www.flickr.com

رادیو فنگ: جنگ درد دارد

چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۰

«خشمگین از امپریالیسم، ترسان از انقلاب» عنوان ششمین برنامه‌ی رادیو فنگ است. اگر این رادیوی اینترنتی را نمی‌شناسید و کارهایشان را گوش نداده‌اید حتما این آخری را دریابید. اول این قسمت نامه‌ای خوانده می‌شود درباره جنگ و دخالت نظامی. نامه‌ای که مخاطب‌ وسیعی دارد و حتما باید شنیده شود. وقتی گوش می‌دادم فکر کردم شاید خیلی‌ها رادیو فنگ را نشناسند و حتی با معرفی‌ لینک هم نروند گوش بدهند. نامه را پیاده کردم و اینجا گذاشتم، شاید بیشتر دیده شود.

(این هم لینک صفحه فیسبوک رادیو فنگ)

***



نامه

از کسانی که از هیچ کسی کمک نمی‌خواهند

به تمامی قربانیان کمک‌های بشر دوستانه از ویتنام تا لیبی


دوستان نادیده‌مان در بغداد، بامیان، هرات، بنغازی، سرت، هانوی، غزه و شاید بعدتر تهران،

سلام،


کمک‌های مخروطی شکل بشردوستانه تکه‌پاره‌‌هاتان را به زیر تلی از خاک برد و ما را از دیدارتان محروم ساخت. شاید اگر بودید یا هنوز فرصتی برای واکنش نشان دادن داشتید، مانند این روزهای ما در پاسخ به نامه‌ها و نامه‌ها به کلینتون، اوباما و دیگران، از میان سکوت و فحاشی و خنده هیچ کدام را انتخاب نمی‌کردید. اگر مجال آن را داشتید تا آنچه را که در پیش است تغییری دهید، بی‌شک فرصت از کف نمی‌دادید به تماشای نمایش بی‌پایان وقاحت. بر خلاف روایت نامه‌نویسان تعارف نمی‌کنیم ما از صدای بمب‌ها، از صدای شکستن دیوار صوتی، از صدای خرد شدن شیشه‌ها بر سر خواهران و برادران‌مان و از صدای فرو ریختن آوار بر سفره‌های کوچک‌مان می‌ترسیم. تعارفی در کار نیست، شما خوب می‌دانید که جنگ چیزی بیشتر از تصاویر شبکه‌های تلویزیونی دارد. جنگ بوی گوشت سوخته می‌دهد. جنگ مملو از صدای ضجه‌ها و گریه‌هایی است که اغلب زیر متن بلند مجری‌ها گم می‌شود. جنگ درد دارد.


شما خوب می‌دانید که وقتی یک دولتمرد آمریکایی به شما می‌گوید ما قصد حمله به کشور شما را نداریم چه چیزی در انتظارتان است. شما می‌دانید وقتی یک آمریکایی مدام در گوش‌تان می‌خواند ما دوست شما هستیم یعنی چی و وقتی می‌گوید ما در صف شما ایستاده‌ایم و برای شما صلح، پیشرفت و آزادی می‌خواهیم، دقیقاً برای شما چه می‌خواهد. صورت ما به اندازه کافی از ضربات سیلی پدرها و پدرخوانده‌ها سرخ است و نیازی نیست که با چراغ سبز فعالان سابق و فعلی انجمن‌های ناموجود، دستهای آمریکایی روی پیکرهایمان پارچه‌های سفید بکشند. شاید اگر شما هم بودید نمی‌خواستید جنازه‌های مردمانتان گلدان عتیقه‌ی ۱۲۰۰ دلاری‌ای باشد که به پاس انجام وظیفه اخلاقی باراک اوباما، برنده جایزه صلح نوبل، به او تقدیم می‌شود.


ما از دیوار سفارت، زمانی که هنوز مجازی نشده بود بالا رفتیم و امروز پشیمان نیستیم، چرا که صدای فرو ریختن دیوارها بر سر شما را شنیده‌ایم و بر خلاف فعالان سابق، خاطره‌ی سه قطره خون ریخته بر سر در دانشکده فنی را فراموش نکرده‌ایم و خاطره آن روز مرداد سال ۳۲ را . ما که در میانه‌ی بازی «یا با اونا یا با ما» راه خیابان را پیدا کردیم. در این میان تعارف کار کسانی است که قدرت می‌خواهند و این روزها راهش را در دعوت از دخالت خارجی یافتند. اسم اش را تحریم می‌گذارند اما خود خوب می‌دانند که رسمش جنگ است. آن‌هایی که سال‌ها پیش نوشتند زندگی از مبارزه مهمتر است و راه زندگی‌شان را در پیش گرفتند حالا از یاد می‌برند که کسانی اینجا زنده‌اند و مبارزه را زندگی می‌کنند. آن‌ها همان‌هایی هستند که حالا رسم سرخ کردن صورت زندگی با سیلی مبارزه را آموخته‌اند. نامه می‌نویسند و درخواست کمک می‌کنند. کمک‌هایی که نه ارسال، بلکه آوار می‌شوند.


