www.flickr.com

همه شو خودش می‌خورد

دوشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۹

آقا نجف جایی در "کتاب مستطاب آشپزی" اش دستوری برای سالاد پنیر نخل دارد. طبق معمول این کتاب توضیح‌هایی درباره مواد به کار رفته در غذای مورد نظر می‌دهد. مثلا پنیر نخل که در فرانسه و انگلیسی به آن دل نخل می‌گویند، همان چیزی است که در خوزستان به آن پنیر نخل می‌گویند. این ماده در سر نخل و بین شاخه‌ها قرار دارد و هر وقت به دلیلی نخلی را قطع کنند قابل دسترسی است، برای همین هم کمیاب و گران‌قیمت است.

نویسنده‌ بعد از همه‌ی این توضیحات و همین‌طور دستور تهیه سالاد به خواننده توصیه می‌کند: "توصیه‌ی بنده‌ی نگارنده این است که پنیر نخل را، هرگاه به دست‌تان رسید، خالی بخورید."

بلاگر-خبرچین

جمعه، آبان ۲۱، ۱۳۸۹

چهارشنبه‌ای که گذشت 50 هزار دانشجو در اعتراض به افزایش شهریه دانشگاه‌های بریتانیا در لندن و در مقابل پارلمان تظاهرات کردند. مهمترین مشکل آنها این بود که حزب لیبرال-دموکرات که یکی از دو حزب دولت ائتلاف است بر خلاف قولی که داده بود با افزایش شهریه موافقت کرده‌ است. این تظاهرات در ساعات بعد با حمله تظاهرکننده‌ها به دفتر مرکزی حزب محافظه‌کار به خشونت و درگیری کشیده شد. جزئیات بیشتر را حتما در خبرها خوانده‌اید یا می‌خوانید. اما یکی از این جزئیات پرتاب کپسول‌های آتش‌خاموش کن از بالای ساختمان حزب بوده است که باعث آسیب دیدن افراد زیادی شده است.

دیروز یک وبلاگ‌نویس معروف بریتانیایی عکسی منتشر کرد از مردی که بالای ساختمان حزب است و کپسول به دست دارد. (مطمئن نیستم عکس را قبل از او جای دیگری منتشر نکرده باشند.) این وبلاگ نویس راست‌گرا پل استینز نام دارد و در وبلاگی با نام گویدو فاوکز می‌نویسد. او دیروز پیشنهاد کرد 1000 پوند جایزه به بلاگری داده شود که نام این مرد را در وبلاگش بنویسد یا هر کسی که او را بشناسد و به گویدو ایمیل بزند. بعد از انتشار آن پست، ظاهرا یکی از اعضای حزب محافظه کار مقداری از این جایزه را تقبل کرد. بعد از چند ساعت فاوکز اعلام کرد که کل مبلغ جایزه آماده است. امروز هم با انتشار عکس‌های بیشتری از کسانی که کپسول آتش‌نشانی در دست دارند به دنبال یافتن اسم افراد بیشتری است. جملاتی که به کار برده از این دست هستند که حتما کسانی هستند که این افراد را می شناسند و "وجدان" دارند و اسم آنها را برای ما می فرستند.

تا جایی که می‌فهمم، این یعنی طرفداران و اعضای حزب محافظه‌کار پلیس را دور زده‌اند و خودشان در حال پیدا کردن کسانی هستند که به ساختمان حزب حمله کرده‌اند. طبیعتا پلیس خودش در حال پیگیری است و حتما با این همه دوربینی که در لندن کاشته‌اند می‌توانند طرف را پیدا کنند. مسئله این است که استفاده از وبلاگ‌نویس‌ها و شهروندان به عنوان خبرچین کار ترسناکی است. درست همان کاری که دو طرف درگیری‌های تابستان 88 در ایران می‌کردند. دایره کشیدن دور صورت افراد و تقاضای اینکه مردم اسم این افراد را بگویند.

تا جایی که دیده بودم به طور متوسط مردم از این کار استقبال می‌کردند. وحشتناک است. ببینیم واکنش افکار عمومی جزیره به این کار مشابه چیست؟ حدس می‌زنم اینها هم استقبال کنند. شاید با این استدلال که طرف به هر حال قانون‌شکنی کرده و به دیگران آسیب رسانده. اما انگار کسی به فکر وحشت زندگی در بین خبرچین‌ها نیست.

