www.flickr.com

شهر من در خواب

دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۸

خواب دیدم رفته ام لندن. همه هستند. خیلی از دوستان را دیدم. حتی آنهایی را که در لندن یا آن اطراف نیستند. با کلی قصه های عجیب و غریب جانبی. بعد از خانه آن رفیقی که در خواب مهمان اش بودیم بیرون رفتم و دیدم در یکی از خیابان های تهران هستم. با خودم گفتم، حالا که تا اینجا آمده ام بروم مامان را ببینم.

واقعا باید بروم.

اعتیاد، اعتیاد، دلم دیگه نمی خواد

شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۸

چهار پنج روز گذشته به خاطر سفر و محدود بودن دسترسی به اینترنت فقط فرصت کرده بودم به طور روزانه ایمیل هایم را چک کنم. البته از دنیا بی خبر نبودم و نیستم. امروز وقت داشتم و سری به گودر زدم. کمی بالا و پایین رفتم و اخبار مهم را خواندم و یک یادداشت از یکی از وبلاگ های مورد علاقه ام به اشتراک گذاشتم. همین، و انگار دیگر کاری نداشتم. یعنی دیگر علاقه ای به گودر بازی نداشتم. ظاهرا به همین راحتی ترک کرده ام؛ حتی اگر شب عاشورا باشد، روز پرحادثه ای گذشته باشد و روز پرخبری پیش رو باشد.

کلی گویی آفت ذهن است

سه‌شنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۸

در این یکی دو روز خوانده ام و شنیده ام که می نویسند یا می گویند: من مذهبی نیستم اما...، من از آخوندها خوشم نمی آید اما...، من احترامی به روحانی ها نمی گذارم اما...، من ... اما مرحوم منتظری متفاوت بود.
سوال این است که آیا همین نمونه و نمونه های مشابه نمی تواند باعث شود حکم کلی ندهید؟ چنین گزاره هایی به چیزهایی اصالت می دهند که روزی خودتان هم می مانید از این همه کلیت شان چطور فرار کنید.


سیاه یا سفید

یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۸

«در این جریان تاریخی آقای اوباما و دیگر سیاستمداران جهان یا با جنبش سبز مردم ایران هستند یا بر علیه آن» - حمید دباشی، هفته سبز، برنامه هشتم

«اکنون هر ملتی در هر منطقه‌ای باید تصمیم بگیرد که یا با ما باشد یا با تروریست‌ها» - جرج بوش، سخنرانی بعد از یازده سپتامبر


پی نوشت ضروری: این ربطی به نظر کلی من درباره حمید دباشی و برنامه ها و تحلیل های خیلی خوب اش ندارد. ضمن اینکه شک دارم این دو گزاره از نظر منطقی معادل باشند، اما با شنیدن جمله دباشی دقیقا یاد آن جمله معروف بوش افتادم.




دور ریختنی ها

چهارشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۸

عادتی دارم که گاهی خوب و گاهی هم دست و پاگیر می شود. چیزها را به سختی دور می ریزم. شاید به خاطر این است که در جنگ بزرگ شده ام، وقتی که داشتن خیلی چیزها رویا بود. اما نه، این عادت را همه ی ما از بابابزرگ یاد گرفته ایم که همیشه در ظرفی گوشه حیاط یا بالکن سهم گنجشک ها و کبوترها و گربه ها را هم کنار می گذارد. دور نریختن من اما همیشه از خرده نان و غذای اضافه هم فراتر رفته است و هر خرت و پرتی که تصورش را بکنید شامل می شود. این هم ارثیه مامان است، وقتی که خیاط همه فامیل بود و من از خرده پارچه هایش کلاژ و جامدادی و عروسک درست می کردم. بعدها که نقاشی و کاردستی را جدی تر گرفتم، هر دور ریختنی ای ظرفیت این را داشت که بخشی از یک تابلو یا کارت تبریک شود. مدتی هم از کاغذها و روزنامه های باطله را خمیر می کردم و کاغذ دست ساز می ساختم برای اینکه رویش نقاشی بکشم یا با آن کارت یا جعبه بسازم.
روحیه حفظ محیط زیست ام هم خیلی تحت تاثیر همین عادت است. وقتی می شود چیزهای دور ریختنی را به آثار هنری یا حتی چیزهای به درد بخور تبدیل کرد چرا باید راهی سطل زباله شوند. یکی از رویاهایم آن است که کارگاه- فروشگاهی داشته باشم و همان جا چیز بسازم و بفروشم. دورریختنی های مردم هم مواد اولیه ام باشد، خودشان بیاورند یا بروم در خانه هایشان پیدا کنم. برای همین است که دوست دارم موقع اسباب کشی به آشناها کمک کنم یا مثلا بروم انباری مامان و مامان بزرگ را برای پیدا کردن چیزهای هیجان انگیز مرتب کنم. سمساری ها و دست دوم فروشی ها هم که دنیایی هستند.