با اندوه و خشم

۳۱۵۲ روز پس از اشغال بغداد

تهران

آخرین سکانس‌های گودر

پنجشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۰

یکی دو هفته‌ای بود که می‌گفتند گوگل‌ریدر قرار است عوض شود. گوگل اعلام کرده بود که می‌خواهد ویژگی‌های شبکه اجتماعی گودر را به گوگل پلاس منتقل کند و گودر بشود همان فیدخوان ساده‌ای که چند سال پیش بود. درست شبیه همان اول که مشتری‌اش بودم و برای وبلاگ‌خوانی و دور زدن فیلترینگ از آن استفاده می کردم، بدون اینکه خبری از همخوان و لایک و کامنت باشد. بچه‌های گودر سر و صدا راه انداختند و مثل هر موضوع دیگری به این یکی هم حال اساسی دادند. کسی جدی نگرفت و به شوخی گذشت تا دوشنبه شب رسید و خبر آمد که گودر به فنا رفته است. من هم مثل خیلی‌های دیگر پنجره‌‌ی گودرم آن پشت مشت‌ها باز بود. وقتی سر زدم تا نابودی اش را ببینم دیدم همه چیز مثل قبل سالم و دست نخورده مانده است. شانس آورده بودم و حالا اگر آن صفحه را می‌بستم، مثل بقیه گودر را از دست می‌دادم.
تصمیم گرفتم بمانم. می‌دانستم فایده‌ای ندارد، بالاخره بعد از چند ساعت یا چند روز مرورگری که به زور باز نگه داشته‌ام از دست می‌رفت. اما از آن تلاش‌های مذبوحانه‌ی لذت بخش بود. دیوانگی مقاومت یا جنگیدن با آسیاب‌های بادی که بعد فکر نکنم یک شبه دنیایی خراب شد و ما هم مثل بچه‌های سر به راه وا دادیم و سراغ یک اسباب بازی جدید رفتیم.
حالا این فلسفه بافی‌ها به کنار آن یکی دو روزی که توانستم مرورگر را نگه دارم اوضاع غریبی بود. حسین نوروزی، که همه‌ی گودری‌ها می‌شناسند‌اش، مانده بود و چند تای دیگر که خیلی دوست دارم بدانم چند نفر بودند. نمی‌دانم آیا گوگل می‌داند که تا ساعت‌ها بعد از تغییرات گودر هنوز کاربرهایی بودند که امکاناتی را که حذف شده بود استفاده می‌کردند؟ شبیه یک گروه زیرزمینی از بازماندگان پس از یک فاجعه بودیم. به قول نوروزی مثل سربازهایی که هنوز کسی بهشان خبر تمام شدن جنگ را نداده است. از این تمثیل‌ها و تفسیرها در آن چند ساعت زیاد ساختیم. من بعد از دو روز صفحه را از دست دادم، اما ظاهرا نوروزی و بچه‌های دیگر هنوز دارند مقاومت می‌کنند. این کار از آن دیوانگی‌های روحیه‌بخش است. آدم دوست دارد بگوید مقاومت کن رفیق!

فلسطین، یک کلیک و تمام

چهارشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۰

این روزها مجموعه مقاله‌های «فلسطین» را که پروژه‌ای از اسكيزوفكتوری است، می‌خوانم. این کار ۶۰ صفحه‌ای سومین پروژه‌ی آنهاست که شامل مقاله‌ها و ترجمه‌های خوبی درباره وضعیت فلسطین است. گفتگوی ژیل دلوز با الیاس سنبر با عنوان «سرخ پوست های فلسطین» یکی از متن‌های خوبی بود که در این مجموعه خواندم. قرار است که این هفته تشکیلات خودگردان درخواست عضویت در سازمان ملل را ارائه دهند تا شاید بعد از چندین دهه کشمکش فلسطین به عنوان کشوری مستقل شناخته شود. این مسئله ممکن است تنها جنبه‌ی نمادین داشته باشد و کمکی به کم شدن فشار و سرکوب فلسطینی‌ها نکند، اما همان‌طور که دلوز و سنبر در گفتگوی‌شان تاکید می‌کنند، جلوی ناپدید شدن یک ملت را خواهد گرفت. به محض اینکه به عنوان کشور به رسمیت شناخته شوند دیگر اشغال‌گران نمی‌توانند مانند سرخ‌پوستان آمریکایی آنها را ناپدید کنند.

عنوان این پست یعنی «فلسطین یک کلیک و تمام» مقاله‌ی دیگری در همین مجموعه در مورد نقش رسانه و روزمره کردن فاجعه است. فاجعه آنقدر عادی می‌شود که من یک گوشه‌ی امن دنیا می‌نشینم و تنها با یک کلیک در کمپین یک میلیون امضا برای تشکیل دولت فلسطین شرکت می‌کنم. اگر کمی بیشتر دغدغه داشته باشم آن را در توییتر و فیس بوک ام به اشتراک می‌گذارم و تمام. معرفی این مجموعه مقاله برای مقابله با این حس بی‌خاصیتی بود. اول اینکه خودم بیشتر بخوانم و بدانم و بعد هم دیگران را تشویق کنم بخوانند شاید به مسئله علاقمند شدند.

می‌خواستم اسكيزوفكتوری را معرفی کنم و اینکه این سایت را دریابید، دیدم دیگر در دسترس نیست و تنها نوشته است که به دلیل اخطار قضایی نمی‌تواند به کار خود ادامه دهد. حیف! اما پروژه‌ی فلسطین را از اینجا دانلود کنید. خوب شد قبلا دانلود کرده بودم که حالا بتوانم جایی در دسترس بگذارم. آخرش هم نوشته‌اند با لينك دادن به اسكيزوفكتوری، يا ارسال الكترونيكی آثار توليدشده در آن براي دوستانتان، يا به اشتراك‌گذاری آن در فضاي اينترنت و شبكه‌های اجتماعی، يا چاپِ كاغذی آن، به تكثير و توزيعِ اين آثار، و نيز به جريان‌ افتادنِ دانشهای آزاد، فراگير، و غيرهژمونيك ياری رساني كنيد. محصولات منتشرشده در اسكيزوفكتوری فاقد كپی‌رايت هستند، و استفاده از آنها به هر نحو آزاد است.


زندگی حلزونی

جمعه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۰

عادت کرده‌ام باران که می‌بارد حواسم به حلزون‌هایی باشد که بیرون می‌آیند. صبح در راه ایستگاه قطار، بچه حلزونی را دیدم که هنوز کمرنگ بود. انگار وقتی بالغ می‌شوند رنگ‌شان هم تثبیت می‌شود یا چه می‌دانم شبیه آن چیزی می‌شوند که معمولا دیده‌ایم. فکر کردم چند تا بچه حلزون زیر دست و پا له می‌شوند تا یک حلزون به بلوغ برسد. چه حال و حوصله‌ای دارند. اصلا به چه امیدی راه می‌افتند می‌آیند بیرون و چرا حرکت می‌کنند. آخر آخرش که له می‌شوند.

زندگی حلزونی این روزها هم فایده‌ای ندارد. حلزون هم اگر بودم، منقرض می‌شدم.



وبلاگ می‌نویسم که لال از دنیا نرفته باشم

چهارشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۰

۱- می‌گویند امروز تولد ده سالگی وبلاگستان فارسی است و اگر به این مناسبت چیزی ننویسم ممکن است لال از دنیا بروم. حتما الان همه منتظر نشسته‌اند که یک کلمه هم مادر عروس بگوید. اما به همین راحتی‌ها که نمی‌شود دم به تله داد و چون ملت نوشته‌اند من هم فوری بردارم چیزی بنویسم. آنها حتما عجله داشته‌اند که خواسته‌اند از یک هفته قبل بنویسند، اما باید صبر کرد و درست در همان روز نوشت و پست را با فیس‌بوک و گوگل‌ریدر و توییتر و فلان در چشم خلق کرد.

