خواب یک کلیشه
جمعه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۹
نمیدانستم خوابم. معمولا نمیدانم که خوابم، اما گاهی پیش میآید که بدانی خواب میبینی. به هر حال خواب بودم. خیابان بود یا جادهای نمیدانم در کجای دنیا. سوار ماشین بودیم. یک ماشین سفید از کنار ما رد شد. گفتم این هم انگار از آنهاست. مسابقه بود شاید. نزدیک یک سه راه بودیم. جایی شبیه پیچ شمیران مثلا وقتی بخواهی از شریعتی وارد انقلاب شوی به سمت امام حسین. ماشین سفید جلو بود و با سرعت به سمت چپ پیچید. یک ماشین بزرگ که یادم نیست اتوبوس بود یا کامیون روبرویش ظاهر شد. چشمهایم را بستم که تصادف را نبینیم. همیشه همین کار را میکنم. صداهای وحشتناکی میآمد. میدانستم الان ماشین سفید به یک طرف پرت شده و منتظر بودم به ما بخورد. صداها که قطع شد چشمهایم را باز کردم که ماجرا را ببینم. اما چشمهایم را در رختخواب باز کردم.
2 نظرات:
سلام دوست عزیزم
آرزو دارم از لحظات زندگیت بهترین استفاده رو بکنی و روزهای پرباری را در پیش رو داشته باشید .
اگه به مطالب روانشناسی علاقه داری در وبلاگ زیر منتظر حضور و نظرقشنگتون هستم – با آرزوی بهترین ها برایتان - احمد فلاح
www.affa110.blogfa.com
دوست دارم وقتی یه خولب بد میبینم یکی بیدارم کنه و بغلم کنه!
Do you have any idea? Click here and post a Comment