www.flickr.com

کتاب و کیندل و داستان

یکشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۰

امسال کیندل خریدم به این امید که بیشتر کتاب بخوانم؛ اما فرقی نکرد جز اینکه کتاب دزدی ام بیشتر شد. کتاب های نصفه و نیمه خوانده ی بیشتری هم روی دستم ماند. تازه کیندل داشتن آن قسمت از پز کتابخوانی را هم از آدم می گیرد که کتابی را نخوانی اما بگیری دست ات که مردم فکر کنند با چه آدم روشنفکری طرف هستند. حالا این وسط بی خیال آن بندگان خودعرضه ی خدا شوم و ببینم واقعا چه خوانده ام.

همین امکان خواندن کتاب الکترونیک باعث شد که کتاب هایی را که نویسندگان ایرانی برای دور زدن سانسور روی وب منتشر می کنند بخوانم. مثل «عروسک ساز» مریم صابری که اصلا دوست نداشتم و «قطار ساعت ده به لندن» نوشته ی پونه ابدالی که بد نبود اما توصیه نمی کنم. صرفا چون خیلی در موردشان حرف زده شده نوشتم که آمار را تکان بدهم!

«چاه بابل» رضا قاسمی را هم خواندم که خیلی خوب بود، اما همچنان «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» یک چیز دیگر است که اگر کسی نخوانده باید حتما بخواند. اما بهترین تجربه ی خواندن داستان فارسی مجموعه «سنگر و قمقمه های خالی» بهرام صادقی بود. نسخه کاغذی کتاب را سال ها بود که داشتم و الان هم باید در جعبه های موز خانه ی مامان باشد. هر دوستی که اهل داستان و ادبیات بوده بارها و بارها خواندن کارهای بهرام صادقی را به عنوان یکی از بهترین داستان نویس های ایرانی توصیه کرده بود که جدی نگرفته بودم. اما از وقتی که خواندمش خودم هم مدام به همه توصیه می کنم بخوانند. هنوز بعد از چهل سال تر و تازه و مدرن است.

یکی دیگر از تجربه های خوب امسال البته از نوع کاغذی اش، همشهری داستان بود که قدیم تر بعضی از داستان هایش را آنلاین می خواندم. چند وقت پیش به لطف دبیرتحریریه ی مربوطه چند شماره به دستم رسید و تقریبا همه ی داستان ها را خواندم. از جمله داستانی نوشته ی میروسلاو پنکوف و ترجمه ی امیرمهدی حقیقت به اسم «خریدن لنین» که توصیه می کنم. یک داستان خیلی کوتاه از هاینریش بل هم همین چند وقت پیش خواندم به اسم «ترازوی بالک ها» که همین یک داستان در یک کتاب کوچک منتشر شده و داستان استثمار کارگران یک دهکده در حوالی پراگ است.

دیگر چیزی یادم نمی آید. آنهایی که دوست نداشتم و نصفه و نیمه خوانده ها و کتاب های غیرداستانی و انگلیسی را هم نمی نویسم. شاید در پستی دیگر نوشتم، شاید هم نه.

هوایی که می خواهیم یک روز تنفس کنیم

چهارشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۰

شاید این مقدمه ی مقاله بزرگیان در مورد جنبش دانشجویی به حال و هوای این روزهای ما بیاید:

روزي كه تئودور آدورنو در مخالفت با جنبش دانشجويي مي 68 از پليس براي محافظت از دانشگاه كمك خواست و بعد از آن پليس 76 دانشجو را در فوريه سال 1969 روانه زندان كرد، مي‌بايد منتظر فرياد يكي از دانشجويانش بر سر خويش مي‌بود كه با آوايش فضاي خفته كلاس را در برابر يكي از بزرگان مكتب انتقادي لرزاند: «آهاي آدورنو! تو و نظريه انتقادي‌ات با هم مرده‌ايد» و بعد از همين فريادها بود كه بيشتر دانشجويان كلاس درس او را تحريم كردند، نامش معادل آدمي ترسو و سازشگر، طرفدار سرمايه‌داري كثيف بر سر زبان هايي افتاد كه بخش عمده ای از همین مکانیزم و سخنان انتقادی را از خود او آموخته بودند.

اما از سويي ديگر در همان حال ديگر درس خوانده مدرسه فرانكفورت، ماكوزه، پرولتر انقلابي رهايي دهنده را در آن روزها، دانشجوياني مي‌دانست كه بر عليه سيستم سرمايه‌داري آن روز اروپا، پچ‌پچ‌هاي مخفي خود در بوفه و سلف دانشگاه را در خيابان ها و بزرگراه هاي فرانسه و آلمان فرياد زدند، استاد را از دانشگاه بيرون انداختند و عكس‌هاي «چه گوارا» و «ماركس» را به جاي آويزه‌هاي «دوگل» آويزان كردند.

او براي آدورنو نوشت: «ما مي‌دانيم و آنها هم مي‌دانند كه وضعيت انقلابي نيست، حتي پيشا انقلابي هم نيست. ولي اين وضعيت چندان هراس‌آور، خفه كننده و حقارت‌بار است كه شورش عليه آن وادارت مي‌كند تا واكنشي كارشناسانه و زيست‌شناسانه نشان بدهي. ديگر نمي‌تواني تحمل‌اش كني، داري خفه مي‌شوي و به هوا احتياج داري، اين هوايي است كه ما (يا دست كم من) مي‌خواهيم يك روز تنفس كنيم».

Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.