www.flickr.com

یاد بگیریم؛ اتحادیه یعنی اتحاد، یعنی همبستگی

دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۱

امروز به صورت کاملا توریستی در جلسه‌ای که «اتحادبرای مقاومت» برگزار کرده بود شرکت کردم. این سازمان/کمپین مجموعه‌ای از نمایندگان اتحادیه‌های مختلف است که برای اعتصاب نوامبر سال گذشته در بریتانیا برنامه‌ریزی کردند و حالا در تدارک اعتراض‌ها و اعتصاب‌های بعدی هستند. بهانه جلسه‌ی امروزشان راهپیمایی اعتراضی شنبه ۲۰ اکتبر در اعتراض به سیاست‌های ریاضت‌ اقتصادی حزب محافظه‌کار بود. موضوع اساسی‌ دیگر این جلسه بررسی ضرورت و امکان اعتصاب عمومی‌ در اعتراض به این سیاست‌ها بود. سخنران‌ها از اتحادیه‌های صنفی و کارگری مختلف بودند؛ از نظافتچی‌های متروی لندن گرفته تا اتحادیه معلمان و استادان دنشگاه و کارکنان بیمارستان و … قرار بود یک نماینده‌ی عضو حزب کارگر هم بیاید که ظاهرا گرفتار جلسه‌ی پارلمان شد و نیامد.

با نگاه توریستی‌ام شدیدا از شنیدن گزارشهای هر کدام از نماینده‌های این اتحادیه‌ها و هماهنگی‌‌شان برای راهپیمایی مشترک و برنامه ریزیشان برای اعتصاب عمومی‌ هیجان زده شدم. تنها جلساتی که قبلا از این جنس رفته بودم، سخنرانی‌‌های فستیوال مارکسیسم لندن در دو سال گذشته بوده که در آن هم با توجه به سلیقه‌ام صرفا پای سخنرانیهای تئوریک نشستم. چیزی که در دانشگاه هم نمونه‌اش پیدا می‌شود. اما جلسه‌ی امروز از جنس کنش و تقسیم تجربه‌ها و دعوت به همبستگی‌ بود. مثلا سخنران مهمان، که از سازماندهان دانشجوهای اعتصابی کبک بود، از لزوم تداوم در حرکت اعتراضی بنابر تجربه‌ی شش ماه اعتراض و اعتصاب خودشان گفت. 

بدون اغراق همه‌ی آدمهای آن سالن، عضو اتحادیه صنفی خودشان بودند. این را از سوال‌هایی که می‌پرسیدند حدس زدم و از اینکه هر کدام بلند می‌شدند و از برنامه‌ی اعتراضی صنفی‌شان در روزهای آینده می‌گفتند و دیگران را دعوت می‌کردند که به آن‌ها بپیوندند. دست آخر بغل دستی‌‌ام پرسید چه کاره‌ام، توضیح که دادم دومین سوالش این بود که عضو اتحادیه‌تان هستی‌؟ نمی‌دانم چرا یاد دوستی‌ افتادم که می‌خواست اتحادیه اساتید دانشگاه‌های ایران را راه بیندازد و همکارانش، دوستان سابق و فعلی‌، مسخره‌اش می‌کردند. 

طولانی‌ شد. فقط دوباره بر توریست بودنم تاکید کنم نه از آن جهت که بخواهم فاصله‌ام را با این ماجرا حفظ کنم، نه، خیلی‌ هم دوست داشتم که امکانش بود و می‌توانستم کاری کنم. تاکیدم برای توجیه این هیجان‌زدگی از سر ندید بدیدی است که در تمام این یادداشت موج میزند. وگرنه قطعا خیلی‌ها خودشان تجربه دارند و مثل من فقط دست مردم ندیده‌اند. 


این یک عکس نیست

سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۱

اگر بگویم تصادفا سر از صفحه‌ی فیسبوک کمپین ( حالا مگر غیرفیسبوکی‌اش را هم داریم که تاکید کردم روی فیسبوکی بودنش؟) «نه به حجاب اجباری» در آوردم دروغ گفته‌ام. دوستی  دو سه روز پیش لینک داده بود و باز کردم و دیدم همین طور عکس مشاهیر است که آپلود می‌کنند به عنوان کسانی که از این شعار/خواسته/مطالبه حمایت کرده‌اند. بحث‌ در مورد کمپین و اینکه چرا حالا سر و کله‌اش پیدا شده بماند برای رفقای دیگر. برای من اما عکسی که سر در صفحه گذاشته‌اند دافعه‌ی عجیبی داشت.

