www.flickr.com

گربه سیاهه

پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۷


رفته بودیم یک رستوران مکزیکی برای رفع تنوع. غذا را که آوردند گربه سیاه و بی نهایت خوشگلی مدام زیر میز می چرخید و نگاهمان می کرد. به نظر حامله می رسید و برای همین خیلی وسوسه شدم بهش غذا بدهم. اما فکر کردیم بعید است گربه ای در رستوران زندگی کند و شکمش سیر نباشد، این کارها هم از فضولی گربه ایش بود. برای اینکه وقتی مشتری های جدیدی آمدند رفت سراغ آنها تا نگاهشان کند. خلاصه موقع حساب کردن از گارسون پرسیدم حامله است و گفت نه. عمل اش کردیم و رحم اش را در آوردیم، برای اینکه در یک سال گذشته چهار بارحامله شده و دکتر گفته بود اگر باز هم حامله شود می میرد. خب این هم از دردسرهای نگه داشتن گربه ماده. اما خیلی ناز بود.

Show must go on

چهارشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۷

این یادداشت پرویز جاهد درباره شکیبایی در وبلاگ زمانه ، آمده زیر ابرو بر دارد زده چشم طرف را کور کرده. اگر نخواهم حرف در دهان نویسنده بگذارم، احتمالا خواسته بگوید یک نفر را با تمام ویژگی هایش ببینیم و در واقع کل این ویژگی هاست که آن شخص را ساخته است. اما نمی دانم چرا با این شروع کرده که از بازی شکیبایی خوشش نمی آید و بعد هم خواسته ماجرا را بکشاند به اخلاق و ارزش های اخلاقی و هنرمندان الگوی جوانان اند و حیف است و این داستان ها. پس با این اوصاف دارم حرف در دهان نویسنده یادداشت می گذارم و چیزی را که خودم دوست داشته ام از آن خوانده ام. به هر حال جای فکر کردن دارد که مثلا حافظ با همه خصوصیاتش بود که حافظ شد. به قول این وبلاگ :" كي تضمين مي‌دهد بدون آن تكه‌هاي كوچك دردآلود ما همچنان صاحب تعدادي از بزرگترين آثار دنيا بوديم."

پی نوشت: "اتوبوس شب" ساخته کیومرث پوراحمد و بازی خسرو شکیبایی را در همین چند روز اخیر دیدیم، در واقع بهانه اش مرگ شکیبایی بود. این جمله که "کی تضمین می داد..." در این فیلم کاملا آشکار بود.

دوچرخه موتوریِ هلندی

دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۷

با دوچرخه پشت چراغ قرمز منتظر سبز شدنش هستم تا رد شوم. دوچرخه دیگری آن کنار است و یک خانم چاق سوارش. صدای موتور گازی می آید، اما آن دور و بر موتوری نمی بینم. بعد از کلی معطلی چراغ بالاخره سبز می شود و خانم چاق کناری گاز می دهد و می رود و تازه می فهمم دوچرخه اش را به موتور ارتقا داده.
واقعا طرف در نهایت اعتماد به نفس به دوچرخه اش موتور بسته بود و برایش پلاک هم گرفته بود.

ترس و لرزهای بی پایان

جمعه، تیر ۲۸، ۱۳۸۷

" اگه من اون منی باشم که تو می خوای باشم، که دیگه منِ من نیست، یعنی منِ خودم نیست "- حمید هامون.

بهانه: هامون ماند، شکیبایی رفت.


نشان یا فشان

جمعه، تیر ۲۱، ۱۳۸۷

معلوم نیست از کی شروع شد. اما هنوز هم وقتی می خوام بنویسم یا بگم آتش نشان یا آتش فشان، حواسم رو جمع می کنم اشتباهی اون یکی رو نگم.

حق زندگی

چهارشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۷

فرموده اند: " تا زمانی که معتادان «متنبه و سالم» نشوند، حق بازگشت به جامعه را نخواهند داشت."

باشگاه تیراندازی با کمان طالقانی در حاشیه پارک طالقانی روبروی ایستگاه مترو میرداماد بود. آن اوایل از قسمتی از پارک در کنار محوطه باشگاه صداهایی توجهم را جلب می کرد که دسته جمعی اسم کسی را صدا می زدند و به او سلام می کردند. بعدها فهمیدم آنها اعضای یک NGO ی ترک اعتیاد به اسم کنگره 60 هستند. بعدتر وقتی آنها هم برای تیراندازی به باشگاه آمدند با خیلی هایشان دوست شدم، برای تیم شان تیر زدم و پای حرف بعضی هاشان نشستم. گاهی به هم می گفتند امروز تولد فلانی است، سه سالش شده عصر باید برویم کنگره. منظورشان تعداد سالهای بعد از ترک بود.
یک بار تولد یکی شان رفتم. جای عجیبی بود، پر از امید و زندگی. چیزی از روش ترک شان و اعتبارش نمی دانم، اما می دیدم که ورزش می کردند، به تیم ملی می رسیدند، زندگی می کردند، درس می خواندند و در جامعه هم بودند. بعد خیلی مضحک است وقتی این آقا صحبت از حق بازگشت به جامعه می کند.

پی نوشت: برای آنی، امین، الهام، مهشید، عباس و ... و مهندس دژآکام
Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.