www.flickr.com

همه چیز یکسان است و...

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۲


امروز توی قطار رابرت را دیدم. همان که نمی‌خواست بزرگ شود، که کراواتش توی سوپ می‌رفت، که گوش‌های بزرگی داشت. حالا خودش هم بزرگ شده بود. چاق چاق. انگار که دیگر حواسش به زندگی اش نباشد و اختیار همه چیز از دستش در رفته باشد. از گوش‌های بزرگش شناختمش. و لباش پوشیدنش که فرقی نکرده بود. حتی همان کراوات مزاحم را هم به گردن داشت. اما باز مشکوک بودم که خودش باشد. خیلی شکسته شده بود. 
منتظر بودیم که قطار راه بیفتد. نمی‌دانم چرا راننده از سمت مسافران آمد و در کابین خودش را باز کرد. فضولی همیشگی‌ام راحتم نگذاشت  و تا کمرخم شدم تا داخل کابین راننده قطار را ببینم. فرصتی تکرار نشدنی بود. نمی شد نگاه نکنم. تنها کسی که از بین مسافران برگشت و داخل کابین را نگاه کرد رابرت بود. مطمئن شدم که خودش است. 

***
این پست را باید قبلا جایی خوانده باشم. ایده‌ی ارجاع دادن به رابرت مال خودم نیست. اما مردی که توی قطار دیدم واقعی بود و دکمه‌ای شد برای دوختن کت این یادداشت. آخرش هم یکی دو جمله بود درباره رابرت که بزرگ نشده و هنوز کودکی‌اش را حفظ کرده است که از فرط بی‌مزگی پاکش کردم. 


Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.