۲- خیلی بی‌مزه شد. باید همین جا بی‌خیال شوم و بروم، اما قضیه‌ی لال از دنیا نرفتن نمی‌گذارد. اصلا شاید کل ماجرای وبلاگ نوشتن همین باشد که می‌خواهم/ایم یک حرفی زده باشم/ام. نه سال پیش (اینجا نویسنده دارد سن وبلاگ‌نویسی‌اش را به رخ می‌کشد) این برایم واضح نبود. می‌نوشتم که نوشته باشم، یا می‌نوشتم که از این ابزار استفاده کنم. مثل وقتی که با مداد خط می‌کشی تا امتحان کرده باشی. اما بعد مزه می‌دهد و شروع به نظر دادن و حرف زدن می‌کنی.

۳- کم کم ماجرا از امتحان کردن و کشف ابزار و دنیای جدید فراتر رفت. اگر آن موقع هیجان مردم از این بود که هر چه دلشان خواست می‌توانند بنویسند، حالا دیگر این کار سختی شده است. ترس و لرز‌های زیادی در نوشتن یک پست ناقابل به سراغ آدم می‌آید که اصلا از انتشارش منصرف می‌شود. انگار دیگر وبلاگ هم یک رسانه‌ی رسمی شده است که همان مشکلات و دردسرها را دارد.

۴- چرند. (این هم خودش یک پادزهر است و وخامت حال نویسنده را نشان می‌دهد.)


آقا روباهه

دوشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۰

روباه‌ها غریب‌ترین پیوندم با این خانه و محله‌‌اند. اولین بار که آمده بودیم خانه را ببینیم، موقع برگشت نزدیک ایستگاه قطار حساب و کتاب می‌کردیم که خانه را بگیریم یا نه. همان لحظه روباهی از پشت بوته‌ها ظاهر شد، شکاری به دندان داشت که باید موش یا سنجاب بوده باشد. گول‌مان زد و خانه را گرفتیم. به گربه‌های تهران می‌مانند، خیلی‌ها دوست‌شان ندارند و همیشه این بحث هست که باید کاری برای کنترل جمعیت روباه‌های لندن کنند. برای همین است که استخوان‌های دور ریز را یواشکی جایی پشت درخت‌ها می‌ریزم تا همسایه‌ها نبینند به روباه‌ها غذا می‌دهم. واقعا شبیه گربه‌های تهران هستند، حتی یک بار لاشه‌ی له‌ شده‌ی یک روباه بینوا را در خیابان دیدم که زیر ماشین رفته بود. درست مثل گربه‌های تهران.


پی‌نوشت: از تیتر یاد آقا روباهه ی بیژن موسوی افتادم.

رد پای مجازی

چهارشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۰

یک وقتی جولین آسانژ جمله‌‌ی قصاری گفته بود که «فیسبوک مخوف‌ترین ابزار جاسوسی تاریخ است». آن موقع به توهم بیش از اندازه‌اش خندیدم و ماجرا را فراموش کردم. اما وقتی یک بار جلوی چشم خودم پلیس برای شناسایی چند متهم سراغ صفحه‌ی فیسبوک آنها رفت، اولین چیزی که به ذهنم آمد همین جمله بود. به دلایلی اسم همه‌ی افراد آن جمع را داشتند و خیلی راحت توانستند از روی عکس پروفایل فیسبوک‌شان آنها را شناسایی کنند. توجیه‌‌شان هم آن است که برای حفظ امنیت این کار را می‌کنند. استدلالی که خریدار هم دارد. سر همین ماجرای جنجالی هک کردن پیغام‌گیر تلفن‌ها در بریتانیا، که مدتهاست در رسانه‌ها بحث‌اش در جریان است، خیلی‌ها توجیه‌هایی از این دست داشتند. با اینکه سر خیلی‌ها بابت این جریان به باد رفته و خیلی‌ها مجبور به پاسخگویی شده‌اند، باز هم در بحث ها می‌بینیم که با توجیه‌هایی مثل حفظ امنیت شهروندان و کنترل جامعه یا حتی نفی وجود حریم خصوصی از این اعمال دفاع می‌کنند.
البته مقایسه‌ی زیاد مربوطی نیست، صفحه‌ی فیسبوک را خود افراد در دسترس دیگران قرار می‌دهند اما پیغام گیر تلفن یا مکالمه‌ی تلفنی خصوصی است. دقیقا همین نشان می‌دهد که وقتی حتی برای شنود پیغام‌های خصوصی‌مان هم توجیه دارند، اطلاعات فیسبوکی که خودمان با کمال میل در دسترس همه می‌گذاریم چه خوراک خوبی هستند برای حکومت‌ها، رسانه‌ها یا هر کسی که بخواهد استفاده کند. باید حواسمان به رد پای مجازی که از خود به جا می‌گذاریم باشد.



داستان راه فرار است

چهارشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۰

روزنامه که می‌خواند، اگر موضوع جذابی پیدا کند آن صفحه را می‌برد و برایم می‌آورد. می‌داند خبرهای مربوط به جانوران همیشه هیجان‌ زده‌ام می‌کند. سوغات قطارسواری و روزنامه‌خوانی دیروزش این عکسی است که گاردین و مترو و احتمالا کلی روزنامه‌ی دیگر منتشر کرده بودند. خبر میمونی که در یک پارک محافظت‌شده در اندونزی دوربین عکاس را بر می‌دارد و از خودش عکس می‌گیرد.
خبر را که می‌خوانم بخش علم‌زده‌ی ذهنم می‌گوید خب با دوربین بازی کرده‌ و تعداد زیادی عکس از در و دیوار گرفته‌، آن وسط این یکی هم در آمده است. خبر هم این موضوع را تایید می‌کند و بر اساس معیارهای خبرنویسی علمی، خیلی خوب و دقیق ماجرا را توضیح می‌دهد که میمون‌ از صدای کلیک دوربین خوش‌‌اش آمده و با آن بازی کرده‌است.
اما حالا نمی‌شود این توضیح‌های دقیق را کنار بگذریم و بیاییم داستان بنویسیم؟ این شواهد و مدارک و دقت‌ها را کنار بگذاریم و فکر کنیم میمون‌ قهرمان داستان خیلی آگاهانه از قبل نقشه کشیده‌ که دوربین را بدزدد تا از خودش عکس بگیرد. خیلی هم خوشحال بوده‌ و برای همین جلوی دوربین ژست‌های مسخره گرفته‌ و به صاحب‌ دوربین پوزخند زده‌ است. اصلا فکر کنیم می‌خواسته‌ برای کسی در جایی از دنیا پیغامی بفرستد. خیلی هم هیجان‌انگیزتر است. میمون‌های باهوش و بدجنس و بازیگوش سوژه‌های خیلی خوبی هستند.

