www.flickr.com

چشم‌ها، نگاه‌ها

پنجشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۹

پیرمرد آمد دو سه میز آن طرف‌تر وسایلش را گذاشت و نشست. قیافه‌اش به آدم‌هایی که معمولا اینجا می‌آیند نمی‌خورد. یک مرکز فرهنگی در وسط لندن که دانشجوها و هزار جور آدم دیگر با لباس‌ها و سر و وضع عجیب و غریب، روزانه می‌آیند و می‌روند. اما هیچ‌کدام مثل این پیرمرد ژنده‌پوش نیستند. لباس‌هایش کهنه و پاره بودند و دو کیسه بزرگ را با خود این طرف و آن طرف می‌کشید. کیفی هم به دوش داشت که به نظر می‌رسید سازی چیزی در آن باشد. به محض اینکه نشست از بساطش کیف کوچکی در آورد که جای نخ و سوزن بود. سوزن‌اش را نخ کرد و شروع به دوختن دسته‌ی یکی از کیسه‌هایش کرد که انگار بارها و بارها آن را دوخته بود و باز پاره شده بود. کارش که تمام شد با لبخندی برلب نشست به خواندن روزنامه‌ی صبح. مدتی بعد حوصله‌اش سر رفت و نگاهش به دور دست خیره ماند.

کمی بعد کیف مرموز را باز کرد. کنجکاو بودم بدانم چه چیزی از آن در می‌آید. ساز نبود. تعدادی تخته نازک و یونولیت در آورد و شروع به کار کرد. حالا مشتاق بودم بدانم با اینها چه چیزی قرار است بسازد. آن قدر فضولی کردم که با من چشم در چشم شد. لبخند زدم. حتما ناراحت‌اش کردم. کمی کارش را ادامه داد، اما بعد از چند دقیقه زیر لب چیزهایی غر و غر کرد وسایلش را جمع کرد و گذاشت رفت.

حالا من که واقعا داشتم نگاهش می‌کردم، اما خودم در جمع فکر می‌کنم همه‌ی چشم‌ها مدام دارند مرا می‌پایند. از این چشم‌ها می‌ترسم.

Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.