مچ بند سبز، بازوبند ستاره داوود

دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۸

در قطار نشسته بودم و در حال و هوای خودم داشتم کتاب می خواندم و سیب گاز می زدم. سرم را بالا کردم دیدم دختری دو سه ردیف آن طرف تر دارد V نشان می دهد. فکر کردم دارم خواب می بینم یا اشتباه کرده ام، اما دوباره نشان داد و من هم با هیجان جواب اش را دادم. همراه پسری بود که قیافه اش هلندی می زد و خودش هم با چشم های روشن و موهای تیره به نظرم ایتالیایی یا اسپانیایی آمد. موقع پیاده شدن رفتم بالا سرشان پرسیدم دوست ایرانی دارند، دختر گفت خودش ایرانی است. خوشحالی ام تمام شد. فکر می کردم، غیرایرانی هایی هستند که مچ بند سبز را می شناسند.
اما انگار با این مچ بند فقط خودمان را نشان دار کرده ایم. چیزی شبیه بازوبندهای ستاره داری که یهودی ها مجبور بودند به بازو ببندند، اما ما داوطلبانه داریم خودمان را از بقیه جدا می کنیم تا شناسایی شویم. یک بار نوشته بودم، این نوعی هویت است. اما حالا می بینم فراتر از هویت، عاملی برای شناسایی است و همین است که ترسناک اش می کند.

چای کیسه ای، زردچوبه، تحقیر

شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۸

مدرسه مان ساعت سه تعطیل می شد و تا به خانه برسیم ساعت چهار شده بود. برای همین معمولا ناهار می بردیم. دوستی داشتم که آشپزی مادرهای دیگران را تحقیر می کرد برای اینکه زردچوبه زیاد در غذایشان ریخته اند و به این افتخار می کرد که مادر خودش غذا را با رب گوجه خوش رنگ می کند. آزار می دیدم، اما دقیقا نمی فهیدم چه چیزی آزارم می دهد. آشپزی مادرم یا رفتار دوستم.
بعدها با دیدن نمونه های بیشتر این رفتار در دیگر دوستانم فهمیدم آنچه آزار دهنده است، تمایل آدم ها به مرزبندی و خط کشی است. آن هم نه با نکات مثبت خودشان که با نکات به نظر خودشان منفی ای که به بقیه نسبت می دهند. با این کار دنیا را به دو بخش تقسیم می کنند، آنهایی که مثلا چای سبز دوست ندارند پس چیزی از چای نمی فهمند و آنهایی که چای سبز دوست دارند پس در دسته آدم خوبها هستند. حکم دهنده هم طبیعتا در قسمت خوب هاست. هر کدام از این حکم ها مرزهای دنیا را بیشتر و بیشتر می کنند.
فقط حواسم باشد دیگر به آشپزی مادرم شک نکنم. همه این مرزبندی ها سلیقه ای هستند به شزطی که اینقدر خشن و سلبی بیان نشده باشند.

چرا این قدر دعوا داریم

پنجشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۸

شش ماهی می شود که این گوشی G1 را دارم. سیستم عامل اش آندروید است و برای نصب اپلیکیشن های مختلف باید به بازار آندروید سر بزنم. عادت کرده ام که بدون خواندن کامنت کاربرها چیزی را نصب نکنم، که احیانا مشکلی برای گوشی پیش نیاید. ملت کامنت های خیلی خیلی متفاوتی می گذارند، مثلا پیش می آید که یکی بیاید بگوید این اپلیکیشن مفت نمی ارزد و چند تا هم فحش بدهد، آن یکی هم بیاید تعریف و به به و چه چه کند. اینها می آیند حرفشان را می زنند و می روند اما یک بار دیدم یک بنده خدای ایرانی یک فونت فارسی نوشته بود، مشتاقانه کامنت ها را خواندم. یکی تعریف کرده بود، یکی دیگر گفته بود به درد نمی خورد و همچنان به جای فونت فارسی مربع مربع می بیند. بعد یک نفر دیگر آمده بود به آن که شکایت کرده بود جواب داده بود "فلانی وقتی چیزی را بلد نیستی حرف نزن به جایش برو گوشی ات را درست کن" و طبیعتا دعوا راه افتاده بود.
این اولین باری بود که می دیدم در بازار آندروید دو نفر در کامنت ها به جان هم افتاده اند و متاسفانه این دو نفر ایرانی بودند. شاید به خاطر همین روحیه مان است که فعالیت در سایت های وب 2 مثل فیس بوک، گودر، فرندفید و توییتر اینقدر از ما انرژی می گیرد. برای اینکه هم با هم دعوایمان می شود یا همه چیز را دعوا می بینیم یا حس می کنیم همه در مقابل ما هستند. در هر حال راحت نیستیم و به هم گیر می کنیم.

چراغ قرمز

سه‌شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۸

این روزها مدام در خیابان چراغ قرمز پیدا می کنم. چراغ هایی که با کش به پشت دوچرخه یا کیف وصل می شوند. سالم هم هستند. حالا نمی دانم ماجرا چیست، سفیدهایش را خودم باید بخرم یا چی؟
Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.