www.flickr.com

چشم‌ها، نگاه‌ها

پنجشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۹

پیرمرد آمد دو سه میز آن طرف‌تر وسایلش را گذاشت و نشست. قیافه‌اش به آدم‌هایی که معمولا اینجا می‌آیند نمی‌خورد. یک مرکز فرهنگی در وسط لندن که دانشجوها و هزار جور آدم دیگر با لباس‌ها و سر و وضع عجیب و غریب، روزانه می‌آیند و می‌روند. اما هیچ‌کدام مثل این پیرمرد ژنده‌پوش نیستند. لباس‌هایش کهنه و پاره بودند و دو کیسه بزرگ را با خود این طرف و آن طرف می‌کشید. کیفی هم به دوش داشت که به نظر می‌رسید سازی چیزی در آن باشد. به محض اینکه نشست از بساطش کیف کوچکی در آورد که جای نخ و سوزن بود. سوزن‌اش را نخ کرد و شروع به دوختن دسته‌ی یکی از کیسه‌هایش کرد که انگار بارها و بارها آن را دوخته بود و باز پاره شده بود. کارش که تمام شد با لبخندی برلب نشست به خواندن روزنامه‌ی صبح. مدتی بعد حوصله‌اش سر رفت و نگاهش به دور دست خیره ماند.

کمی بعد کیف مرموز را باز کرد. کنجکاو بودم بدانم چه چیزی از آن در می‌آید. ساز نبود. تعدادی تخته نازک و یونولیت در آورد و شروع به کار کرد. حالا مشتاق بودم بدانم با اینها چه چیزی قرار است بسازد. آن قدر فضولی کردم که با من چشم در چشم شد. لبخند زدم. حتما ناراحت‌اش کردم. کمی کارش را ادامه داد، اما بعد از چند دقیقه زیر لب چیزهایی غر و غر کرد وسایلش را جمع کرد و گذاشت رفت.

حالا من که واقعا داشتم نگاهش می‌کردم، اما خودم در جمع فکر می‌کنم همه‌ی چشم‌ها مدام دارند مرا می‌پایند. از این چشم‌ها می‌ترسم.

همه شو خودش می‌خورد

دوشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۹

آقا نجف جایی در "کتاب مستطاب آشپزی" اش دستوری برای سالاد پنیر نخل دارد. طبق معمول این کتاب توضیح‌هایی درباره مواد به کار رفته در غذای مورد نظر می‌دهد. مثلا پنیر نخل که در فرانسه و انگلیسی به آن دل نخل می‌گویند، همان چیزی است که در خوزستان به آن پنیر نخل می‌گویند. این ماده در سر نخل و بین شاخه‌ها قرار دارد و هر وقت به دلیلی نخلی را قطع کنند قابل دسترسی است، برای همین هم کمیاب و گران‌قیمت است.

نویسنده‌ بعد از همه‌ی این توضیحات و همین‌طور دستور تهیه سالاد به خواننده توصیه می‌کند: "توصیه‌ی بنده‌ی نگارنده این است که پنیر نخل را، هرگاه به دست‌تان رسید، خالی بخورید."

بلاگر-خبرچین

جمعه، آبان ۲۱، ۱۳۸۹

چهارشنبه‌ای که گذشت 50 هزار دانشجو در اعتراض به افزایش شهریه دانشگاه‌های بریتانیا در لندن و در مقابل پارلمان تظاهرات کردند. مهمترین مشکل آنها این بود که حزب لیبرال-دموکرات که یکی از دو حزب دولت ائتلاف است بر خلاف قولی که داده بود با افزایش شهریه موافقت کرده‌ است. این تظاهرات در ساعات بعد با حمله تظاهرکننده‌ها به دفتر مرکزی حزب محافظه‌کار به خشونت و درگیری کشیده شد. جزئیات بیشتر را حتما در خبرها خوانده‌اید یا می‌خوانید. اما یکی از این جزئیات پرتاب کپسول‌های آتش‌خاموش کن از بالای ساختمان حزب بوده است که باعث آسیب دیدن افراد زیادی شده است.

دیروز یک وبلاگ‌نویس معروف بریتانیایی عکسی منتشر کرد از مردی که بالای ساختمان حزب است و کپسول به دست دارد. (مطمئن نیستم عکس را قبل از او جای دیگری منتشر نکرده باشند.) این وبلاگ نویس راست‌گرا پل استینز نام دارد و در وبلاگی با نام گویدو فاوکز می‌نویسد. او دیروز پیشنهاد کرد 1000 پوند جایزه به بلاگری داده شود که نام این مرد را در وبلاگش بنویسد یا هر کسی که او را بشناسد و به گویدو ایمیل بزند. بعد از انتشار آن پست، ظاهرا یکی از اعضای حزب محافظه کار مقداری از این جایزه را تقبل کرد. بعد از چند ساعت فاوکز اعلام کرد که کل مبلغ جایزه آماده است. امروز هم با انتشار عکس‌های بیشتری از کسانی که کپسول آتش‌نشانی در دست دارند به دنبال یافتن اسم افراد بیشتری است. جملاتی که به کار برده از این دست هستند که حتما کسانی هستند که این افراد را می شناسند و "وجدان" دارند و اسم آنها را برای ما می فرستند.

تا جایی که می‌فهمم، این یعنی طرفداران و اعضای حزب محافظه‌کار پلیس را دور زده‌اند و خودشان در حال پیدا کردن کسانی هستند که به ساختمان حزب حمله کرده‌اند. طبیعتا پلیس خودش در حال پیگیری است و حتما با این همه دوربینی که در لندن کاشته‌اند می‌توانند طرف را پیدا کنند. مسئله این است که استفاده از وبلاگ‌نویس‌ها و شهروندان به عنوان خبرچین کار ترسناکی است. درست همان کاری که دو طرف درگیری‌های تابستان 88 در ایران می‌کردند. دایره کشیدن دور صورت افراد و تقاضای اینکه مردم اسم این افراد را بگویند.

تا جایی که دیده بودم به طور متوسط مردم از این کار استقبال می‌کردند. وحشتناک است. ببینیم واکنش افکار عمومی جزیره به این کار مشابه چیست؟ حدس می‌زنم اینها هم استقبال کنند. شاید با این استدلال که طرف به هر حال قانون‌شکنی کرده و به دیگران آسیب رسانده. اما انگار کسی به فکر وحشت زندگی در بین خبرچین‌ها نیست.

