www.flickr.com

تولد سیاسی

چهارشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۸

تولد هانا، دخترخاله دو ساله ام، 22 خرداد است. روز انتخابات. خاله مربوطه برگشته به رها، خواهر بزرگ این بچه،  گفته پول دادیم تلویزیون روزشمار تولد هانا را بگذارد بالای صفحه. طفلک باور کرده و با حسرت پرسیده پس چرا برای تولد من این کار را نکردید؟ مادر بدجنس جواب داده این ماجرا جدید است و موقع تولد تو این کار را نمی کردند. 

Derdia با مردمانی غریب

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۸

1- اهالی دردیا (Derdia) مردمان عجیبی هستند. وقتی به هم می رسند سرشانه یکدیگر را می بوسند. اگر به دردیا سفر کردید حواستان باشد اصلا دستتان را برای دست دادن جلو نبرید، این کار بسیار توهین آمیز است. آنها هیچ وقت "نه" نمی گویند و به جای نه با حرکات سر به نشانه تایید چند بار تکرار می کنند: بله، بله، بله. در دردیا زن ها در حضور مردها کاغذ قیچی نمی کنند و مردها هم در حضور زن ها با خط کش خط نمی کشند. یادتان باشد هیچ وقت علت رفتارشان را نپرسید، سوال توهین آمیزی است و جواب تان را نخواهند داد. 

2- من هم چند هفته پیش برای اولین بار بود که اسم دردیا را می شنیدم، وقتی در دوره یک روزه ای همراه ده دوازده دانشجوی دکتری دیگر، نقش یک دردیایی را بازی کردم. اسم این کارگاه یک روزه "ارتباط و همکاری بین فرهنگی" بود و قرار بود برج سازی برای دردیا را بازی کنیم. توزیع ملیتی شرکت کننده ها هم خیلی جالب بود. 4 هلندی، سه ایرانی، دو ترک، یک هندی، یک یمنی، یک بلژیکی، یک اتیوپیایی و معلم مان که یک فرانسوی مقیم هلند بود. به جز من و یک دختر ترک، بقیه کلاس پسر بودند.  در بازی دردیا قرار بود دو نفر مثلا مهندس باشند و از کشور دیگری بیایند تا به ما دردیایی ها برج ساختن بیاموزند. معلم از همان اول گفت می دانم این همان کلیشه معروف و احمقانه مهندس سفید و کشورهای جهان سومی است، اما بیایید این بازی را انجام دهیم تا از رفتارمان چیزهای جدیدی یاد بگیریم. 

3- نقش دو مهندس را از روی قرعه  قرار شد یک پسر هلندی و یک پسر هندی بازی کنند. یک بار پسر هندی برای آشنایی با محیط به دردیا آمد و کلی باعث تفریح شد، تا یاد گرفت نباید دست بدهد و سرشانه ها را ببوسد.  وقتی هم می پرسد آیا بلدیم برج بسازیم و می گوییم "بله، بله، بله" منظورمان این نیست که بلدیم. در سفر بعد همکارش هم با وسایل آمد، کاغذ و قیچی و خط کش و مداد و چسب. پسر هلندی انگار که با بچه ها یا عقب افتاده ها طرف است شروع کرد به توضیح بدیهیات که مثلا این کاغذ است و این قیچی. البته این رفتارش را بعد از بازی معلم به این شکل نقد کرد. بعد که خواست کاغذها را خط بکشد، من و آن دختر دیگر با نشان دادن اینکه ناراحت شده ایم میز را ترک کردیم. پسر هلندی با مسخرگی پرسید به مداد حساسیت دارید؟ همین حرف هم بعد از بازی موضوع بحث شد، و معلم گفت اول مشاهده کنید بعد حرف بزنید. به طرف گفت حرف ات مثل این بود که احساس بامزگی کنی و به یک مسلمان بگویی به الکل حساسیت داری؟ کاری که به من و آن دختر ترک سپردند بریدن کاغذها بود. برای همین کاغذهای خط کشی شده را از پسرها می گرفتیم می بردیم سر یک میز دیگر می بریدیم و بعد تحویل می دادیم به گروه دیگر برای چسب کاری. یک بار یکی از مهندس ها به سراغ مان آمد تا ببیند چه کار می کنیم، پسر ترک هم گروه مان خیلی جالب نقش غیرتی شدن را بازی کرد و او را کنار کشید. 

4- خیلی زود یک برج کاغذی چند طبقه درست کردیم و بازی تمام شد. اما معلم در نقد کارمان گفت خیلی وظیفه محور بودیم و فقط به فکر ساختن برج بودیم تا جایی که حتی به مهمانانمان چای یا قهوه تعارف نکردیم. به هیچ وجه هم سعی نکردیم و نکردند که با هم گپ بزنیم و از کشور آنها بپرسیم یا آنها از دردیا بپرسند. در واقع روابط مان بیشتر ماشینی بود تا انسانی. می گفت گروه های دیگری را دیده که در این بازی برج را فراموش کرده اند با هم دوست شده اند. یا در بهترین حالت هر دو کار را انجام داده اند.

5- تجربه خیلی خوبی بود. در طول روز فرصت شد تا با وینسنت (معلم) درباره اصل خیرخواهی دیویدسون حرف بزنم. البته اورشته اش فلسفه نبود و چیزی در این مورد نمی دانست، اما حرفهای من را به نقد امپریالیسم و جهانی سازی شبیه می دید. ماجرا در واقع به فلسفه و معناشناسی بر می گردد، در این  آزمایش فکری  یک زبان شناس به قبیله ناشناخته ای برمی خورد و سعی می کند زبان شان را ترجمه کند. اما بنا به گفته کواین در این راه عدم تعین ترجمه سد راه است و دیویدسون می گوید با خیرخواهی یعنی فرض گرفتن بیشترین شباهت حسی و فکری و رفتاری با آنها بیشترین معنا را می توان منتقل یا ترجمه کرد. در کل این جریان که وقتی به یک جای ناشناخته می روی سعی می کنی زبان(در مثال قبیله دیویدسون و کواین) یا فرهنگ شان را بشناسی، یا سعی می کنی خیلی باز و با گشاده دستی آنها را تفسیر کنی؛  در همین رفتار به نوعی فرهنگ خودت را مرکز قرار داده ای. (Ethnocenterism

مثل سگ

جمعه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۸

"... هر آن منتظر بودم سوال پیچم کند. اما گویا به این زودی ها خیالش را نداشت. یا شاید هم این شگردی بود برای در هم شکستن مقاومتم و حالا چرا گمان می کرد خیال مقاومت دارم بماند. راستش من تصمیم گرفته بودم همه چیز را بگویم. دست خودم نبود که با یک تشر رنگ می پرید و با یک سیلی تنبانم را خیس می کردم. این طور بارم آورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگ تر که مبادا بهش بربخورد؛ از کوچک تر که مبادا دلش بشکند؛ از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد؛ از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید."

همنوایی شبانه ارکستر چوبها/رضا قاسمی/ انتشارات نیلوفر/ چاپ ششم 1384


Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.