حال آدم که گرفته باشد و وقتی نتواند چیزی بگوید به داستان پناه می‌برد.


همچون مردی برای تمام فصول

چهارشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۰

وقتی سر تامس مور در فیلم مردی برای تمام فصول، با قایق از مجلس به خانه‌اش در چلسی می‌رفت؛ فکر می‌کردم که آن نشان‌دهنده‌ی حال هوای لندن قرن شانزدهمی بوده است. دیروز اما به سرمان زد به جای استفاده از حمل و نقل معمول شهری که اتوبوس، مترو یا قطار است با قایق از وسط شهر به خانه برویم. حالا می‌توانم بگویم راه دیگر رفت و آمد در لندن برای آنهایی که محل کار و زندگی‌شان هر دو در کنار تیمز هستند، همین قایق‌هاست. بیشتر طول می‌کشد و کمی هم گران‌تر است اما گاه گداری برای فرار از جمعیت می‌ارزد.

صد رحمت به اسکروچ

دوشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۰

در این شهر پر از بی‌خانمان به پست من نخورده بود تا به حال یا دل نازک شده‌ام یا ماجرا چیز دیگری بود؟ چیز دیگری بود و هیچ کس چیزی نفهمید. هیچ کس نه در ذهن من بود، نه در جیب من آن لحظه که سکه‌ها را چسبیده بودم، خشکم زده بود و لال بودم.

مترو خلوت بود و مسیر نا آشنایی هم بود. کلا مترو برایم نا آشناست، مسیر روزانه‌ام با قطار است و از روی زمین. به هر حال با موبایل ور رفته بودم و داشتم می‌گذاشتم‌اش در جیب ام. در همین حین پیرمرد بیچاره‌ای که از اول قطار راه افتاده بود و لیوان پلاستیکی سرمه‌ای اش را جلوی تک و توک مسافرهای آن شب می‌گرفت رسید جلوی من. هیچ وقت پول در جیب ام نیست، همیشه اگر پول نقد همراه داشته باشم، اگر داشته باشم، جایش در کیف پول است. همان عصر وقتی گرسنگی فشار آورده بود و می‌دانستم تا چند ساعت آینده غذایی در کار نخواهد بود با عجله چیزی خریده بودم و باقی پول را ریخته بودم در جیبم. همان جیب موبایل که وقتی پیرمرد رسیده بود دستم در آن خشک شده بود و چسبیده بود به سکه‌ها.

حتما فکر کرده بود دست در جیب کرده‌‌‌‌ام که پول سیاهی بریزم در لیوان‌اش. تکان نخوردم. نفهمیدم چه مرگم بود. فحشی چیزی نثارم کرد و رفت. سکه‌ها را سفت چسبیده بودم و نمی‌دانستم چه کنم. نابود شدم.


دست زدن برای پلیس

جمعه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۰

رفته بودیم برنامه‌ای که قرار بود داوکینز و میرز بنشینند روی صحنه در مورد خدا وعلم ودین و تکامل حرف بزنند. وقتی می‌رفتیم دم در سالن یکی‌ دو پلیس ایستاده بودند. خندیدیم و گفتیم طبیعی است بالاخره ممکن است بیایند بخواهند برنامه‌ی پیغمبر اتئیست‌ها را به هم بزنند! سالن پر شده بود و منتظر تشریف فرمایی اساتید (باید بگویم استاد اینجا طعنه است؟) بودیم که گروهی هفت‌ هشت نفره با شعار وارد دشدند و رفتند روی سن. گیج و ویج این بودیم آیا اینها دینداران معترض به این جور برنامه‌ها هستند که معلوم شد دانشجویانی هستند معترض افزایش شهریه دانشگاه‌ها. هفته پیش داوکینز و چند دانشگاهی دیگر اعلام کرده بودند که می‌خواهند یک کالج خصوصی مخصوص علوم انسانی‌ با شهریه‌ی هجده‌هزار پوند در سال تاسیس کنند. معترضان به این خصوصی سازی و تفکیک اعتراض داشتند.
اوضاع عجیبی‌ بود. ملتی‌ که در سالن بودند اول برایشان کف و سوت زدند. اما ماجرا که طولانی‌ شد خسته شدند و شروع کردند به فحش دادن که گم شوید بیرون. یک عده هم پیشنهاد دادند بلند شویم و پشت به صحنه بایستیم. کار مسخره‌ای بود، تکان نخوردم. در این فاصله پلیس و برگزارکننده‌ها با معترضان حرف می‌زدند. یک نفر هم رفت روی سن گفت من برای این برنامه‌ی لعنتی پول داد‌ه‌ام شما دارید حق مرا ضایع می‌کنید! مسخره بود، فکر کردم خب اعتراض اینها هم به چیزی شبیه این است.
ماجرا بیشتر از نیم ساعت ادامه داشت تا اینکه با ورود یک گروه حدودا ده نفره‌ی پلیس ملت از خوشحالی کف زدند. خیلی‌ حس بدی بود دیدن مردمی که برای پلیس دست می‌زنند. پلیس دور معترضان را گرفت، محاصره‌شان کرد و بیرون برد. بعد از چند دقیقه ماجرا تمام شد و داوکینز و میرز آمدند روی سن. اما طبق انتظار در طول برنامه چند اعتراض دیگر هم از گوشه و کنار سالن شد که زود جمع‌اش کردند.
تقریبا گوش ندادم در بحثِ شان چه گفتند، مدام به لحظه‌ی ورود پلیس و خوشحالی مردم فکر می‌کردم. خیلی بد بود. خیلی...

در خواب مردم چه می‌کنی، ناصری!

پنجشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۰

خواب دیدم مقداری خرت و پرت و کتاب لازم داشتیم. نمی‌دانم «ما» چه کسانی بودیم و چه غلطی می‌کردیم. اما می‌دانم که آن خرت و پرت‌ها را معصومه برای‌مان تله‌پورت کرد! چیز عجیبی هم نبود، انگار که عادی‌ترین کار عالم باشد. مثل همین ایمیل فرستادن‌های هر روزه که حالا خیلی عادی است. نشسته بودیم کارمان را می‌کردیم که جعبه‌ی خرت و پرت‌ها وسط اتاق ظاهر شد. کتابی‌ هم که این روزها روی آن کار می‌کنم در جعبه بود. انگار که در رفت و برگشت‌های طراحی و اینها فرستاده بودند که نظر دهیم. حالا ربطی هم به فرستنده ندارد.
بعد فکری به سرم زد، انگار که خیلی نابغه باشم مثلا و پیشنهاد دادم معصومه خودش را هم تله‌پورت کند که دلم برایش تنگ شده. در بین دانشمندان جمع بحث این شد که تله‌پورت موجود زنده و شعورمند مشکلاتی دارد و هنوز ممکن نیست. چیزی در این مایه‌ها که اگر طرف را بفرستید تکثیر می‌شود انگار! من هم ظاهرا از تکثیر معصومه ناصری ترسیدم که بی‌خیال ماجرا شدم.