یعنی در این حد؟

دوشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۹

سه چهار سال پیش یکی از این شبکه‌های ماهواره‌ای که داشتیم سری فرندز را پخش می‌کرد. تازه می‌خواستم ببینم‌اش. اما هنوز جذبش نشده بودم و شخصیت‌ها را نمی‌شناختم. یعنی در این حد که اسم‌های‌شان را هم نمی‌دانستم. یک روز دوستی که مشتری فرندز بود، گفت به نظرش من شبیه یکی از شخصیت‌های این سری هستم. مشتاقانه پرسیدم کدام‌شان و جواب داد فیبی! وضعیت‌ام را توضیح دادم و گفتم تازه باید بروم کشف کنم کدام است و چه جور آدمی است.

حالا مدتهاست می‌خواهم با آن دوست تماس بگیرم و بپرسم آیا واقعا واقعا من شبیه فیبی هستم؟ هیچ وقت اینقدر از خودم نا امید نشده بودم.

استدلال "هیچ جای دنیا"

چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۹

دو سه روز پیش ایمیلی گرفتم در مورد یک کنفرانس فلسفه در یکی از دانشگاه‌های لندن. گفته بودند برای شرکت حتما ایمیل بزنید و ثبت نام کنید. ایمیل زدم و بعد از چند ساعت جواب دادند به خاطر اعتصاب متروی لندن کنفرانس به ماه دیگر موکول شده است.

داشتم فکر می‌کردم اگر این ماجرا در ایران اتفاق افتاده بود حتما کلی فحش می‌دادیم که این چه بساطی است، چرا برنامه‌ریزی ندارند. چرا برنامه مردم را به هم می‌زنند ... و یکی از آن "هیچ جای دنیا این اتفاق نمی‌افتد"ها هم پشت‌بندش می‌چسباندیم. حالا جالب این است که زمانبدی اعتصاب‌های متروی لندن از یکی دو ماه قبل مشخص بوده است.

نگرانی از دست دادن

سه‌شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۹

خواب دیدم در یک ساختمان بزرگ هستم. جایی شبیه مدرسه یا دانشگاه بود. بچه‌های مدرسه و دانشگاه بودند. بعضی از استادها هم بودند. دکتر منصوری را یادم می‌آید. مسعود بهنود هم در همان ساختمان دفتر داشت! کیف‌ام را جایی گذاشته بودم انگار. وقتی برگشتم کیف‌ام نبود. از بچه‌ها سراغ گرفتم، گفتند وسط راه افتاده بود گذاشتیم‌اش آن کنار. کسی که درباره‌ی کیف از او پرسیدم، سولماز.ک. بود. آن کنار را گشتم و کیف‌ام را خالی پیدا کردم. لپ‌تاپ‌ام نبود. همین لپ‌تاپ سفید کوچکی که حالا دارم. بقیه‌ی خواب را دنبالش گشتم. آن وسط‌ها سیما را دیدم و از او سراغ گرفتم. گفتم آنجایی که گم‌اش کرده‌ام پشت در اتاق مسعود بهنود است، می‌روم از او بپرسم. سیما گفت بهنود امروز سر کار نیامده. هر چه گشتم پیدا نشد. گریه می‌کردم و می‌گفتم همه زندگی‌ام در آن لپ‌تاپ بود. فکر کنم آنقدر گریه کرده باشم که با صدای گریه‌ی خودم از خواب بیدار شدم. اما دوباره که خوابیدم همچنان در آن ساختمان بودم. این بار انگار کیف و لپ‌تاپ همراهم بود. حالا نگران بودم که جایی کیف را نگذارم بروم. بعد موقعیتی پیش آمد که همه می‌خواستند کیف‌هاشان را بگذارند و بروند چیزی بخورند، من اما مشکوک بودم. آخرش به خاطر اینکه بقیه می‌گذارند، من هم گذاشتم. و بعد در تمام راه نگران لپ‌تاپ بودم. انگار داشتیم می‌رفتیم سوار اتوبوسی چیزی شویم. کوچه پس کوچه بود. از خواب بیدار شدم.

یادداشت‌های شهر بی در و پیکر

چهارشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۹

این مدتی ننوشتم درگیر یک اسبابکشی طولانی و خستهکننده بودم. اسمش را میگذارم مهاجرت دوم؛ به هر حال شهر و کشور عوض کرده‌ایم. بیست روزی میشود که ساکن لندن شدهایم و طبق معمول همه اسبابکشیها و مهاجرت‌ها هنوز کارهای اداری و دردسرهای مربوط به جابه‌جایی تمام نشده.

قبل از این چند باری لندن را دیده بودم، اما طبیعتا در همه‌ی سفرها از نگاه توریستی شهر را دیده‌ام. این بار خیلی فرق می‌کند و همین باعث شده است که مدام مقایسه کنم. به خصوص که رسما از دهات به شهر آمده‌ایم و تفاوت‌ها آنقدر زیاد است که ناخود‌آگاه جای مقایسه را باز بگذارد. عجالتا با توجه به مسیر این چند سال از تهران به لایدن و از آنجا به لندن، حس می‌کنم چقدر این شهر بزرگ و بی‌در و پیکر و از دست رفته و شلوغ است و چقدر آدم را یاد تهران می‌اندازد. اگر این وسط در هلند زندگی نکرده بودم یا مثلا آلمان را بارها ندیده بودم، این احساس را نداشتم. اما آنها آنقدر منظم و اتو کشیده و دقیق بودند که اینجا کوچک‌ترین مشکلی به چشم می‌آید. طبیعتا اختلاف‌ جمعیت و مساحت خیلی موثرند. به هر حال دلم برای هلند تنگ می‌شود، اما فعلا هیجان کشف محیط جدید به همه چیز می‌چربد.

سفر به قرن بیستم در اروپا

یکشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۹

سال 1999، آخرین سال قرن بیستم، سال تولد یورو هم هست. خیرت ماک، روزنامه‌نگار و تاریخ‌نویس هلندی، تمام سال 99 را در اروپا سفر می‌کند تا ستون روزانه‌ای برای روزنامه‌ی NRC بنویسد. موضوع این یادداشت‌ها تاریخ قرن بیستم در اروپاست. او از شهری به شهر دیگر می‌رود و تاریخ اروپا را از نگاه آن شهرها روایت می‌کند.


کتاب "در اروپا" مجموعه‌ی این یادداشت‌هاست. هر فصل از کتاب بازه‌ای از قرن بیستم را تعریف می‌کند. نویسنده برای روایت تاریخ به شهرهایی که آن تاریخ را ساخته‌اند سفر کرده و ماجرا را از زبان مردم آن شهرها بیان کرده است. در هر شهر تصویری از اوضاع فعلی آن شهر می‌دهد و بعد به سراغ شاهد‌های عینی تاریخ موردنظر می‌رود. ایده‌اش آن است که در کنار تاریخ عینی موجود در کتاب‌های تاریخ و دایره‌المعارف‌ها، بر روایت مردم عادی تمرکز کند. مثلا مهم است که یک شهروند معمولی هر کدام از شهرهای اروپا در آغاز جنگ دوم در چه حالی بوده است. یکی از جالب‌ترین شاهدهایش یک پیرمرد هلندی است که تمام قرن بیستم را زندگی کرده و کتاب را با روایت او آغاز می‌کند. شهرهایی هستند که نویسنده بارها در طول سفرش به آنها باز می‌گردد؛ برلین یکی از آن شهرهاست که بارها در طول قرن بیستم تاریخ‌ساز شده است.