یعنی در این حد؟

دوشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۹

سه چهار سال پیش یکی از این شبکه‌های ماهواره‌ای که داشتیم سری فرندز را پخش می‌کرد. تازه می‌خواستم ببینم‌اش. اما هنوز جذبش نشده بودم و شخصیت‌ها را نمی‌شناختم. یعنی در این حد که اسم‌های‌شان را هم نمی‌دانستم. یک روز دوستی که مشتری فرندز بود، گفت به نظرش من شبیه یکی از شخصیت‌های این سری هستم. مشتاقانه پرسیدم کدام‌شان و جواب داد فیبی! وضعیت‌ام را توضیح دادم و گفتم تازه باید بروم کشف کنم کدام است و چه جور آدمی است.

حالا مدتهاست می‌خواهم با آن دوست تماس بگیرم و بپرسم آیا واقعا واقعا من شبیه فیبی هستم؟ هیچ وقت اینقدر از خودم نا امید نشده بودم.

استدلال "هیچ جای دنیا"

چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۹

دو سه روز پیش ایمیلی گرفتم در مورد یک کنفرانس فلسفه در یکی از دانشگاه‌های لندن. گفته بودند برای شرکت حتما ایمیل بزنید و ثبت نام کنید. ایمیل زدم و بعد از چند ساعت جواب دادند به خاطر اعتصاب متروی لندن کنفرانس به ماه دیگر موکول شده است.

داشتم فکر می‌کردم اگر این ماجرا در ایران اتفاق افتاده بود حتما کلی فحش می‌دادیم که این چه بساطی است، چرا برنامه‌ریزی ندارند. چرا برنامه مردم را به هم می‌زنند ... و یکی از آن "هیچ جای دنیا این اتفاق نمی‌افتد"ها هم پشت‌بندش می‌چسباندیم. حالا جالب این است که زمانبدی اعتصاب‌های متروی لندن از یکی دو ماه قبل مشخص بوده است.

نگرانی از دست دادن

سه‌شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۹

خواب دیدم در یک ساختمان بزرگ هستم. جایی شبیه مدرسه یا دانشگاه بود. بچه‌های مدرسه و دانشگاه بودند. بعضی از استادها هم بودند. دکتر منصوری را یادم می‌آید. مسعود بهنود هم در همان ساختمان دفتر داشت! کیف‌ام را جایی گذاشته بودم انگار. وقتی برگشتم کیف‌ام نبود. از بچه‌ها سراغ گرفتم، گفتند وسط راه افتاده بود گذاشتیم‌اش آن کنار. کسی که درباره‌ی کیف از او پرسیدم، سولماز.ک. بود. آن کنار را گشتم و کیف‌ام را خالی پیدا کردم. لپ‌تاپ‌ام نبود. همین لپ‌تاپ سفید کوچکی که حالا دارم. بقیه‌ی خواب را دنبالش گشتم. آن وسط‌ها سیما را دیدم و از او سراغ گرفتم. گفتم آنجایی که گم‌اش کرده‌ام پشت در اتاق مسعود بهنود است، می‌روم از او بپرسم. سیما گفت بهنود امروز سر کار نیامده. هر چه گشتم پیدا نشد. گریه می‌کردم و می‌گفتم همه زندگی‌ام در آن لپ‌تاپ بود. فکر کنم آنقدر گریه کرده باشم که با صدای گریه‌ی خودم از خواب بیدار شدم. اما دوباره که خوابیدم همچنان در آن ساختمان بودم. این بار انگار کیف و لپ‌تاپ همراهم بود. حالا نگران بودم که جایی کیف را نگذارم بروم. بعد موقعیتی پیش آمد که همه می‌خواستند کیف‌هاشان را بگذارند و بروند چیزی بخورند، من اما مشکوک بودم. آخرش به خاطر اینکه بقیه می‌گذارند، من هم گذاشتم. و بعد در تمام راه نگران لپ‌تاپ بودم. انگار داشتیم می‌رفتیم سوار اتوبوسی چیزی شویم. کوچه پس کوچه بود. از خواب بیدار شدم.

Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.