جنگ با گذر زمان
یکشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۱
میترسم از یادم بروند. صورتشان، صدایشان، عادتهایشان، بچگیشان وجوانیشان. مرتب با هر کدامشان حرف میزنم اما چیزی از ترسم کم نمیشود. همچنان دیوانهوار میخواهم که خاطرهشان را در تک تک چیزهایی که از آنها به یادگار دارم حفظ کنم. در اولین نقاشی که ر کشید و کاردستی ناشیانهای که همراه م برایم فرستاد. م که آمده بود، گوشوارهای برایم خرید که هر وقت گوشم میکنم تنها فکرم این است که مبادا بیفتد و گم شود. مذبوحانه تلاش میکنم لحظهها را در اشیا نگه دارم. عزیزانم حالشان را زندگی میکنند و مرتب با آنها در تماسم، اما بیمارگونه میخواهم خاطرهام از گذشتهشان را در یادگاریها حفظ کنم.