کتاب را همین دیشب از یک دوست هلندی هدیه گرفتم. قبل از خواب گفتم نگاهی به فهرست فصل‌هایش بیندازم که بعد دو ساعت به خودم آمدم و دیدم چهل صفحه جلو رفته‌ام. شاید به خاطر اینکه شبیه نگاه خودم در سفرهاست، اینقدر از خواندن این کتاب هیجان‌زده شده‌ام. به هر حال خواندن‌اش را توصیه می‌کنم.

چرا نگفتی نوبل گرفتی؟

سه‌شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۹

ظاهرا بعد از اعلام آخرین رتبه‌بندی دانشگاه‌های دنیا، دانشگاه‌های ایرانی باز یادشان افتاده که جای قابل توجهی در این لیست ندارند. چند روز پیش از انجمن فارغ‌التحصیلان دانشگاه شریف ایمیلی گرفتم که خواسته بود برای کمک به رتبه‌بندی اطلاعاتی را برایشان بفرستیم.

هم دانشگاهی عزیز با سلام

هرساله رتبه بندی دانشگاه ها با توجه به معیارهای مشخصی انجام می شود یکی از این معیارها جوایزی است که دانش آموختگان از نهاد های معتبر دریافت می کنند خواهشمندیم در صورتیکه هریک از جوایز جدول پیوست را دریافت کرده اید همراه با مشخصات کامل خود ومستندات حداکثر تا پایان وقت اداری چهارشنبه 24 شهریورماه به دفتر انجمن ارسال فرمایید

با تشکر

ستاد رتبه بندی دانشگاه شریف

جوایز ذکر شده در جدول پیوست‌‌شان هم اینها بودند: جايزه نوبل، فيلد مدال ها (منظورشان نشان فیلدز است!) ، بانك توسعه اسلامي IDB، خوارزمی، فارابی، فرهنگستان علوم اسلامي TWAS، آيسيسكو، جایزه IAS

دوستی ایمیل زده بود که بچه‌ها هر کس نوبل گرفته لطفا به انجمن فارغ‌التحصیلان خبر بدهد تا رتبه دانشگاه در رده بندی بالا رود. دوست دیگری در جواب نوشت نوبل گرفته است اما می‌خواهد بداند چقدر می‌دهند تا اطلاعاتش را برای بالا بردن رتبه دانشگاه به آنها بدهد. خلاصه اگر کسی بین شریفیها هست که نوبل یا فیلدز گرفته و به کسی نگفته لطفا بگوید که شریف در به در دنبال نوبلیست می‌گردد.

نماز عید با همسایه‌ی بچگی‌هایم

جمعه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۹

اعظم و فاطی و آذر، دخترهای شمسی خانم، همسایه بالایی‌مان بودند. دختر که می‌گویم هر کدام عاقله‌زنی بودند برای خودشان. خانه دوطبقه بود و فقط ما و آنها از در آن خانه در خیابان زندیه رفت و آمد می‌کردیم. از هفت سالگی من تا آخر راهنمایی را در آن خانه بودیم و با شمسی خانم اینها از فامیل نزدیک‌تر شده بودیم. مذهبی بودند، از آنها که آن روزها بهشان می‌گفتند مومن. (فکر کنم در مقابل حزب‌اللهی این اصطلاح رایج شده بود.) همزیستی مسالمت‌آمیزی داشتیم. خانواده‌ها در ضمن احترام به هم، کار و زندگی و منش و عقیده خودشان را داشتند.

دبستان که بودم برای درس قرآن می‌رفتم پیش آذر که کمک‌ام کند. البته فکر کنم بهانه بود برای اینکه مامان اجازه دهد بروم بالا. این چهار تا سوره‌ی کوچک جزء آخر را هم که هنوز یادم هست، از صدقه سر آنهاست. هر سال ماه رمضان بیشتر از همیشه یاد آنها می‌افتم. یادم هست یک بار وقتی ماه رمضان وسط تابستان بود و روزها خیلی طولانی بودند، گیر دادم می‌خواهم با آنها بروم نماز عید. گفتند اگر یک روز کامل روزه بگیرم من را می‌برند. روزه گرفتم و آن سال عید در تاریکی قبل سحر با شمسی خانم و دخترهایش سوار اتوبوس شدیم و به مصلا رفتیم.

سال‌های بعد اما، دیگر نرفتم. از وقتی هم که از آن خانه اسباب‌کشی کردیم، هر سال عید دلم برای‌شان تنگ می‌شود. برای همین خاطره‌هاست که فکر می‌کنم رمضان و عید و مراسم مذهبی دیگر بیش از آنکه مذهبی باشند، فرهنگی‌اند. من آن سال‌ها رمضان را با آنها شریک می‌شدم، همان‌طور که سال‌ها بعد کریسمس را با دوستانی دیگر شریک شدم. اما این بار دیگر واقعا ناظر بودم. شاهد بودن همیشه خوب است. به فهمیدن و درک متقابل کمک می‌کند.

شرمنده شعارش زیاد شد.

به همه چیز می‌شود خندید/شک کرد

سه‌شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۹

تری پارکر و مت استون مدت‌هاست که زندگی ما را ساخته‌اند. تا سه سال پیش وقتی این طرف و آن طرف چیزی از ساوت‌ پارک می‌شنیدم فکر می‌کردم چقدر لوس و بی مزه باید باشند. شکل و قیافه‌ی شخصیت‌های ساوت پارک که انگار با کاغذ و چسب و قیچی درست شده‌اند، آنقدر ساده بود که فکر نمی‌کردم بشود داستان‌شان را دنبال کرد. اما حالا ممکن است یک قسمت را چندین بار ببینیم و یا با دوستانی که طرفدار ساوت پارک هستند بنشینیم به همه مسائل روز با کمک ایده‌های این 201 قسمتی که تا الان ساخته شده بخندیم.