خواب به این مضحکی قطعا باید تاثیر فیلم‌هایی باشد که این روزها می‌بینم وگرنه سالها از اینکه قسمتی از تز ام پارادوکس EPR بود گذشته است که آن هم موضوع آبرومندی است مربوط به تله‌پورت کوانتومی و جدای این علمی-تخیلی بازی‌ها.

خیلی وقت است مستقیم به چشم آدم‌ها نگاه نمی‌کنم

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۰

از دو راهروی طولانی باید رد می‌شدم که انگلیسی‌ها از ترس آتش سوزی، چند تا در هم آن وسط کار گذاشته بودند. وسط راه آقایی کت شلواری با سر و وضع جدی از یکی از اتاق‌ها بیرون آمد و جلوتر از من در همان جهتی که داشتم می‌رفتم راه افتاد. چند قدم که رفتیم برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. فکر کردم در اتاق شان را نگاه می کند، حتماً چیزی جا گذاشته است. چند قدم بعد دوباره برگشت و نگاه کرد این بار دیگر مطمئن شدم من را نگاه می‌کند و شاکی شدم. من که دنبالش راه نیفتاده بودم، خودش جلوی من سبز شده بود. طبق عادت «عسس بیا منو بگیر»ِ همیشگی ام مشغول جر و بحث خیالی بودم که باز برگشت و نگاه کرد. خنده ی ابلهانه ای هم تحویلم داد که یعنی دارم باهات بازی می‌کنم برای من قیافه نگیر. خنده ام گرفت. به در بعدی رسیده بودیم، در را نگه داشت که رد شوم. دوست شده بودیم.



حنابندون و پاتختی سلطنتی

جمعه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۰

1- اینکه ملت بریتانیا و بیشتر از آنها ملت دنیا دوست دارند عروسی سلطنتی و حاشیه هایش را دنبال کنند بیشتر از اینکه به خاطر علاقه به خانواده سلطنتی باشد، برای شریک شدن در یک واقعه مشترک است. انگار می‌خواهند مثل جام جهانی مثلاً چیزی برای حرف زدن داشته باشند یا بتوانند بگویند من هم آنجا بودم و فلانی و بهمانی را دیدم. البته برای مردم بریتانیا ویلیام به خاطر مادرش دایانا شخصیت خاصی است. از همان موقع به دنیا آمدنش جلوی چشم مردم بوده است و همیشه خبرنگارها و عکاس ها دنبالش بوده‌اند و حتی از چهار دست و پا رفتنش فیلم گرفته اند. تصادف مادرش هم در محبوبیت بیشترش باید تأثیر داشته باشد. احتمالاً چارلز (پدر ویلیام و ولیعهد) هم تا بخواهد نوبت سلطنت اش شود (برای اینکه ملکه سن جنتی را دارد) می‌میرد و ویلیام شاه بعدی خواهد بود. اما اینکه ملت این قضیه را دنبال می‌کنند بیشتر از اینکه طرف چه کسی باشد، چیزی شبیه آن دیوانگی است که ملت برای دیدن تک تک لحظات زندگی ترومن در فیلم «نمایش ترومن» داشتند. اینکه چه می پوشد، کجا می‌رود و چطور عاشق می شود.

2- ماه هاست که بی بی سی (داخل بریتانیا) ماجرا را پیگیری می‌کند و در چند هفته اخیر تمرکز بیشتری بر روی آن داشته است. همه چیز هم متمرکز بر روی این عروسی خاص نبود. در این مدت آنقدر مستند تاریخی در مورد خانواده سلطنتی پخش کردند که فکر کنم وظیفه شان در مورد معرفی فرهنگ بریتانیا را به خوبی انجام داده باشند! من خودم مشتری مستندهای تاریخی بی بی سی هستم. حالا اینکه بی بی سی فارسی هم رفته سراغ عروسی سلطنتی و ملت از دستش شاکی اند به هر حال جزئی از کارشان است. بقیه ی زبان‌ها مثلاً عربی و روسی را هم دقیقاً همین صفحه را درست کرده‌اند و مطالب هم شبیه هم است. به هر حال اسم بی بی سی جهانی در آغاز کارش در سال 1932 «سرویس امپراطوری بی بی سی» بوده و هدفش پخش برنامه برای کشورهای انگلیسی زبان مستعمره برای معرفی فرهنگ و تاریخ بریتانیا بوده است. مشکل از آن بیخ است.

3- در این مستندهای بی بی سی چیزهای عجیب و غیرقابل درکی از رفتار مردم دیدم. مثلاً عروسی الیزابت (که هنوز ملکه نبوده آن موقع) و فیلیپ درست بعد پایان چنگ جهانی دوم بوده است که وضع اقتصادی خوب نبوده و همچنان جیره بندی داشتند. به خاطر جیره بندی شکر دخترهای استرالیایی شکر جمع کرده‌اند فرستاده اند که مبادا کیک عروسی سلطنتی لنگ بماند! یا مردم بریتانیا پول فرستاده اند برای اینکه لباس عروسی آبرومند باشد. این دیوانگی ها را اصلاً نمی فهمم. برای ما که در طول تاریخ چشم دیدن حاکمان خود را نداشته‌ایم غیرقابل درک است این مسخره بازی‌ها. یا مثلاً موقع به دنیا آمدن ویلیام رفته بودند جلوی کاخ باکینگهام جمع شده بودند آواز می‌خواندند «پسره، پسره». حالا ما هم کم نداشته‌ایم ظاهراً؛ نگاه کنید ببینید مهستی برای به دنیا آمدن رضا پهلوی چه جفنگی خوانده است! می‌شود توجیه کرد که این مداحانه و سفارشی بوده و آن دیوانگی خودجوش مردمی است. کلاً نمی‌فهمم به هر حال.


می‌دوم برای...

یکشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۰

۱- امروز ماراتن لندن بود. هنوز هم هست. الان که دارم این چند خط را می‌نویسم هنوز خیلی‌ها به خط پایان نرسیده‌اند. یادم نیست از کی برنامه‌ی دویدن در ماراتن لندن را ریخته‌ام و هنوز هم به سرانجام نرسیده است. زمستان که آمدیم لندن شروع کردم به تمرین و هر روز صبح زود می رفتم می‌دویدم. حتی زیر برف هم دویدم، اما نمی‌دانم چه شد بعد از یک ماه هیجانش رفت یا سرم شلوغ شد و خلاصه تمرین را ادامه ندادم.

