www.flickr.com

سگ دوست داشتنی بولگاکف

پنجشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۹

اگر کتاب را نخوانده‌اید، این پست ممکن است داستان را لو دهد.


شاریک سگ بدبختی است. پوستش با آب جوش سوخته و در سرمای سخت مسکو باید به دنبال غذا بگردد. اینها را خودش می‌گوید، اول داستان دل سگ نوشته‌ی میخائیل بولگاکف. حرف زدن شاریک باعث می‌شود به او نزدیک شوم و دوستش داشته باشم. هرچه که می‌خواهد بگوید همین که از دید خودش داستان را تعریف می‌کند عالی است. وقتی آن دکتر/دانشمند به سراغش می‌آید و شاریک در خانه او سر و سامان می‌گیرد فکر می‌کنم خب این سگ بی‌نوا هم عاقبت به خیر شد. اما سگ از خانه دکتر که مطب و آزمایشگاه او هم هست چیزهایی می گوید که ترس برم می‌دارد. از حرف‌های دکتر و دستیارش با مریض‌ها این حدس را می‌زنم که اعضای بدن حیوان‌ها را به انسان پیوند می‌زنند و هر لحظه منتظرم همین بلا را سر شاریک بینوا هم بیاورند.


وقتی شاریک را می‌گیرند و به اتاق عمل می‌برند می‌فهمم که دیگر فاتحه سگ بیچاره را خوانده‌اند. به خصوص وقتی که دیگر داستان را هم از زبان او نمی‌خوانیم. فکر می‌کنم اگر قلب یا مغز شاریک را در بیاورند و به یک انسان یا هر موجود دیگری پیوند بزنند، شاریک دیگر وجود نخواهد داشت. اما چیزی که اتفاق می‌افتد کاملا نقطه مقابل این حدس است. مغز یک انسان را به شاریک پیوند می‌زنند. عجیب است که دیگر ناراحت نیستم، برای اینکه بدن شاریک هنوز زنده است و وجود دارد حتی اگر واقعا همان شاریک قبلی نباشد.


ماجراهای جالب کمونیست شدن شاریک، تبدیل شدن‌اش به شاریکف و انتقادهای بولگاکف به سیستم بماند برای یک بحث دیگر، اما واقعا مرز شاریک بودن شاریک کجاست؟ دقیقا چه چیزی باید از او کم یا زیاد شود تا بتوانیم بگوییم او دیگر همان موجود قبلی نیست.

1 نظرات:

به گمانم آدمی همه چیز را از منظر خودش می‌پسندد. طبیعی و یا خودخواهانه و یا هرصفت دیگر اینطوریم. پس از این‌روست که از زبان سگ ولی با احساسات آدم گونه حرف می‌زنیم. اینگونه است که از وجود مغز در بدن سگ برای سگ خوشحال می‌شویم و اینگونه است که آدمی "خلق" می‌کند منتها همه چیز را از منظر درک خودش.

Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.