نکته اصلی ساوت پارک به نظرم همین خندیدن به همه چیز است. کایل، استن، اریک کارتمن و کنی شخصیت‌هایی معمولی هستند، اما فکر می‌کنند و سوال می پرسند. در این شهر به همه چیز می‌شود گیر داد و درباره‌ آن سوال پرسید. ایرادهای زندگی شخصی، اجتماعی و سیاسی آدم‌ها با همین سوال‌ها و گیرها واضح می‌شود. هیچ کس و هیچ چیز هم مصون از سوال نیستند، از اوباما و کلینتون تا مسیح و خدا و علم یا تام کروز و ساینتولوژی، به همه چیز می‌شود خندید و در موردش شک کرد. درست همان کاری که که فلسفه می‌کند.

برای همین است که ساوت پارک را اینقدر دوست دارم. درست مثل فلسفه به هیچ چیز رحم نمی‌کند و به بنیادی‌ترین اندیشه‌ها هم حمله می‌کند. نکته مشترک هر دو هم ایرادی است که مخالفان به آنها می‌گیرند. اینکه برای جامعه و جوانان بدآموزی دارند. درست ایرادی که درباره گمراه کردن جوانان آتن به سقراط گرفتند. (این ایده‌ی تشبیه به محاکمه سقراط را از کتاب ساوت‌پارک و فلسفه برداشته‌ام. یک مشت فیلسوف عشق ساوت پارک این کتاب را نوشته اند.)

اما یک حسرتی هست که مدتهاست به آن فکر می‌کنم. اینکه چرا نمی‌شود داستان‌های ایرانی را در مجموعه‌ای شبیه ساوت پارک نمایش داد. بدبختی این است که حتی نمی‌شود به این حوزه نزدیک شد. فرض کنید چقدر حال می‌داد اگر سریالی به قوت ساوت پارک می‌شد ساخت و در هر قسمت‌اش به موضوعی گیر داد، از تاریخ و ادبیات و جغرافیای ایران گرفته تا جریان‌های همین یک سال اخیر و جنبش سبز. آن وقت شاید می‌شد از طنزهای آماده‌ی خیلی‌ها استفاده کرد. مثلا می‌شد احمدی‌نژاد و مشائی و لاریجانی و کروبی و میرحسین را هم به ساوت‌پارک ایرانی آورد بهشان گیر داد. حیف، حیف که نمی‌شود. هر قسمت‌ یک چنین سریالی خون به پا خواهد کرد.

ملتی با عذاب وجدان اجباری

سه‌شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۹

یک- وقت خوبی برلین بودیم. جام جهانی بود و مردم خوشحال بودند. ماشین‌ها و خانه‌ها را پرچم آلمان زده بودند و صعود می‌کردند و حالش را می‌بردند. اما این افتخار ملی، این برافراشتن پرچم و این سرود ملی خواند‌ن‌ها برای آلمانی‌ها همچنان تازگی دارد. دوست آلمانی‌ام می‌گفت وقتی در جام جهانی 90 به فینال رسیدند و قهرمان شدند، همچنان اهتزاز پرچم برایشان یک ترس تاریخی داشت.

این ترس و عذاب وجدان درونی خودشان از یک طرف و نگاه دیگر مردم جهان از طرف دیگر باعث شده است که وقتی از تاریخ جنگ جهانی دوم حرف می‌زنیم، هیچ کس به اینکه مردم آلمان هم جنگ‌زده بوده‌اند فکر نکند. و تازه برلین بعد از جنگ تا یکی دو سال بعد فروریختن دیوار هم در اشغال نیروهای فرانسه، بریتانیا، آمریکا و شوروی بوده است.

دو- مثل همه اروپا وقتی حرف جنگ جهانی دوم می‌شود، یهودی‌ها در کانون توجه هستند. بناهای یادبود هولوکاست، چند کنیسه و موزه یهودبرلین جاهایی است که اگر کسی اهل‌اش باشد نباید از دست بدهد. به خصوص موزه یهودی‌‌ها که معماری جالبی مرتبط با وضعیت یهودی‌ها در اروپا دارد. جایی در ورودی موزه اتاقی خالی، تاریک و با سقف بلند هست که حس وحشتناک گیر افتادن در کوره آدم‌سوزی را منتقل می‌کند.

در قسمت تاریخ معاصر و قبل از جنگ و گرفتاری یهودی‌ها عکس‌ها و اسناد وحشتناکی هست که نشان می‌دهد چطور قدم به قدم و از جاهای به نظر کم‌اهمیتی مانند نفروختن شیر و لبنیات تازه به یهودی‌ها، حقوق انسانی‌شان از آنها گرفته شد و در نهایت به اردوگاه و کوره آدم‌سوزی و تبدیل شدن به صابون رسید.

این سفر برایم سفر به تاریخ بود. باز هم از برلین و آلمان شرقی خواهم نوشت.

مرتبط: سفر، سفر، سفر - زیر سایه پرده آهنین

زیر سایه پرده آهنین

دوشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۹

در یکی از این شب فیلم‌هایی که معمولا می‌رویم یک بار پسری وقتی فهمید ایرانی هستیم شروع کرد به پرسیدن چیزهایی که می‌خواست بداند. مهمترین سوال‌اش این بود که آیا شما حق خارج شدن از ایران را دارید؟ با حس بدی از اینکه چقدر آدم پرتی است، گفتم هنوز آنقدرها هم اوضاع‌مان خراب نشده که مثل کره شمالی باشیم. گفت این سوال را پرسیدم برای اینکه در آلمان شرقی به دنیا آمده‌ و بزرگ شده‌ام. ما نمی‌توانستیم از آنجا بیرون بیاییم.

در سفر به برلین حرف آن پسر آلمانی را کاملا فهمیدم. کمتر پیش آمده که در سفری اینقدر خودم را نزدیک به تاریخ احساس کنم. حوادث تاریخی که شهرها به توریست‌ها نشان می‌دهند معمولا مال چندصدسال قبل یا هزار و دوهزار سال قبل است. اما برلین حوادثی را از سر گذرانده که فقط مال همین بیست سال قبل بوده است. سایه دیوار هنوز روی شهر سنگینی می‌کند.

در شهر که می‌گشتیم مدام به دنبال نشانه‌ها بودیم. فکر می‌کردم این آدم‌ها آن موقع چه می‌کردند؟ حالا چه احساسی نسبت به توریست‌هایی دارند که می‌آیند با باقیمانده دیوار‌ برلین عکس می‌گیرند و تکه‌ای از آن را می‌خرند و سوغاتی می‌برند، برای اینکه بگویند ما هم کنار دیوار برلین بوده‌ایم. این آدم‌ها سی سال در پشت این دیوار زندگی کرده‌اند.

برلین اگر رفتید موزه دیوار را از دست ندهید. موزه در کنار "محل بازرسی چارلی" است که گذرگاه مرزی بین آلمان شرقی و غربی بوده است. بخش مهمی از موزه مربوط به همین ایستگاه بازرسی است. تاریخ شهر در دوران جنگ سرد روی دیوارهای این موزه همچنان زنده است.