۲- خط شروع ماراتن پارک گرینیچ است که پنج دقیقه از خانه ما فاصله دارد. برای همین هیچ بهانه‌ای نداشتم که اقلا بروم آنهایی را که همت دویدن داشتند ببینم. صبح زود زدیم بیرون و چندهزار نفری را که آمده بودند بدوند بدرقه کردیم. فکر کردم بروم خط پایان و ببینم با چه حال و روزی می‌رسند آنجا. مسیری را که آنها باید می‌دویدند با قطار رفتم و وسط راه حدود دو کیلومتر مانده به خط پایان دوباره بهشان رسیدم. از آنجا تا خط پایان در کنار کاخ باکینگهام را پیاده رفتم. همه‌ی شهر در حال و هوای ماراتن بود. مردم در کنار مسیر ایستاده بودند و تشویق می‌کردند. اگر کسی خسته بود اسمش را فریاد می‌زدند بدو فلانی و بچه‌ها اسم پدر یا مادرشان را روی پلاکارد نوشته بودند که بدو مامان، بدو بابا. خط پایان هم حس و حال خوبی داشت. آنها که رسیده بودند می‌آمدند خانواده و دوستانشان را پیدا می‌کردند و می‌گفتند چقدر طول کشیده تا همه‌ی مسیر را بدوند.

۳- هر سال در ماراتن لندن به جز حرفه‌ای‌ها که در بخش مسابقه شرکت می‌کنند، آماتورها هم می‌توانند بدوند. هرکس می‌خواهد بدود می‌رود در یک خیریه ثبت‌نام می‌کند و تعهد می‌دهد که مقدار مشخصی پول از دوستان و آشنایانش برای آن خیریه جمع کند. در روز ماراتن هم با لباس تبلیغی آن خیریه می‌دود. از خیریه‌ی کودکان سرطانی گرفته تا کمک برای جلوگیری از انقراض ببر آسیایی در این رویداد بزرگ نماینده دارند. برای همین هم بخش آماتور بیشتر به یک کارناوال می‌ماند تا یک رویداد ورزشی. لباس‌ها و عروسک‌هایی که دوندگان برای نمایش و تبلیغ تن‌شان می‌کنند آنقدر ناراحت و سنگین هستند که معلوم نیست بتوانند ۴۰ کیلومتر را با همین وضع بدوند. در هر حال با همه‌ی این اوصاف ماراتن لندن بزرگ‌ترین خیریه‌ی دنیاست که در آن تک‌تک افراد پول جمع می‌کنند. مجموع این کمک‌ها هر سال حدودا ۵۰ میلیون پوند است.

۴- به جز لندنی‌ها و بریتانیایی‌ها دونده‌های حرفه‌ای و آماتور از همه جای دنیا در ماراتن لندن شرکت می‌کنند. آنها را که دیدم فکر کردم چرا ما (ایرانی‌ها) هیچ وقت به فکر شرکت در چنین مسابقه‌هایی برای تبلیغ یا پول جمع کردن برای هدف‌هایمان نیستیم. چه می‌دانم مثلا کمک جمع کردن برای خانواده زندانیان یا هر هدف دیگری که برایمان مهم است. همت‌اش را نداریم، بلد نیستیم یا فکر می‌کنیم این چیزها جدی نیستند و ممکن است شان و منزلت اهداف والایمان پایین بیاید؟ فرصت زیاد است، استفاده نمی‌کنیم.


نگذارید آیشمن صرفا یک مهره شود

شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۰

این روزها که بحث کار کردن یا کار نکردن در روزنامه ی فلانی داغ بود، دوستی در گوگل ریدر خواندن ترجمه مقاله «مسئولیت شخصی در دوران دیکتاتوری» هانا آرنت را پیشنهاد داد. قبل از اینکه سراغ مقاله بروم فکر کردم چه خوب است که این بحث‌ها باعث می‌شوند ملت بروند و متن های خوب را ترجمه کنند. اما مقدمه ی مترجم بر مقاله می‌گوید که آن را زمستان 2008 ترجمه کرده است. در هر حال خوب است که این بحث‌ها باعث شوند آثار اندیشمندان بزرگی را بخوانیم که خود درگیر سؤالاتی شبیه دغدغه های ما بوده‌اند و به خوبی از پس تحلیل آن‌ها بر آمده اند. خود مقاله را که حتماً باید خودتان بروید بخوانید( این هم متن انگلیسی که آن هم روان و خواندنی است)، اما خلاصه‌ای از مقدمه مترجم را اینجا نقل می‌کنم که توضیح داده است چه چیزی باعث شد تا هانا آرنت این مقاله را بنویسد.

