وقتی جمعهام شنبه شد
سهشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۹
این پست وبلاگ "آدمهای خوب شهر" را درباره لباسهای "درست" که میخواندم، حسابی دلم گرفت. من هم اولین بار در جمعه بازار پارکینگ طبقاتی جمهوری دیده بودمشان. جمعه بازار از اول آنجا نبود، قبلش در پارکینگ ناصرخسرو بود و من و مامان خیلی از جمعهها مشتریاش بودیم. نزدیکمان بود و میرفتیم لای عتیقهها و دست دومها و خرت و پرتها غرق میشدیم، هی به هم میگفتیم اینو ببین چه خوبه، اونو ببین چه باحاله.
در مورد اجناس مصرفی هم همین که بالاخره همین شنبهبازار دهاتمان هست و همه چیز فقط زنجیرهای و سوپرمارکتی نیست خودش غنیمت است. شنبههایی که حالم خوب باشد و وقت داشته باشم میروم شنبهبازار که خیلی اسم عادی و آشنایی برایم شده. به همین خاطر وقتی یاد جمعه بازار افتادم و دیدم حتی اسماش هم برایم غریب است دلم بیشتر از همیشه برای مامان تنگ شد.
3 نظرات:
«دوست داشتن، خيلي آن چيزي نيست كه تو فكر ميكني. خيلي اسرارآميز است و خيلي از كساني كه در آن بودند هيچ وقت ندانستند در آنند و خيلي از كساني كه درباره آن حرف زدند، فقط حرف زدند...
دوست داشتن، او را با تمام بديهايش، دوست داشتني يافتن است. رابطه است چون چيزها نميتوانند با هم در ارتباطي عميق باشند مگر آنكه مثل هم باشند و فقط مثلها ميتوانند همديگر را دوست داشته باشند..
دوست داشتن كشش روح است نه كششهاي نفس و هوس. كشش قلب است نه كوششهاي پوچ و عبث.
دوست داشتن، ديگري را داشتن است بدون زنجير زدن. ديگري را داشتن است در اوج از دست دادن. خوبترينها را براي او خواستن است. حتي اگر خوبترينها، تنها گذاشتن او باشد و حتي اگر واگذاري او به ديگري باشد و حتي اگر مرگ معشوق باشد.
دوست داشتن معامله نيست اما در بين مردم جز اين نيست. نديدن و يافتن است. محاسبه نيست. ديوانهپنداريست. ندانسته خواستن است. تكيه به صورت نيست اتكاء به سيرت است. حبابي گذرا و زود مرگ نيست كه تو را در بر گيرد و زود هنگام تركت كند، قلب تو است كه تو آنرا در بر گرفتهاي اما او بر تو است و تو را با خود خواهد برد.
دوست داشتن پريدن است آنگاه كه توان پريدن از تو پر زده و پرهاي تو را ياراي پريدن نيست. پرواز نكردن است آنگاه كه پرهاي تو آماده باز شدن اند و باد را در بر گرفته اند.
دوست داشتن خود را گذاشتن است. از خود گذشتن و از خود گذشتن را آموختن.
دوست داشتن دوست را داشتن است و به داشتني دوست بدل شدن.
دوست داشتن آتش گرفتن است نه آن ناگهان تبهاي هوس آلود. بلكه آن آتش بيشعله و بيدود. آتشي كه هر كه آنرا چشيد از خود رميد و در خود روييد و بر همه چيز خنديد. آتشي كه روح منجمد را روان ميكند قلب سنگي را مذاب و جان خفته را بيتاب. آتشي كه زندگي ميگيرد و زندگي ميدهد اما آنچه ميدهد آن چيزي نيست كه گرفته است. خام را پخته ميكند، پخته را ميسوزاند، سوخته را خاكستر ميكند و خاكستر را به باد ميدهد و در ابر ميباراند. آتشي پر از آرامش و سرشار از تنش. خاموش و پر از جوشش. آتشي كه اگر به تو روي آورد خورشيد را در تو ميآورد. و آنكه خورشيد در او متولد ميشود اوست كه هر لحظه ميميرد. اين بهاي با خورشيد و در خورشيد زيستن است. اما خورشيد نميميرد پس او هميشه به خورشيد زنده است حتي اگر هر روز بميرد»
استاد ایلیـا میم
اتفاقا من فردا دارم برای اولین بار می رم IJ Hallen که اولین آخرهفته اول هر ماهه. خیلی هیجان دارم چون همش حس جمعه بازار رفتن رو دارم. من رو یاد خیلی چیزا می ندازه.. دل منم پر می کشه برای کسایی مه باهاشون می رفتم جمعه بازار...
کاش وقت داشتم و منم می اومدم- شاید ماه بعد :)
Do you have any idea? Click here and post a Comment