وقتی جمعه‌ام شنبه شد

سه‌شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۹

این پست وبلاگ "آدمهای خوب شهر" را درباره لباسهای "درست" که میخواندم، حسابی دلم گرفت. من هم اولین بار در جمعه بازار پارکینگ طبقاتی جمهوری دیده بودمشان. جمعه بازار از اول آنجا نبود، قبلش در پارکینگ ناصرخسرو بود و من و مامان خیلی از جمعهها مشتریاش بودیم. نزدیک‌مان بود و میرفتیم لای عتیقهها و دست دومها و خرتو پرتها غرق میشدیم، هی به هم میگفتیم اینو ببین چه خوبه، اونو ببین چه باحاله.

حالا خیلی وقت است که دیگر جمعهبازاری در کار نیست. بازار دهات ما شنبهها به راه است. کنار یک کانال آب قشنگ وسط قدیمیترین جای شهر و میگویند چندصد سال است که همین جا بازار فروشندگان سیار بوده است. از گل و سبزیجات و پنیر و ماهی و چای و قهوه تا کیف و لباس و کفش و پارچه میشود در بساط شان پیدا کرد. بازار دست دوم و عتیقه و خرت و پرت هم همان شنبهها در جای دیگری از شهر به راه است.

خوبی‌اش این است که هلندی‌ها احتمالا تحت تاثیر فرهنگ بازمانده از کالوینیسم، صرفه‌جو هستند و چیزی را دور نمی‌ریزند. حتی اگر به مفت در این بازارها بفروشند، حداقل مطمئن هستند که باز هم استفاده شده است. در روز ملکه، بزرگترین جشن ملی‌شان هم رسم است که خرت و پرت‌هایشان را دم در خانه یا جایی مرکز شهر می‌گذارند برای فروش.

در مورد اجناس مصرفی هم همین که بالاخره همین شنبه‌بازار دهاتمان هست و همه چیز فقط زنجیرهای و سوپرمارکتی نیست خودش غنیمت است. شنبههایی که حالم خوب باشد و وقت داشته باشم میروم شنبهبازار که خیلی اسم عادی و آشنایی برایم شده. به همین خاطر وقتی یاد جمعه بازار افتادم و دیدم حتی اسماش هم برایم غریب است دلم بیشتر از همیشه برای مامان تنگ شد.

سفر، سفر، سفر

پنجشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۹

سفر درازی بود. (باید بگویم طولانی؟) دو هفته برای من زیاد است و برای همین هنوز بعد از یک هفته خستگی‌ام در نرفته. حالا بعد از خستگی در کردن کلی وقت لازم است برای هضم این همه اطلاعات. روزهای آخر حتی یادمان رفته‌بود کدام ساختمان را در کدام شهر دیدیم یا چه غذایی را کجا خوردیم. همسفر شدن با یک دوست عزیز، جام جهانی و دیدن دوستان دیگر در همه شهرهایی که بودیم آنقدر خاطره ساخته است که نوشتن‌اش روزها وقت می‌خواهد. فعلا مسیر سفر را بگویم تا بعد سر فرصت جزئیات را بنویسم: لایدن، برلین، لایپزیگ، درسدن، پراگ، وین، پراگ، آیندهون، لایدن.

کامنت‌شناسی- دو

سه‌شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۹

کامنتی که برای آگاهی دیگران از یک موضوع یا یادآوری نکته اشتباه نوشته می‌شود، به‌دردبخورترین نوع کامنت است. وقتی کسی در یک پست وبلاگی یا هر متن دیگری چیزی را اشتباه نوشته باشد، طبیعی‌ترین و بهترین واکنش آگاه کردن او از آن اشتباه است. اما اگر سری به کامنت‌دونی‌های مختلف از وبلاگ‌ها گرفته تا فیس‌بوک و گوگل‌ریدر بزنید، می‌بینید این کامنت‌های مفید معمولا چقدر عجیب نوشته می‌شوند. یعنی کسی که می‌خواهد اشتباهی را نشان دهد، با یک خروار معذرت‌خواهی و ببخشید منظور بدی ندارم و قصدم فقط اطلاع‌رسانی است، کامنت‌اش را شروع می‌کند.


این همه تاکید‌ اضافی و دست و پاگیر نشان دهنده‌ی ترس از سوءتفاهم است. تفاوت زبان نوشتار و گفتار و منتقل نشدن لحن نویسنده همیشه سوءتفاهم‌زاست. اما ترس اصلی به خاطر موضع ما در برابر برملا شدن اشتباهاتمان است. می‌ترسیم در مقابل جمع اشتباه کنیم و بدتر از آن اشتباه‌مان نشان داده شود. برای همین وقتی هم قرار است موضوعی را به دیگری بگوییم یا خیلی ساده مثلا تنها یک لینک درباره آن مسئله برایش بفرستیم، تاکید می‌کنیم که قصد بدی نداریم و نمی‌خواهیم حالش را بگیریم.


حالا فرض کنیم کامنت‌گذار قصد و منظور بدی دارد، خب این قصد بد چه می‌تواند باشد؟ فوق فوق‌اش مچ‌گیری است. فکر کنم اگر از اشتباه کردن نترسم، از نشان داده شدن‌اش هم نخواهم ترسید. شاید در این شرایط مچ‌گیری هم بی‌معنا شود.


مرتبط: کامنت‌شناسی-یک


تماشای فوتبال، یک آیین جمعی

یکشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۹

هلندی ها ملت خوشحالی هستند. دنبال بهانه می گردند برای جشن و شادی و خب معمولا این بهانه لازم نیست خیلی هم بزرگ باشد. اصلا خیلی وقت ها بهانه هم نمی خواهند برای اینکه سر و شکل خودشان و در و دیوار ممکلت را نارنجی کنند و شاد باشند. نشانه هایش از دو سه هفته مانده به شروع جام جهانی در همه جا دیده می شد و با شروع مسابقه ها این هیجان بیشتر شد. به خصوص وقتی بازی های هلند را در کنارشان در خیابان و کافه های شهر دیدیم تجربه خوبی بود. هیجان آنها را دو سال پیش موقع جام ملت های اروپا هم شاهد بودیم. برای همین وقتی قبل از بازی شان با برزیل به قصد یک سفر دوهفته ای از هلند بیرون آمدیم، طرفدار برزیل شدم فقط برای اینکه شادی هلندی ها را از دست نداده باشم. بخیل ام خب!