«روز 24 مه 1960 روزنامه نیویورک تایمز خبر ربوده شدن آدولف آیشمن در آرژانتین را توسط ماموران اسرائیلی و انتقال او به اسرائیل و بازداشتش در آن کشور منتشر کرد.... بحث در مورد اینکه آیشمن در کجا و بر اساس چه قانونی محاکمه شود، چند ماهی در مجامع بین‌المللی و سازمان ملل مطرح شد.... بالاخره مقامات اسرائیلی تصمیم گرفتند که آیشمن را بر اساس قانون جنایت علیه قوم یهود محاکمه کنندف زیرا در قوانین کیفری اسرائیل، قانونی برای جنایت علیه بشریت نبود.... هانا آرنت با مجله نیویورکر تماس گرفت و داوطلب شد که به عنوان گزارش این محاکمه از طرف مجله به اورشلیم برود.... مجموعه گزارش های آرنت از اورشلیم در کتابی تحت عنوان «آیشمن در اورشلیم، گزارشی از ابتذال شر» به چاپ رسید....آرنت از اولین لحظات گزارشش، دادستان دادگاه، و در پس ادعانامه او، سیاست دولت اسرائیل را که مایل بود دادگاه را به یک دادگاه سیاسی تبدیل کند و از آن برای محکوم کردن یک سیستم و یک ایدئولوژی استفاده نماید، به شدت مورد انتقاد قرار داد. به نظر او منزلت و شان عدالت، اجازه نمی داد که متهمی برای پاسخگویی به اعمالی که شخصاً انجام داده در دادگاه حضور می یابد، مبدل به مهره ای شود قابل تعویض، و بهانه‌ای برای محکوم کردن یک سیستم سیاسی. نقد تند آرنت، ریشه در این اعتقاد داشت که دادگستری در دموکراسی نمی‌تواند همانند نظام های توتالیتر، افراد را تبدیل به مهره کند. …. او معتقد بود که نه دادگاه نورنبرگ، و نه دادگاه اورشلیم، صلاحیت چنین محاکمه ای را نداشتند. چون در دادگاه نورنبرگ آنان که پیروز شدند شکست خوردگان را به محاکمه کشیدند، و در دادگاه اورشلیم، قربانیان جنایتکاران را.... در طول شهادت قربانیان، معلوم شد که تشکیلات یهودیان در آلمان، در سازمان دهی و انتقال همکیشان خویش با مقامات نازی همکاری داشته اند. آرنت در گزارشش به این مسأله اشاره کرد.... و این امر باعث یک جنگ تبلیغاتی علیه او و کتابش در اسرائیل و خارج از اسرائیل شد.... در «مسئولیت شخصی در دوران دیکتاتوری»، هانا آرنت ایراد ها و انتقادهای منتقدین «آیشمن در اورشلیم، گزارشی از ابتذال شر» را یک به یک بر می شمرد، تحلیل می‌کند و به آن‌ها پاسخ می دهد.... و مهمترین انتقاد آن بود که نمی‌توان در مورد وقایعی قضاوت اخلاقی کرد که شاهد عینی‌اش نبوده ایم. تحلیل آرنت در مورد معنای قضاوت کردن از طرفی و از طرف دیگر نکته سنجی او در مورد اینکه چگونه افراد یک شبه به ارزش‌های اخلاقی چندین هزارساله ای که تا آن روز اساس پندار و کردارشان بوده است پشت کرده و پیرو ارزش هایی کاملاً متناقض می شوند، برای ما که پدیده‌های مشابهی را در انقلاب ایران دیدیم، نکته‌های آموزنده‌ای در بر دارد...»

خودزنی برای رای جمع کردن در مسابقه وبلاگی دویچه وله

پنجشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۹۰

یک- این انگلیسی‌ها با این همه سال سابقه داشتن خانواده‌ی سلطنتی، عشق لقب و عنوان دارند. یعنی حالا اگر کسی شاه و ملکه و شاهزاده و زن یا شوهر این‌ها نشد، می‌تواند دلش را با به دست آوردن لقب‌ها و نشان‌هایی مثل نشان شوالیه خوش کند. اما خب در دوران مدرن این بساط هم مثل هر دم و دستگاه اتوریته ساز دیگری منتقدان سرسختی دارد. یکی از این منتقدان، میک جگر بود که شدیداً با این لقب و عنوان‌ها مشکل داشت و ضد اتوریته بود. اما روزی که به خودش لقب «سر» دادند همه‌ی آن حرف‌ها را از یاد برد و خوش و خرم رفت نشان‌اش را از ملکه گرفت.

دو- حالا شده حکایت من و نامزد شدن در مسابقه‌ی وبلاگی دویچه وله که البته نه من میک جگر هستم و نه مسابقه دویچه وله نشان شوالیه. اما خب این همه وقت به این‌جور مسابقه‌ها و انواع لقب و عنوان و قدرت و امثال آن گیر دادم و حالا آمده‌ام در وبلاگم بنویسم: «هی بچه‌ها وبلاگ من نامزد بهترین وبلاگ فارسی شده بروید به من رأی بدهید»!

سه- روش رأی دادن امسال هم عوض شده و ظاهراً فقط با فعال بودن در شبکه‌های اجتماعی مثل فیسبوک یا توییتر می‌شود رأی داد. خب مثلاً مامان من که نه فیسبوک دارد و نه توییتر و می‌خواهد برود رأی بدهد تا دخترش در جایی اول شود و بعد برود پزش را بدهد، چه کار باید بکند؟

چهار- همین پزش را بدهد اصل ماجراست واقعا. همین که با چهار تا لایک گودر و فیسبوک و فرندفید ارضا می‌شویم و می‌خواهیم از قِبل همین وبلاگ فکسنی هم کسب هویت کنیم، نشان می‌دهد همه‌ی این پست را فقط و فقط محض تبلیغ نوشته‌ام. آدم نمی شوم، می دانم.



***
پی نوشت: گفتم که رای دادن امسال سخت شده است؛ نشان به آن نشان که مدام می پرسند چرا دکمه ی Vote فعال نیست. برای همین است که دوستان دیگری که کاندیدا شده اند هر کدام یک پست راهنمای تصویری چگونه رای دهید نوشته اند. از آنجا که تنبلم و ضمنا کارم حرف زدن و نوشتن است سعی می کنم در یکی دو جمله ماجرا را بگویم. قضیه این است که امسال به نقش شبکه های اجتماعی وزن بالایی داده اند و برای همین هر کس می خواهد رای دهد باید از طریق فیسبوک یا توییتر لاگین کند تا دکمه رای دادن برایش فعال شود. آن بالا در قسمت رای دادن، سمت راست صفحه نوشته لاگین از طریق فیسبوک یا توییتر، به هر کدام که می خواهید یا دارید وارد شوید و بعد بروید در قسمت Category بهترین وبلاگ فارسی را انتخاب کنید و در قسمت I Vote For هم وبلاگ مریم اینا (!) را و بعد دکمه رای را بزنید.
دیدی آقا/خانم دویچه وله که آخر سر مجبورم کردی مستقیم بگویم بیایید به من رای دهید و روی افه ی من چه آدم متواضعی هستم پا بگذارم؟

پی نوشت 2: کلا ماجرا را بی خیال شوید. ظاهرا رای گیری طوری است که هر 24 ساعت یک بار می شود دوباره رای داد و از هر دو اکانت توییتر و فیسبوک هم می شود استفاده کرد. ( در بخش قوانین مسابقه این نکته آمده است. ) حالا نمی دانم آیا برگزارکنندگان موقع شمردن رای ها تکراری ها را حذف می کنند یا نه؟ احتمالا باید بکنند که به این صراحت در قوانین آمده، وگرنه به قول مانی. ب. می شود "وبلاگ منتخب بر و بچه های محل" که خب البته از اول هم همین بود. بستگی دارد هر سال داور چه کسی باشد و از چه وبلاگ هایی خوشش بیاد. در هر حال کل ماجرا که لوس بود، حالا لوث هم شده است.

