خیلی وقت است مستقیم به چشم آدمها نگاه نمیکنم
سهشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۰
از دو راهروی طولانی باید رد میشدم که انگلیسیها از ترس آتش سوزی، چند تا در هم آن وسط کار گذاشته بودند. وسط راه آقایی کت شلواری با سر و وضع جدی از یکی از اتاقها بیرون آمد و جلوتر از من در همان جهتی که داشتم میرفتم راه افتاد. چند قدم که رفتیم برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. فکر کردم در اتاق شان را نگاه می کند، حتماً چیزی جا گذاشته است. چند قدم بعد دوباره برگشت و نگاه کرد این بار دیگر مطمئن شدم من را نگاه میکند و شاکی شدم. من که دنبالش راه نیفتاده بودم، خودش جلوی من سبز شده بود. طبق عادت «عسس بیا منو بگیر»ِ همیشگی ام مشغول جر و بحث خیالی بودم که باز برگشت و نگاه کرد. خنده ی ابلهانه ای هم تحویلم داد که یعنی دارم باهات بازی میکنم برای من قیافه نگیر. خنده ام گرفت. به در بعدی رسیده بودیم، در را نگه داشت که رد شوم. دوست شده بودیم.