دیروز وقتی بازی آلمان و آژانتین را در کنار آلمانی ها در برلین دیدیم، تلافی آن حسرت در آمد. آلمانی ها نه تنها خوب شادی می کنند، خوب هم فوتبال می بینند. به همه موقعیت ها واکنش های مناسب نشان می دادند. وقتی در بین آن چندصد برلینی بازی را می دیدم واقعا حس می کردم در استادیوم هستم. به نظر می رسید بازی واقعا برایشان مهم است.

اما هلندی ها فقط شادی می کنند و انگار بازی چندان برای شان مهم نیست. یعنی دور هم نوشیدنی می خورند، حرف می زنند و بازی می بینند. اگر بردند خوشحال می شوند، باختند هم باخته اند. به حریف تبریک می گویند و می روند پی کارشان. این را در جام ملت ها وقتی هلند به روسیه باخت شاهد بودم، که به چند نفر روس که در کافه بوند تبریک گفتند و رفتند.

اینهایی که گفتم مشاهده های شخصی است. قضاوت و ارزشی در کار نیست. تجربه است. کاش ما هم با تیم ملی مان چنین تجربه هایی داشتیم.

جای خالی یک ترانه به فارسی

چهارشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۹

روزهایی که فکر می‌کردیم هیچ وقت تمام نمی‌شوند. اولین بار دوستی در دانشگاه این ترانه را برایم گذاشت. اجرای مری هاپکینز را. بعدها ازبرنامه شهزاده در زمانه فهمیدم اصل آن یک ترانه فولکلور روس است که بارها و بارها به زبان‌های مختلف اجرا شده است. از فرانسه تا اسپانیولی و ترکی و ژاپنی. داشتم فکر می‌کردم جای اجرای فارسی آن چقدر خالی است. به نظر شما چه کسی می‌توانست یا می‌تواند این ترانه نوستالژیک را بخواند؟

اگر در لست‌.اف‌ام حساب دارید، من حدود شصت اجرا از آن را اینجا جمع کرده‌ام. حالش را ببرید.


پی نوشت: دوستی کامنت گذاشته ویکی‌پدیا می‌گوید در دهه‌ی هفتاد، احمد ظاهر نسخه فارسی آن را خوانده است.

کامنت‌شناسی- یک

چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۹

چندین سال پیش وقتی مطالب وبلاگ‌ها و وب‌سایت‌ها بیشترین سهم را در فضای وب داشتند، کامنت‌ هم تعریف خودش را داشت. وبلاگ یا وب‌سایتی مطلبی منتشر می‌کرد، خواننده آن را می‌خواند و نظرش را در بخش کامنت‌ها وارد می‌کرد. اما حالا با رونق شبکه‌های اجتماعی می‌توان گفت این کامنت‌ها هستند که همه جا به چشم می‌آیند. وقتی کسی لینک مطلبی را در صفحه‌اش در فیس‌بوک یا گودر و توییتر به اشتراک می‌گذارد، در واقع پیشنهاد می‌دهد که دوستانش آن را بخوانند. در خیلی از موارد همراه آن لینک کامنتی هم هست که نظر طرف درباره مطلبی است که به اشتراک گذاشته‌است. حتی لایک‌ها و باز انتشارها هم به نوعی کامنت هستند. کامنت‌های دیگری هم در زیر هر کدام از این لینک‌ها گذاشته می‌شوند و همین‌ها سازنده شبکه‌های اجتماعی هستند.

مقدمه طولانی و به درد نخوری شد. حرف حسابم بررسی چند سوال است. چرا کامنت می‌گذاریم؟ هدفمان چیست؟ چرا به کامنت‌ها جواب می‌دهیم؟ از خواندن کامنت‌های دیگران چه حسی داریم؟ چقدر این کامنت‌ها در تغییر نظر ما موثر هستند؟ چقدر از این بحث‌ها چیز یاد می‌گیریم و چقدر عصبی می‌شویم؟ چقدر لحن نوشتار و گفتار را با هم اشتباه می‌گیریم؟


این سوال‌ها نمونه‌ای از نکته‌هایی هستند که در این سری کامنت‌شناسی درباره‌شان خواهم نوشت. زیاد به دنبال روش و فرم استدلال‌ها در کامنت‌ها یا پیدا کردن مغالطه‌ها نیستم. اگرچه ممکن است گاهی شکل استدلال و فرم هم مهم باشد، اما همان‌طور که از سوال‌ها پیداست بیشتر به دنبال روابط آدم‌ها و اندیشه‌هایشان در بین کامنت‌ها می‌گردم. گاهی مجبورم نیت‌خوانی کنم و به دنبال معنای ضمنی باشم. گاهی باید لحن‌ها را تشخیص دهم و رمزگشایی کنم. در هر حال تکیه اصلی بر معناشناسی و شاید هم نشانه‌شناسی است.


این مثال را برای روشن شدن منظورم می‌زنم و بقیه را برای یادداشت‌های بعد می‌گذارم. وقتی کسی برای شما کامنت بگذارد که "گاو، گاو است" واکنش شما چه خواهد بود؟ حرف اشتباهی نزده است. ایراد شکلی نمی‌توان بر آن گرفت. خب گاو، گاو است و اگر کسی بگوید گاو، گاو نیست، تناقض‌گویی کرده است. اما اگر به دنبال معنای ضمنی این گزاره باشیم، منظور طرف می‌تواند این باشد که مخاطب‌اش مثل گاو نفهم است و از گاو هم انتظار بیشتری نباید داشت.

یک ملت، یک تیم

جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۹

یک- تیم راگبی آفریقای جنوبی با یک تیم دیگر بازی دارد. ماندلا که تازه رئیس‌جمهور شده در ورزشگاه است. حواس‌اش به تماشاچی‌هاست که دو دسته شده‌اند. سفید‌ها تیم آفریقای جنوبی را تشویق می‌کنند و سیاه‌ها برای تیم حریف هورا می‌کشند. تیم آفریقای جنوبی برای سیاه‌ها نماد آپارتاید است و آن را تیم خود نمی‌دانند. تیم، بازنده از زمین بیرون می‌آید. ماندلا از منشی‌اش می‌پرسد تا جام‌جهانی راگبی چقدر وقت داریم، این وضع باید عوض شود. فیلم Invictus با طرح این مشکل شروع می‌شود.

اطرافیان مدام او را سرزنش می‌کنند که کشور مشکلات و مسائل مهمتری از بازی راگبی دارد و بهتر است وقت و انرژی و سرمایه صرف آنها شود. اما در طول یک سال باقی مانده تا جام‌جهانی، ماندلا با شعار «یک ملت، یک تیم» تلاش می‌کند تا مردم چه سیاه و چه سفید طرفدار تیم‌ کشورشان باشند. آفریقای جنوبی قهرمان جام‌جهانی راگبی 1995 می‌شود.