داستان یک کلید

سه‌شنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۹۰

ارین یک دختر انگلیسی است که تعطیلات تابستان را با دوست اسرائیلی‌اش همراه می‌شود تا او دوره آموزشی سربازی را بگذارند. ارین در این سفر دفتر خاطرات پدربزرگش را با خود برده است که درست بعد از جنگ جهانی دوم عضو نیروهای اعزامی ارتش انگلیس به فلسطین بوده است. همین معرفی کوتاه کافی بود تا مینی سریال تلویزیونی «قول» را که هر قسمت آن نود دقیقه بود و در چهار قسمت از Channel 4 پخش شد، دنبال کنم.

نمی‌توانم داستان را زیاد تعریف کنم تا برای آن‌هایی که ممکن است بخواهند ببینند ماجرای نفس گیر آن لو نرود. اما طبیعتاً از ماجرای دفتر خاطرات پدربزرگ دختر پیداست که داستان پر از فلش بک به گذشته و قبل از تشکیل دولت اسرائیل و حضور انگلیسی هاست و همزمان ماجراجویی‌های ارین را در منطقه اسرائیل/فلسطین نشان می‌دهد. دختر به دنبال برآورده کردن قولی که پدربزرگش به یک عرب فلسطینی داشته تمام منطقه را می‌گردد و حتی تا الخلیل/حبرون و غزه هم می‌رود.

پیچیدگی مسائل منطقه را واقعاً می‌شود با حضور آدمهای مختلفی که در داستان ظاهر می‌شوند تا حدی فهمید. حداقل این را می‌شود فهمید که مثلا به همین سادگی نمی‌توان در مورد کسی که عملیات انتحاری انجام می‌دهد قضاوت کرد. خوبی دیدن سریال برای من این بود که صورت انسانی ماجرا را بیشتر از قبل دیدم و البته قطعاً این هم داستانی با دستکاری زیاد در واقعیت‌ها بود. به هر حال دیدن‌اش انگیزه‌ای می‌شود که آدم برود تاریخ بخواند یا گزارش و مستند ببیند تا بفهمد واقعاً چه اتفاقاتی می‌افتد. جریانی که برای ما صرفاً آماری است از تعداد کشته‌هایی که رسانه‌ها اعلام می‌کنند.


توضیح عنوان این پست: خیلی از خانواده های فلسطینی که سال 1948 در روز نکبت مجبور به ترک خانه های خود شدند، کلید آن خانه ها را نسل به نسل نگه داشته اند به امید روزی که بازگردند. این فیلم، داستان یکی از این کلیدهاست.



محض روایت

سه‌شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۹

به کسی نمی گفتند کارش چیست، اگر هم می‌پرسیدند می‌گفتند کارمند نخست وزیری است. اما آن وقت‌ها معلوم بود کارمند نخست وزیری یعنی چه. حالا گیرم کار دفتری می کرد، اما به هر حال ساواکی به حساب می امد. اوضاع که به هم ریخت، دیگر حتی از همسایه ها هم می ترسیدند. روزهای آخر باید بوده باشد یا شاید چند روز اول انقلاب که زن با بچه ی چند ماهه از ترس حمله ی مردم به خانه‌شان سراغ امام جماعت مسجد محل رفته و پناه خواسته. گفته خودم مرد را می‌آورم تحویل می دهم، اما فقط امان دهید که مطمئن شویم بلایی سرش نمی آورند. امام جماعت هم گفته جای امنی ندارد و نمی‌تواند چیزی را تضمین کند. گفته همان جا که هستند بمانند تا به وقتش خبرشان کند. در این مدت یک دانشجوی انقلابی تازه از اوین آزاد شده به آن‌ها پناه داد.

می‌گوید هیچ وقت اسم این دو نفر از یادش نمی رود، انقلابی ها یک چنین آدم‌هایی بودند.

صهیونیست های افراطی

پنجشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۹

به ندرت پیش می‌آید که بتوانم یک ساعت تمام و بدون وقفه پای یک فیلم مستند بنشینم. امشب مستند «صهیونیست های افراطی» بی بی سی جلوی تلویزیون میخکوبم کرد. این فیلم به سراغ اسرائیلی هایی رفته بود که در کرانه باختری و در میان فلسطینی ها اِسکان داده شده اند. روایت های اینچنینی را خیلی کم شنیده و دیده‌ام. از ماجرای شهری که تنها 20 اسرائیلی با کمک نیروهای امنیتی در میان جمعیت فلسطینی زندگی می کنند، تا جوان‌های تندرویی که رفته‌اند وسط بیابان در بین زمین‌های فلسطینی چادر زده‌اند و زندگی می‌کنند؛ با این عقیده که قوم برگزیده هستند و این سرزمین متعلق به آنهاست. فیلم نمای نزدیکی از کشمکش هر روزه ی بین اسرائیلی ها و فلسطینی هاست. دیدن اش را توصیه می کنم.


پی نوشت: اگر در جزیره هستید می‌دانید که فیلم تا مدتی روی سایت قابل دسترسی است. برای دیگران راه حلی بلد نیستم.

پی نوشت 2: این هم لینک فیلم روی یوتیوب، که دوستی لطف کرد و در کامنت ها گذاشت.



خلاقیت‌های کوچک

چهارشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۹


از آخرین کارهای دستی و بازیافتی که انجام دادم، استفاده از کیسه نایلون بود. موقع اسباب کشی چند کیسه پر از کیسه نایلون‌هایی داشتیم که هر کدام از جایی آمده بود. خیلی‌هایش را برای بسته بندی وسایل استفاده کردیم. اما باز هم کوهی از کیسه مانده بود که دلم نمی‌آمد دور بریزم. جستجویی کردم و به یک ایده خلاقانه برخوردم. با گذاشتن چند کیسه روی هم و اتو کردن آن‌ها، البته لای پارچه که به اتو نچسبد، می‌شود یک ورق نسبتاً کلفت پلاستیکی با طرح‌های خوب به دست آورد. بعد همین می‌شود ماده خام برای درست کردن کیف و جامدادی و هر چه که به کار بیاید.

یاد این ماجرا افتادم برای اینکه نشسته‌ بودم در یک مرکز فرهنگی کار و بار خودم را انجام می‌دادم که سر و صدای پایین پله‌ها توجهم را جلب کرد. گروهی مشغول کار دستی ساختن بودند و انگار کلاسی چیزی بود. داشتند کیسه نایلون‌ها را باریک باریک می‌بریدند و بعد کلاف می‌کردند و آخر سر هم با میل‌های بافتنی چوبی و نخ‌های پلاستیکی شان چیز می‌بافتند.

پی نوشت: می دانم بدون عکس تعریف کردن یک چنین چیزی خیلی بی مزه است. اما عکس از کارهایم نداشتم، همان یکی دو تا محصول را کادو دادم.


Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.