بلندیهای وودلند
شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۲
آخرین روزی است که از این ایستگاه قطار که اسمش پسوند هیل (تپه) دارد بیرون میآیم و از سربالایی کوچه ای که آن هم اسم اش به تپه ختم میشود بالا می روم و وارد ساختمانی می شوم که بلندی های وودلند نام دارد. چه قدر این همه سربالایی را بالا و پایین کردیم در این سه سال و به مهمانهای از خارج آمده پز ارتفاعش را دادیم که مثلا از محوطه ورودی ساختمان میشود شهر را دید و ساختمانهای بلند بانکها و مرکز اقتصادی لندن هر روز و هر شب جلوی چشم است! حالا انگار چه افتخاری است، ولی خب به هر حال جاذبهی توریستی خانه بود!
اما بلندیهای وودلند را وقتی سه سال پیش اجاره میکردیم، به خاطر آن روباهی بود که موقع تصمیمگیری بر سر توانایی پرداخت اجاره، با سنجابی به دندان از بین درختان پشت خانه رد شد. و سنجابی که روز اول وقتی آن پایین منتظر رسیدن بستههای پستی از هلند بودم، همهی گلدانهای جلوی خانه را دنبال خوراکی میگشت و از آن به بعد هر وقت که ته جیبم خوراکی داشتم در همان گلدانها برایش غذا میگذاشتم.
بعدتر چیزهای جذابتری هم درباره خانه کشف کردیم. پایین تپه، سرکوچه بیمارستانی از اوایل قرن بیست بوده که دهه هفتاد خرابش کردهاند. ساختمان ما، خوابگاه پرستاران آن بیمارستان بوده. کمتر از ده سال پیش ساختمان را بازسازی میکنند و به شکل یک مجموعه آپارتمان در میآورند.
کوچک بود، صاحبخانهی وسواسی و خسیسی هم داشت، اما حاشیههایش آنقدر خاطره ساخت که خستگی هر روزهی رسیدن به بالای تپه در تن مان نمانده باشد.
2 نظرات:
اینجا هم یه بیمارستان از اواخر قرن ۱۹ هست که خوابگاه پرستارانش رو تبدیل کردن به موزه.
نمی دانم اهل کجای ایرانید .
دوستی دارم اهل بیرجند .
خودم خراسانی هستم .
گنابادی اصالت دارم .
در بین شهرستان های خراسان بیرجندی ها به قانع بودن=خسیس بودن=حسابگر بودن شهره اند .ندیده ام جایی به فقیری پولی بدهد یا پولش را خرج در راه رضای خدا بکند یا در اینگونه موارد ( این ها دلیلی بر بد بودن کسی نیست ، صفات خلق و خویی کسی ست ).
داستان سعدی را خوانده اید که می گوید :
یکی در بیابان سگی تشنه یافت
برون از رمق در حیاتش نیافت
نوشته شما را خواندم . دیدم به سنجاب غذا می دهید در گلدان ها .
یک روز با همان دوست بیرجندی خودم رفتم به باغش تا کمی کمکش کنم . داشتیم شن ها را در سطل می کردیم و به داخل باغ می بردیم . در رفت و آمدهایمان به داخل باغ وقتی بیرون آمدیم دیدیم که سگی دارد زبانش را به شن هایی خیس می زند .( می دانید که شن ها رویشان خشک می شود اما داخل شن ها تا دیر هنگامی آب می ماند) . دوستم رفت داخل و من شروع کردم به پر کردن سطل ها از شن ها که دیدم دوستم با ظرفی از آب آمد و ظرف را کمی بالاتر برد تا سگ را سیر آب کند .
یکی در بیابان سگی تشنه یافت
برون از رمق در حیاتش نیافت
کله دلو کرد آن پسندیده کیش
چو حبل اندر آن بست دستار خویش
به خدمت میان بست و بازو گشاد
سگ ناتوان را دمی آب داد
خبر داد پیغمبر از حال مرد
که داور گناهان از او عفو کرد
الا گر جفا کردی اندیشه کن
وفا پیش گیر و کرم پیشه کن
یکی با سگی نیکویی گم نکرد
کجا گم شود خیر با نیکمرد؟
کرم کن چنان کت برآید زدست
جهانبان در خیر بر کس نبست
به قنطار زر بخش کردن ز گنج
نباشد چو قیراطی از دسترنج
برد هر کسی بار در خورد زور
گران است پای ملخ پیش مور
=====
فکر می کنم که مریم اینا ادبیات می خواند و شعر سعدی را از بر است و فکر می کنم بی گمان
خدا آدم ها را به بهانه ایی به بهشت خواهد برد .
Do you have any idea? Click here and post a Comment