دو- امروز که در افتتاحیه جام جهانی فوتبال همه نگاه‌ها به آفریقای جنوبی است، این حاشیه‌ها را به یاد می‌آورم و اینکه بازی‌های بیرون زمین گاهی هیجان‌انگیزتر از خود بازی هستند. همین ماجراهای جانبی است که نشان می‌دهد بازی/فوتبال واقعا ارزش این همه هیاهو را دارد.

افیون یا روح

سه‌شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۹

کلر بری یر: ... موج اعتراض‌های مذهبی برای بارزه و مخالفت با شاه به انگاره‌هایی استناد می‌کند که به سیزده سده‌ی پیش باز می‌گردند و در عین حال خواسته‌هایی در زمینه‌ی عدالت اجتماعی و غیره را مطرح می‌کند که به نظر می‌رسد در راستای اندیشه یا کنشی ترقی‌خواهانه حرکت می‌کنند. نمی دانم شما در ایران موافق شدید که ماهیت این اعتراض عظیم مذهبی را تعیین و مشخص کنید یا نه؛ من که این کار را بسیار دشوار می‌بینم. خود ایرانی‌ها در این دوپهلویی غوطه‌ورند و سطوح متفاوتی از زبان، تعهد، بیان و غیره را دارند. میان کسی که می‌گوید « درود بر خمینی» و حقیقتا یک مذهبی بسیار مومن است و کسی که می‌گوید« درود بر خمینی، اما من آنقدرها مذهبی نیستم و خمینی فقط یک نماد است» و آن که می‌گوید:« من کم و بیش مذهبی‌ام، خمینی را دوست دارم اما شریعتمداری را نیز به همان اندازه دوست دارم»، شریعتمداری‌یی که شخصیتی بسیار متفاوت است، میان دختری که چادر سر می‌کند تا به روشنی نشان دهد که یکی از مخالفان رژیم (شاه) است و دختر دیگری که نیمه لاییک- نیمه مسلمان است و حجاب ندارد اما اونیز می‌گوید:« من مسلمان‌ام و درود بر خمینی» ... میان این آدم‌ها سطح‌فکرهای متفاوتی وجود دارد. و با این حال، همه در یک زمان و با شور و حرارت فریاد می‌زنند «درود بر خمینی»، و آن سطح‌های متفاوت از میان می‌رود.


پی‌یر بلانشه: ... آیا روشنفکران همواره از (آیت‌الله) خمینی پیروی خواهند کرد؟ اگر بیست‌هزار نفر کشته شوند و ارتش واکنش نشان دهد، اگر جنگ داخلی روی دهد یا یک جمهوری اسلامی خودکامه بر سر کار آید، آن گاه این خطر وجود دارد که شاهد واگشت‌هایی غریب باشیم. برای مثال خواهند گفت که (آیت‌الله) خمینی جبهه ملی را وادار کرد که بر خلاف میل‌اش واکنش نشان دهد. یا بگویند (آیت‌الله) خمینی نخواست به خواسته‌ی قشرهای میانی و روشنفکران برای سازش توجه کند. همه جور حرف‌هایی که هم درست‌اند هم نادرست.


میشل فوکو: ... جدا از مسائل مربوط به جانشینی بی‌درنگ شاه، مسئله‌ی دیگری نیز دست‌کم به همان اندازه توجه مرا جلب کرده است: آیا این جنبش یک‌پارچه و واحد که به مدت یک سال مردم را در برابر مسلسل‌ها برانگیخته است، قدرت آن را خواهد داشت که مرزهای خاص خود فراتر رود و پا را فراتر از آن چیزهایی بگذارد که مدتی بر آن‌ها متکی بوه است؟ آیا این محدوده‌ها و این تکیه‌گاه‌ها به محض انجام خیزش، محو خواهند شد یا برعکس، ریشه خواهند دواند و تقویت خواهند شد؟


از «ایران: روح یک جهان بی‌روح»، گفتگویی میان میشل فوکو، کلر بری یر و پی‌یر بلانشه که خبرنگار روزنامه لیبراسیون در ایران بودند و در سال 1979 کتابی به نام «ایران: انقلاب برای خدا» منتشر کردند.


پی‌نوشت در مورد تیتر: در جایی از این گفتگو فوکو می‌گوید «همیشه از مارکس و افیون مردم نقل قول می‌آورند. اما جمله‌ای که درست پیش از آن جمله وجود دارد و هرگز نقل نمی‌شود، می گوید مذهب روح یک جهان بی‌روح است».

به سلامتی صاحب کتاب مستطاب

یکشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۹

برای تعطیلات نوروز قرار بود مامان و بابای نیما پیش ما بیایند. پرسیدند عیدی و سوغاتی چی دوست دارید. می دانستیم اگر مثل همیشه بگوییم چیز خاصی نمی خواهیم، آجیل و گز و خوراکی به انبار فعلی خوراکی هایمان اضافه خواهد شد. یادم افتاد که سالهاست دوست دارم کتاب مستطاب آشپزی را داشته باشم. در کتاب فروشی ها و خانه دوستان بارها کتاب را دیده بودم. مشتری ترجمه های نجف دریابندری هم بودیم. گفتیم کتاب مستطاب را بیاورند.

حالا این کتاب جایش کنار بقیه کتابها در کتابخانه نیست. دم دست روی میز گذاشته ایم و گاه گداری حتی بدون اینکه بخواهیم آشپزی کنیم می خوانیم اش. معمولا هم جاهای جالب را بلندبلند برای هم می خوانیم. به قول خود نجف با خواندن این کتاب آشپز نخواهید شد. اما از تاریخ خوردنی ها، فرهنگ، غذاها و واژه ها سر در می آورید. کتاب مستطاب امضای نجف دریابندری را دارد، با نثر روان و خاص خودش و انتخاب واژه هایش که گاهی حواس آدم را از اصل ماجرا پرت می کند.

نمی دانم اگر الان تهران بودم همت اش را داشتم که سری به بیمارستانی که نجف در آن بستری است بزنم و یکی از کتاب هایش را بدهم برایم امضا کند یا نه. شما اگر همت اش را دارید بروید و سلام بقیه را هم به او برسانید.



شباهت استدلال اسرائیل و ایران

دوشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۹

یک هفته است خبر کمپین یک سازمان ترکیه ای برای کمک رسانی به غزه در رسانه های بین المللی شنیده می شود. این فعالان می خواستند با چند کشتی حامل کمک های دارویی و غذایی به غزه بروند. اسرائیل هم در این مدت تهدید می کرد که از امنیت خود دفاع خواهد کرد. بالاخره کشتی ها راه افتادند و امروز صبح کماندوهای اسرائیلی به آنها حمله کردند. بیش از ده نفر کشته شده اند. اسرائیل می گوید مسئولیت جان کشته شده ها با حماس است.

