www.flickr.com

بلندی‌های وودلند

شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۲

آخرین روزی است که از این ایستگاه قطار که اسمش پسوند هیل (تپه) دارد بیرون می‌آیم و از سربالایی کوچه ای که آن هم اسم اش به تپه ختم می‌شود بالا می روم و وارد ساختمانی می شوم که بلندی های وودلند نام دارد. چه قدر این همه سربالایی را بالا و پایین کردیم در این سه سال و به مهمان‌های از خارج آمده پز ارتفاعش را دادیم که مثلا از محوطه ورودی ساختمان می‌شود شهر را دید و ساختمان‌های بلند بانک‌ها و مرکز اقتصادی لندن هر روز و هر شب جلوی چشم است! حالا انگار چه افتخاری است، ولی خب به هر حال جاذبه‌ی توریستی خانه بود!
 
اما بلندی‌های وودلند را وقتی سه سال پیش اجاره می‌کردیم، به خاطر آن روباهی بود که موقع تصمیم‌گیری بر سر توانایی پرداخت اجاره، با سنجابی به دندان از بین درختان پشت خانه رد شد. و سنجابی که روز اول وقتی آن پایین منتظر رسیدن بسته‌های پستی از هلند بودم، همه‌ی گلدان‌های جلوی خانه را دنبال خوراکی می‌گشت و از آن به بعد هر وقت که ته جیبم خوراکی داشتم در همان گلدان‌ها برایش غذا می‌گذاشتم.

بعدتر چیزهای جذاب‌تری هم درباره خانه کشف کردیم. پایین تپه، سرکوچه بیمارستانی از اوایل قرن بیست بوده که دهه هفتاد خرابش کرده‌اند. ساختمان ما، خوابگاه پرستاران آن بیمارستان بوده. کمتر از ده سال پیش ساختمان را بازسازی می‌کنند و به شکل یک مجموعه آپارتمان در می‌آورند. 

کوچک بود، صاحبخانه‌ی وسواسی و خسیسی هم داشت، اما حاشیه‌هایش آنقدر خاطره ساخت که خستگی هر روزه‌ی رسیدن به بالای تپه در تن مان نمانده باشد. 

تقصیر من نیست که مریض می‌شوم

سه‌شنبه، تیر ۰۴، ۱۳۹۲

۱- پزشک پیر بریتانیایی از خاطرات هفتاد سال پیش خود می‌گوید. وقتی که بیماران برای درمان و دارو پول می‌دادند و هر کس پول نداشت از خیر درمان خود و خانواده‌اش می‌گذشت. آن زمان پزشک‌ها خانه به خانه می‌رفتند و هرکسی را که احتیاج داشت معاینه می‌کردند و حق ویزیت را هم همانجا می‌گرفتند. پزشک تعریف می‌کند که پسربچه‌ای را در خانه‌ای ویزیت کرده و دارویی برایش تجویز کرده بود. هفته بعد که به آن محل سر می‌زند سراغی از پسربچه می‌گیرد و مادرش می‌گوید خوب شده است، اما صدای سرفه از بالای پله‌ها می‌آید. معلوم می‌شود که صدای برادر کوچکتر است که همان مریضی را دارد، اما دارویی نمانده که به او بدهند. پزشک می‌خواهد که او را هم معاینه کند، اما مادر می‌گوید پولی برای حق ویزیت بچه‌ی دیگر ندارند. پزشک به مادر بچه‌ها می‌گوید: «از امروز، ۵ ژوییه، بهداشت و درمان در این مملکت رایگان است و شما لازم نیست پولی بدهید.»  آن روز در سال ۱۹۴۸ اولین روز ملی شدن خدمات درمانی در بریتانیا (NHS) بود که این پزشک به عنوان بهترین خاطره کار حرفه‌ای خود توصیف می‌کند. 

۲- این داستان بخشی از مستند اخیر کن لوچ با نام «روح سال ۴۵» است که با مقایسه وضعیت رفاه اقتصادی در سال‌های قبل از جنگ و بازسازی‌های بعد از جنگ، دستاورد دولت‌های کارگر بررسی کرده است. طبیعتا همه فیلم این خاطره‌های خوب نیست و در مقابل خاطره کسی را می‌شنویم که پیش از آن مادرش را به خاطر فقر از دست داده است. در آن سال‌ها با روی کار آمدن دولت کارگر اتلی خدمات بهداشتی، حمل و نقل، معادن، آب و برق و پست و... عمومی می‌شوند و مردم در همه سطوح به این خدمات دسترسی پیدا می‌کنند. اما این ملی‌سازی دوام چندانی ندارد و بعدها دولت تاچر همه چیز را خصوصی می‌کند.

