او هم خشونت من را با خشونتی شدیدتر جواب می‌داد. مستقل از اینکه واکنش آدم در این موارد چه باید باشد و مستقل از بحث‌های مزخرف مربوط به درخواست جنسگونه طرف، سوالم این است که آیا همیشه نباید کلمه را با کلمه پاسخ داد؟ آیا این نوع آزاداندیشی با عقلانیت در تضاد نیست؟ شاید در اینجا عقلانیت همان سودانگاری باشد.


منتشر شده در 25 دی 85

تقابل سنت و مدرنیسم

شنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۵

ظرفهای یک بار مصرف گند زده‌اند به تمام سنت‌هایمان! یک نمونه اش اینکه وقتی کسی برایتان نذری بیاورد دیگر نمی‌توانید شاخه گلی،‌نباتی، شیرینی‌ای چیزی در ظرف بگذارید و به صاحبش پس دهید.

منتشرشده در 23 دی85

Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.