دنیاهای موازی
پنجشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۰
دختری کانادایی همکلاس دوره زبان هلندی بود. زبان می خواند که بعد فلسفه سیاسی بخواند یا چیزی در همین حوزه. با پسری هلندی زندگی می کرد که در برج مراقبت فرودگاه کار می کرد. یک بار تولدش رفتیم خانه شان؛ در واقع خانه پدر و مادر پسر بود که سفر بودند. فکر کنم پدر و مادر خانه ای در آفریقای جنوبی هم داشتند و بخشی از سال را آنجا می گذراندند.
حالا تنها ارتباطم با دختر عکس هایش در فیسبوک است. عکس سفرهایی که می روند و جانوران عجیبی که بغل می کنند و طبیعت دست نیافتنی ای که برای آنها دست یافتنی است. کلا همه چیز برایشان دست یافتنی است. انگار در سیاره ی دیگری زندگی می کنند و عکس هایشان را از آنجا می فرستند.
انگار که در دنیاهای موازی زندگی می کنیم. خیلی وقت است که همین حس را در مورد رابطه ی خودم و دوستانم در ایران دارم. دیگر چیزی از آنها نمی دانم و تنها از عینک خبرها از اوضاع شان خبردار می شوم. حتی اگر روز و شب هم خبر بخوانم که می خوانم، باز هم وضعیت طوری است که انگار در سیاره ی دیگری باشم و از دور نگاه شان کنم. در این شرایط خیلی چیزها بی معنی می شود. بی فایده می شود. حقیقت آن است که ما از واقعیت بیرونی جدا شده ایم و نمی خواهیم این را بپذیریم.