۳-  از صدقه سر روح سال‌های ۴۵، در این جزیره‌ای که زندگی می‌کنیم، بهداشت و درمان هنوز رایگان است. هر کسی باید برود خودش در مرکز درمانی محل ثبت کند و هر وقت لازم بود می‌رود برای درمان سرماخوردگی و گوش درد و کمردرد و اگر هم مریضی جدی‌تر بود ارجاع‌اش می‌دهند به متخصص. برای هر نسخه هم چیزی حدود ۸ پوند باید به داروخانه بدهد، ‌مستقل از اینکه چه دارویی و به چه تعداد برایش تجویز شده است. بسته به سطح در آمد و بیکاری هم بعضی از پرداختن همان هم معاف می‌شوند. خدمات بهداشت ملی بریتانیا از معدود، یا شاید تنها، باقیمانده دولت‌های کارگر بعد از جنگ است که هنوز خصوصی نشده است. آن هم به «لطف» دولت‌ ائتلافی محافظه‌کار-لیبرال دموکرات در آستانه خصوصی‌سازی است.

۴- افتتاحیه المپیک لندن را اگر دیده باشید، یکی از بخشهایش ادای دینی به NHS بود. شاید عجیب به نظر برسد اما دانستن تاریخ این خدمات در بریتانیا نشان می‌دهد که چقدر یک سرویس بهداشت عمومی برای یک کشور حیاتی است، تا حدی که به عنوان یکی از افتخارات خود در بزرگترین تریبون سال از آن یاد کند. به قول یکی دیگر از پزشکان مستند کن لوچ، غیرقابل قبول است که در جامعه‌ای افرادی به خاطر بی پولی از خدمات بهداشتی و درمانی محروم باشند.

۵- تقصیر کسی نیست اگر مریض می‌شود و درمان بیماری‌اش تصادفا بیشتر از توان مالی خودش یا خانواده‌اش است. 

۶- کن لوچ در این مستند از آدم‌های زیادی مصاحبه گرفته است. از پزشکانی که حرفشان رفت تا تونی بن (سیاستمدار قدیمی حزب کارگر که در دولت‌های ویلسون و کالاهان وزیر بوده و سالها نیز نماینده پارلمان بوده) تا معدنچی‌هایی که در زمان تاچر سرکوب شدند. اگر دست‌تان رسید دیدنش را توصیه می‌کنم. روح ۴۵ را دو سه ماه پیش در سینما دیدیم و امشب قرار است در فصل آثار کن لوچ از تلویزیون پخش شود. بهانه‌ای شد که این چند خط را که مدتی است در سرم چرخ می‌خورد بنویسم. 

فعالان سیاسی چهار سال یک بار

سه‌شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۲

چهار سال پیش درست همین روزها بود که سر و کله‌اش پیدا شد. دوست دوران مدرسه که مدتها بود خبری از او نداشتم. ذوق‌زده از اینکه فرصتی پیش آمده تا گپ بزنیم، از حال و احوالش پرسیدم و اینکه کجای دنیاست و چه می‌کند. انگار نمی‌خواست وقت تلف کند و فورا رفت سر اصل مطلب. تشویق‌ام کرد که در انتخابات شرکت کنم و حتما به فلانی رای دهم. حتی صبر نکرد که برایش توضیح دهم زیره به کرمان آورده است. به همان سرعتی که آمده بود خداحافظی کرد، بدون اینکه بخواهد کمی از من،  کارها، باورها و منش سیاسی‌ام بداند. رفت دنبال طعمه‌ی بعدی‌اش تا به آمار «فعالیت‌های سیاسی»‌اش اضافه کند. 

این روزها سخت منتظرش هستم که بعد از چهار سال دوباره از خواب بیدار شود و بخواهد کشتی در حال غرق شدن مملکت را با ارشاد ما «بی‌عملان» نجات دهد. 

شورای نگهبان درون!

شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۲

در خبر نوشته بود برای ثبت نام در انتخابات ریاست جمهوری در وزارت کشور صفی طولانی به راه افتاده است. بعد از آن هم با هیجان صحبت از حضور فلان کس و بهمان کس با چندین متر لقب و عنوان پشت اسم شان بود. دست آخر هم اعلام شد که وقت ثبت نام به پایان رسیده است.

داشتم فکر می‌کردم وقتی آن آقا یا آن یکی آمد که ثبت نام کند، آیا مثل بقیه در همان صفی که گفتند به راه افتاده، ایستاد؟ بحث اخلاق رعایت صف نیست. بحث برابری هم نیست. فقط یادمان باشد پنج روز تمام عکس و خبر به اشتراک گذاشتیم/ند از کارناوالی که برای ثبت نام راه افتاده و اینکه هر کس و «ناکس»ای راه وزارت کشور را یاد گرفته است. به قول رفیقی مفت و مجانی به ادبیات تمایز بین مورد تاییدها و «ناکس»ها دامن زدیم/ند.   