عکس سر در صفحه زنی را نشان می‌دهد پشت به دوربین با لباس و شال سفید و موهای بلند. سیاهی‌ گیسوان تا کمر رسیده‌اش می‌خواهد تاکیدی باشد بر ایرانی بودن صاحب عکس که تایید دوچندان آن برج میلاد پس زمینه‌ی تصویراست. اما صورت زن پیدا نیست و این اصلا نشانه‌ی خوبی نیست. وقتی زنی که نماد کمپین نه به حجاب اجباری است، نمی‌تواند به دوربین خیره شود و خواسته‌اش را فریاد بزند، چیزی این وسط ایراد دارد. وقتی زنی که نماد کمپین است، پشت به دوربین از بازدید کننده‌ها طلب لایک می‌کند و به دنبال حمایت است، یک جای کار می‌لنگد. نمی‌خواهم این واژه را به کار ببرم، اما کل این تصویر چیزی جز انفعال به من بیننده نشان نمی‌دهد.

کاش اقلا به جای برج میلاد، عکس برج آزادی را گذاشته بودند. آن وقت شاید زن بر می‌گشت، به ما نگاه می‌کرد و چیزی را فریاد می‌زد.


از رفتن‌هایمان حماسه نسازیم

یکشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۱

بعد از آنکه تقی رحمانی از رفتن اش نوشت، توجیه رفتن بحث خیلی از محافل مجازی و حقیقی شد که اعضایشان «رفته» بودند. البته اینکه من فقط این طرف بحث را دیده ام حکایت از واقعیت دردناکی دارد که همه ی دوستانم رفته اند و من هم دیگر با آنهایی که مانده اند حشر و نشری ندارم جز اینکه گاهی در ایمیل یا چت به هم بگوییم چه خبر و هوا خیلی سرد شده است. هر دو گروه در دنیاهای موازیبه زندگی ملالت بارمان ادامه می دهیم.


یکی سالها پیش برای درس خواندن آمده، آن یکی همین اخیر فرار کرده، یکی حکم قضایی دارد و نمی تواند برگردد، یکی پناهنده است، آن یکی کار خوبی دارد که قبلا نمی توانست داشته باشد، یکی بی دردسر می رود و می آید اما آنجا را دوست ندارد و آن یکی نمی داند بالاخره کجا می خواهد بماند. آن طرف داستان هم همین است، یکی کار خوبی دارد، آن یکی در خانه ی پدری است، یکی باور دارد که با ماندن تاثیرگذارتر است، آن یکی ممنوع الخروج است، یکی دنبال پذیرش است و ....


هر کدام از ما داستانی داریم و هر کدام از آنها داستانی دارند. اما یادمان باشد از رفتن هایمان حماسه خلق نکنیم و یادتان باشد از ماندن هایتان تراژدی نسازید. این جمله را از شماره ده رادیو فنگ برداشته ام، اما جای حماسه و تراژدی را اینجا برعکس کرده ام. اخیرا انگار رفتن حماسه شده است.


اما مهمتر از آن یادمان باشد «ما» و «شما» یی وجود ندارد. این داستان ها، تک قصه هایی از آدم های جدا افتاده نیستند که بنابر «انتخاب شخصی»شان آنها را خلق کرده باشند. این داستان ها محصول یک پدیده ی واحد و یک مسئله ی مشترک هستند که همه مان درگیرش هستیم. وبا اینحال این را می فهمم که از بخت بد من آنقدر خوش شانس بوده ام که جزء خیل روزافرزون رفته ها باشم...


کتاب و کیندل و داستان

یکشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۰

امسال کیندل خریدم به این امید که بیشتر کتاب بخوانم؛ اما فرقی نکرد جز اینکه کتاب دزدی ام بیشتر شد. کتاب های نصفه و نیمه خوانده ی بیشتری هم روی دستم ماند. تازه کیندل داشتن آن قسمت از پز کتابخوانی را هم از آدم می گیرد که کتابی را نخوانی اما بگیری دست ات که مردم فکر کنند با چه آدم روشنفکری طرف هستند. حالا این وسط بی خیال آن بندگان خودعرضه ی خدا شوم و ببینم واقعا چه خوانده ام.