یک سال است که در ایران هم می گویند مسئولیت جان مردم با سران فتنه است.

پی نوشت: ممنون از سارا.

سگ دوست داشتنی بولگاکف

پنجشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۹

اگر کتاب را نخوانده‌اید، این پست ممکن است داستان را لو دهد.


شاریک سگ بدبختی است. پوستش با آب جوش سوخته و در سرمای سخت مسکو باید به دنبال غذا بگردد. اینها را خودش می‌گوید، اول داستان دل سگ نوشته‌ی میخائیل بولگاکف. حرف زدن شاریک باعث می‌شود به او نزدیک شوم و دوستش داشته باشم. هرچه که می‌خواهد بگوید همین که از دید خودش داستان را تعریف می‌کند عالی است. وقتی آن دکتر/دانشمند به سراغش می‌آید و شاریک در خانه او سر و سامان می‌گیرد فکر می‌کنم خب این سگ بی‌نوا هم عاقبت به خیر شد. اما سگ از خانه دکتر که مطب و آزمایشگاه او هم هست چیزهایی می گوید که ترس برم می‌دارد. از حرف‌های دکتر و دستیارش با مریض‌ها این حدس را می‌زنم که اعضای بدن حیوان‌ها را به انسان پیوند می‌زنند و هر لحظه منتظرم همین بلا را سر شاریک بینوا هم بیاورند.


وقتی شاریک را می‌گیرند و به اتاق عمل می‌برند می‌فهمم که دیگر فاتحه سگ بیچاره را خوانده‌اند. به خصوص وقتی که دیگر داستان را هم از زبان او نمی‌خوانیم. فکر می‌کنم اگر قلب یا مغز شاریک را در بیاورند و به یک انسان یا هر موجود دیگری پیوند بزنند، شاریک دیگر وجود نخواهد داشت. اما چیزی که اتفاق می‌افتد کاملا نقطه مقابل این حدس است. مغز یک انسان را به شاریک پیوند می‌زنند. عجیب است که دیگر ناراحت نیستم، برای اینکه بدن شاریک هنوز زنده است و وجود دارد حتی اگر واقعا همان شاریک قبلی نباشد.


ماجراهای جالب کمونیست شدن شاریک، تبدیل شدن‌اش به شاریکف و انتقادهای بولگاکف به سیستم بماند برای یک بحث دیگر، اما واقعا مرز شاریک بودن شاریک کجاست؟ دقیقا چه چیزی باید از او کم یا زیاد شود تا بتوانیم بگوییم او دیگر همان موجود قبلی نیست.

خواب یک کلیشه

جمعه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۹

نمی‌دانستم خوابم. معمولا نمی‌دانم که خوابم، اما گاهی پیش می‌آید که بدانی خواب می‌بینی. به هر حال خواب بودم. خیابان بود یا جاده‌ای نمی‌دانم در کجای دنیا. سوار ماشین بودیم. یک ماشین سفید از کنار ما رد شد. گفتم این هم انگار از آنهاست. مسابقه بود شاید. نزدیک یک سه راه بودیم. جایی شبیه پیچ شمیران مثلا وقتی بخواهی از شریعتی وارد انقلاب شوی به سمت امام حسین. ماشین سفید جلو بود و با سرعت به سمت چپ پیچید. یک ماشین بزرگ که یادم نیست اتوبوس بود یا کامیون روبرویش ظاهر شد. چشم‌هایم را بستم که تصادف را نبینیم. همیشه همین کار را می‌کنم. صداهای وحشتناکی می‌آمد. می‌دانستم الان ماشین سفید به یک طرف پرت شده و منتظر بودم به ما بخورد. صداها که قطع شد چشم‌هایم را باز کردم که ماجرا را ببینم. اما چشم‌هایم را در رختخواب باز کردم.

موهای ضد جنگ ما

شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۹

برای جمع کردن این لکه نفتی که در خلیج مکزیک پخش شده، با استفاده از موهای مردم فیلتر درست می‌کنند. یک عده از ملت هم موی‌شان را برای این کار هدیه کرده‌اند و می کنند. سی. ان. ان. با مبتکران این طرح مصاحبه می‌کرد. یکی از آنها در جواب این سوال که آیا این ایده دیوانگی نیست گفت: نیروهای ما برای نفت در عراق و افغانستان می‌جنگند و این یعنی نفت مهم است.

با همین جمله یک ایده محیط زیستی، ضدجنگ، دموکراسی‌خواه و جنبش زنانی به سرم زد. یک کمپین نمادین ایرانی که برای این ماجرا مو هدیه دهد. با این شعار که ما از پس دموکراسی خودمان بر می‌آییم، دست از سرمان بردارید و بروید با موهای ما نفت‌تان را جمع کنید. و البته موی زن ایرانی جنبه های نمادین دیگری هم دارد.

سربازهاشان برایشان قهرمان هستند

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۹

امروز 65 امین سالگرد آزادی هلند از اشغال آلمان در جنگ جهانی دوم بود. در همین شهر فسقلی ما از اول هفته تا امروز کلی جشن و برنامه برگزار شد. روی سایت شهرداری دیدیم قرار است ماشینهای باقیمانده از جنگ رژه بروند. نوشته بود هفتاد هشتاد تایی هستند. امروز که تعطیل بود گفتیم برویم این بساط را ببینیم. هرچه وسط شهر گشتیم چیزی جز بازارهای موقت و ساز و آواز ندیدیم. بعد فکر کردیم خب اسم این خیابان خودمان که 5 می است، پس ماجرا همان حوالی باید باشد. برگشتیم سمت خانه و ماشینها آنجا بودند. همراه کلی پیرمرد که لباس نظامی پوشیده بودند. زن و مرد و جوان و بچه هم به قدر کافی بودند. به جز پرچم هلند و پرچم صلیب سرخ، پرچم آمریکا و کانادا و انگیس هم روی ماشین ها زیاد به چشم می خورد. خب با توجه نقش مهم ارتش کانادا در آزادسازی، زیاد عجیب نبود. بعد از ساعتی توقف که مردم در آن فاصله به قدر کافی فرصت بازدید داشتند، ستون ماشینها به سمت توقفگاه بعدیش راه افتاد. مردم درست مثل فیلمها با شادی برایشان دست تکان دادند و بدرقهشان کردند.

این مثل فیلمها که می گویم اصلا نقش بازی کردن نبود. واقعا صادقانه ابراز احساسات میکردند. من هم این وسط به سالگردهای خودمان فکر میکردم. چقدر خوب بود مثلا سالگرد آزادی خرمشهر اینقدر برایمان مهم باشد.

Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.