همه چیز یکسان است و...

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۲


امروز توی قطار رابرت را دیدم. همان که نمی‌خواست بزرگ شود، که کراواتش توی سوپ می‌رفت، که گوش‌های بزرگی داشت. حالا خودش هم بزرگ شده بود. چاق چاق. انگار که دیگر حواسش به زندگی اش نباشد و اختیار همه چیز از دستش در رفته باشد. از گوش‌های بزرگش شناختمش. و لباش پوشیدنش که فرقی نکرده بود. حتی همان کراوات مزاحم را هم به گردن داشت. اما باز مشکوک بودم که خودش باشد. خیلی شکسته شده بود. 
منتظر بودیم که قطار راه بیفتد. نمی‌دانم چرا راننده از سمت مسافران آمد و در کابین خودش را باز کرد. فضولی همیشگی‌ام راحتم نگذاشت  و تا کمرخم شدم تا داخل کابین راننده قطار را ببینم. فرصتی تکرار نشدنی بود. نمی شد نگاه نکنم. تنها کسی که از بین مسافران برگشت و داخل کابین را نگاه کرد رابرت بود. مطمئن شدم که خودش است. 

***
این پست را باید قبلا جایی خوانده باشم. ایده‌ی ارجاع دادن به رابرت مال خودم نیست. اما مردی که توی قطار دیدم واقعی بود و دکمه‌ای شد برای دوختن کت این یادداشت. آخرش هم یکی دو جمله بود درباره رابرت که بزرگ نشده و هنوز کودکی‌اش را حفظ کرده است که از فرط بی‌مزگی پاکش کردم. 


«استثنا، استثنا نمی پذیرد»

سه‌شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۹۱

به دلیلی با کسی بحثی شد بر سر نگاه تحقیرآمیزی که به «در و دهاتی»​هایی داشت که به قول خودش به تهران آمده اند و جای اوی «تهرانی» را تنگ کرده اند و هر کدام هفت هشت بچه دارند و...! آنقدر مهمل بود که حتی قادر به بازتولید آن حرف​ها نیستم. بحث هم غیرقابل ادامه بود. این بحث غیرقابل ادامه است. تنها تسکین شاید همزمانی تصادفی آن بحث با شماره آخر رادیو فنگ بود که از «خزانه تا ونک» گفته است. مثل همیشه رادیوفنگ به خوبی مسئله را توصیف می​کند. فنگ در این شماره به موضوع «اراذل و اوباش» پرداخته و از نگاه «ما» به «آنها» گفته است. 

«می​توان آفتابه به گردن​شان انداخت و دور شهر گرداندشان. برای چنین مراسم​هایی سردارها و سرتیپ​ها هم در کنار مردم می​آیند. چرا؟ چون در نگاه مردم احترام می​بینند. احترام به اقتدار و شجاعت کسانی که می​توانند گنده لات​ها را تحقیر کنند. موبایل​ها فیلم می​گیرند و جمعیت گروه کر می​شود: «نیروی انتظامی تشکر تشکر» ... مردمی که به این سادگی زیر بار اقتدار و وحشی​گری پلیس می​روند چگونه می​توانند در مقابل همین وحشی​گری در برابر خودشان واکنش سزاوار نشان دهند؟ آنهایی که روزی از شنیدن این سخن که این جنبش ونک به بالاست ترش می​کردند و چشم به راه حمایت پایین​شهری​ها از حرکت​های خیابانی​شان بودند، از یاد برده بودند که این ترجمه ساده همین سوال ساده است: آن روزها که به سراغ ما می​آمدند شما کجا بودید؟ و متاسفانه جواب دردناکی نیز وجود داشت؛ ما کنار ایستاده بودیم و لب به تحسین اقتدار پلیس گشوده بودیم.... ما نیز روزی سر از کهریزکی در آوردیم که برای «آنها» ساخته شده بود، اما نباید فراموش کنیم که «استثنا، استثنا نمی​پذیرد» و پلیسی که امروز مجید دنبه را می​زند فردا در میدان ونک جلوی ون گشت ارشاد ایستاده است؛ همان​طور که در تابستان ۸۸ در تقاطع نواب-آزادی ایستاده بود.»