همین امکان خواندن کتاب الکترونیک باعث شد که کتاب هایی را که نویسندگان ایرانی برای دور زدن سانسور روی وب منتشر می کنند بخوانم. مثل «عروسک ساز» مریم صابری که اصلا دوست نداشتم و «قطار ساعت ده به لندن» نوشته ی پونه ابدالی که بد نبود اما توصیه نمی کنم. صرفا چون خیلی در موردشان حرف زده شده نوشتم که آمار را تکان بدهم!

«چاه بابل» رضا قاسمی را هم خواندم که خیلی خوب بود، اما همچنان «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» یک چیز دیگر است که اگر کسی نخوانده باید حتما بخواند. اما بهترین تجربه ی خواندن داستان فارسی مجموعه «سنگر و قمقمه های خالی» بهرام صادقی بود. نسخه کاغذی کتاب را سال ها بود که داشتم و الان هم باید در جعبه های موز خانه ی مامان باشد. هر دوستی که اهل داستان و ادبیات بوده بارها و بارها خواندن کارهای بهرام صادقی را به عنوان یکی از بهترین داستان نویس های ایرانی توصیه کرده بود که جدی نگرفته بودم. اما از وقتی که خواندمش خودم هم مدام به همه توصیه می کنم بخوانند. هنوز بعد از چهل سال تر و تازه و مدرن است.

یکی دیگر از تجربه های خوب امسال البته از نوع کاغذی اش، همشهری داستان بود که قدیم تر بعضی از داستان هایش را آنلاین می خواندم. چند وقت پیش به لطف دبیرتحریریه ی مربوطه چند شماره به دستم رسید و تقریبا همه ی داستان ها را خواندم. از جمله داستانی نوشته ی میروسلاو پنکوف و ترجمه ی امیرمهدی حقیقت به اسم «خریدن لنین» که توصیه می کنم. یک داستان خیلی کوتاه از هاینریش بل هم همین چند وقت پیش خواندم به اسم «ترازوی بالک ها» که همین یک داستان در یک کتاب کوچک منتشر شده و داستان استثمار کارگران یک دهکده در حوالی پراگ است.

دیگر چیزی یادم نمی آید. آنهایی که دوست نداشتم و نصفه و نیمه خوانده ها و کتاب های غیرداستانی و انگلیسی را هم نمی نویسم. شاید در پستی دیگر نوشتم، شاید هم نه.

هوایی که می خواهیم یک روز تنفس کنیم

چهارشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۰

شاید این مقدمه ی مقاله بزرگیان در مورد جنبش دانشجویی به حال و هوای این روزهای ما بیاید:

روزي كه تئودور آدورنو در مخالفت با جنبش دانشجويي مي 68 از پليس براي محافظت از دانشگاه كمك خواست و بعد از آن پليس 76 دانشجو را در فوريه سال 1969 روانه زندان كرد، مي‌بايد منتظر فرياد يكي از دانشجويانش بر سر خويش مي‌بود كه با آوايش فضاي خفته كلاس را در برابر يكي از بزرگان مكتب انتقادي لرزاند: «آهاي آدورنو! تو و نظريه انتقادي‌ات با هم مرده‌ايد» و بعد از همين فريادها بود كه بيشتر دانشجويان كلاس درس او را تحريم كردند، نامش معادل آدمي ترسو و سازشگر، طرفدار سرمايه‌داري كثيف بر سر زبان هايي افتاد كه بخش عمده ای از همین مکانیزم و سخنان انتقادی را از خود او آموخته بودند.

اما از سويي ديگر در همان حال ديگر درس خوانده مدرسه فرانكفورت، ماكوزه، پرولتر انقلابي رهايي دهنده را در آن روزها، دانشجوياني مي‌دانست كه بر عليه سيستم سرمايه‌داري آن روز اروپا، پچ‌پچ‌هاي مخفي خود در بوفه و سلف دانشگاه را در خيابان ها و بزرگراه هاي فرانسه و آلمان فرياد زدند، استاد را از دانشگاه بيرون انداختند و عكس‌هاي «چه گوارا» و «ماركس» را به جاي آويزه‌هاي «دوگل» آويزان كردند.