«مرا مسلمان کن»

جمعه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۱

آمار می‌گوید ۷۵ درصد بریتانیایی‌هایی که در سال گذشته مسلمان شده‌اند زن هستند. «مرا مسلمان کن» مستند بی‌بی سی در مورد تعدادی از این زنان است و هر کدام ماجرایی دارند. راوی داستان شانا بخاری، دختری از یک خانواده مسلمان پاکستانی است که خودش در عمل مسلمان نیست و شغل‌اش هم از نظر خیلی‌ها با زن مسلمان بودن تناقض دارد. او یک مدل است و کار و بار خوبی هم دارد.

شانا می‌گوید همیشه تصورش این بوده که افراد به دلیل زندگی با همسر مسلمان دین شان را عوض می‌کنند، اما او در این مستند زنانی را یافته است که بدون یک چنین بهانه‌ای و صرفا به دلایل شخصی مسلمان شده‌اند. هر کدام از آن‌ها مشکلاتی در جامعه خود دارند که از پذیرش از طرف خانواده تا پیدا کردن همسر مناسب گسترده است. یکی دیگر هم تصمیم گرفته روبنده بگذارد! او حتی زنی را ملاقات می‌کند که مسلمان شده و مدل است و با وجود پیروی عملی از اسلام حجاب ندارد، اما در انتخاب لباس‌هایش محتاط است و هر کاری را قبول نمی‌کند. شانا از یکی از این زنان نماز خواندن یاد می‌گیرد و به این فکر می‌کند که شاید او هم بتواند همزمان مسلمان باشد و شغلش را به عنوان مدل حفظ کند. 

اما حتی اگر خودش هم بخواهد، بخش بزرگی از جامعه مسلمان این را قبول نمی‌کنند. شانا در سال ۲۰۱۱ نماینده بریتانیا در رقابت‌های میس یونیورس بوده که حضورش با آن لباس در میان مسلمانان بسیار جنجالی شد. اوضاع تا حدی بالا گرفت که او را تهدید به مرگ کردند.

این را بگذارید کنار جنجال‌هایی که بعد از حضور یک دختر محجبه در آکادمی گوگوش به پا شد. نمونه‌هایی شبیه این زنان که خارج از مرز عرف‌های پذیرفته شده حرکت می‌کنند، هم از مسلمانان فحش می‌خورند و هم از غیر مسلمانان یا بهتر است بگوییم مسلمان زاده‌هایی که دیگر عملا از این دین پیروی نمی‌کنند. هر دوی این ماجراها خوراک فکری آموزنده‌ای هستند، سرشار از تناقض‌های درونی ما!

جنگ با گذر زمان

یکشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۱

می​ترسم از یادم بروند. صورت​شان، صدایشان، عادت​هایشان، بچگی​​شان وجوانی​شان. مرتب با هر کدامشان حرف می​زنم اما چیزی از ترسم کم نمی​شود. همچنان دیوانه​وار می​خواهم که خاطره​شان را در تک تک چیزهایی که از آنها به یادگار دارم حفظ کنم. در اولین نقاشی که ر کشید و کاردستی ناشیانه​ای که همراه م برایم فرستاد. م که آمده بود، گوشواره​ای برایم خرید که هر وقت گوشم می​کنم تنها فکرم این است که مبادا بیفتد و گم شود. مذبوحانه تلاش می​کنم لحظه​ها را در اشیا نگه دارم. عزیزانم حال​شان را زندگی می​کنند و مرتب با آنها در تماسم، اما بیمارگونه می​خواهم خاطره​ام از گذشته​شان را در یادگاری​ها حفظ کنم.

گم شده‌ام

پنجشنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۱

خاک می‌خورد اینجا و من همچنان در راهروهای مترو سرگردانم.

از خط خاکستری پیاده شده بودم و باید خودم را به خط سیاه می‌رساندم. دیرم شده بود و وقتی می‌رسیدم باید جواب پس می‌دادم که چرا حالا رسیده‌ام.  در ذهنم توضیح را می بافتم و راهنماهای خط سیاه را دنبال می‌کردم. در نیمه مسیر زمان را گم کردم، روز و شبم به هم ریخت و فکر کردم دارم  برمی‌گردم خانه. سر پیچ یکی از راهروها دنبال مسیر خط خاکستری گشتم و دنبالش رفتم. وقتی برگشتم سر جای اولم تازه فهمیدم که دارم می روم سر کار و بعد از کلی فحش و فضیحت به گیجی خودم دوباره مسیر خط سیاه را دنبال کردم. سر پله‌های منتهی به سکو باز فکر کردم دارم اشتباه می کنم و دوباره برگشتم. یادم نیست این رفت و برگشت چند بار طول کشید اما آنقدر دیر رسیدم که دیگر حتی زحمت توضیح هم به خودم ندادم. 

در تونل‌های مترو گم شده‌ام و تنها کسی که  مستحق جواب است خودم هستم. 
Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.