او براي آدورنو نوشت: «ما مي‌دانيم و آنها هم مي‌دانند كه وضعيت انقلابي نيست، حتي پيشا انقلابي هم نيست. ولي اين وضعيت چندان هراس‌آور، خفه كننده و حقارت‌بار است كه شورش عليه آن وادارت مي‌كند تا واكنشي كارشناسانه و زيست‌شناسانه نشان بدهي. ديگر نمي‌تواني تحمل‌اش كني، داري خفه مي‌شوي و به هوا احتياج داري، اين هوايي است كه ما (يا دست كم من) مي‌خواهيم يك روز تنفس كنيم».

دنیاهای موازی

پنجشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۰

دختری کانادایی همکلاس دوره زبان هلندی بود. زبان می خواند که بعد فلسفه سیاسی بخواند یا چیزی در همین حوزه. با پسری هلندی زندگی می کرد که در برج مراقبت فرودگاه کار می کرد. یک بار تولدش رفتیم خانه شان؛ در واقع خانه پدر و مادر پسر بود که سفر بودند. فکر کنم پدر و مادر خانه ای در آفریقای جنوبی هم داشتند و بخشی از سال را آنجا می گذراندند.

حالا تنها ارتباطم با دختر عکس هایش در فیسبوک است. عکس سفرهایی که می روند و جانوران عجیبی که بغل می کنند و طبیعت دست نیافتنی ای که برای آنها دست یافتنی است. کلا همه چیز برایشان دست یافتنی است. انگار در سیاره ی دیگری زندگی می کنند و عکس هایشان را از آنجا می فرستند.

انگار که در دنیاهای موازی زندگی می کنیم. خیلی وقت است که همین حس را در مورد رابطه‌ ی خودم و دوستانم در ایران دارم. دیگر چیزی از آنها نمی دانم و تنها از عینک خبرها از اوضاع شان خبردار می شوم. حتی اگر روز و شب هم خبر بخوانم که می خوانم، باز هم وضعیت طوری است که انگار در سیاره ی دیگری باشم و از دور نگاه شان کنم. در این شرایط خیلی چیزها بی معنی می شود. بی فایده می شود. حقیقت آن است که ما از واقعیت بیرونی جدا شده ایم و نمی خواهیم این را بپذیریم.

شعارهایی برای دیوارهای شهر؛ نه دیوار فیسبوک

یکشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۹۰

نوشتن یادم رفته و آفت اش باید فیسبوک باشد. حالا قرار نیست اینجا از فیسبوکی غر بزنم که همیشه آن گوشه کنارها باز است و ساعت ها از وقت روزانه ام را می گیرد. یا از بازی های عجیب دوستی های مجازی و لایک ها و کامنت ها بنویسم که به شکل رقت انگیزی ذهن ام را مشغول می کند. غر زیاد زده اند و زده ام از این گرفتاری بی فایده و همچنان گرفتارش هستم برای اینکه به درستی کارهایی را هم راه می اندازد که در محیط های دیگر خیلی سخت تر انجام می شدند.

بعد از آنکه فرهادی گلدن گلوب را گرفت و جشن فیسبوکی راه افتاد و چند روز بعد از اینکه عکس گلشیفته موج فیسبوکی شد، درست همان موقع که موج دستگیری های جدید شروع شده بود؛ با دوستی قدیمی در ایران چت می کردم. رک و راست به من فهماند که نشسته ایم دور هم و موضوعی را از جهان واقعی عاریت گرفته ایم و حرف می زنیم. می گفت سر سوزنی هم برای این بحث ها تره خرد نمی کند، البته طبیعتا ما آزادیم که حرف بزنیم و حرف بزنیم، اما بدبختی آن است که «فقط» حرف می زنیم.



نگاه استعماری

یکشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۹۰

گفت «اگه ما هم ایران بودیم حتما همین جوری فکر می کردیم.» و مثالی زد از اینکه آن جور فکر کردن یعنی چه. چیز عجیبی نبود و اتفاقا می شد هر جای دنیا بود و آن طور فکر کرد. مستقل از محتوای آن مکالمه و اینکه اصلا جغرافی چه ربطی به طرز فکر دارد ( که البته دارد اما نه به این سادگی)، آن نگاه بالا به پایین واقعا آزاردهنده است. اینکه فکر کنی لزوما هرکه در ایران است جور خاصی فکر می کند که مثلا واپسگرا یا محافظه کارانه است.

نمی دانم چرا این بدیهیات را نوشتم. شاید باورم نمی شد این نوع نگاه وجود داشته باشد.
Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.