www.flickr.com

جنگ با گذر زمان

یکشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۱

می​ترسم از یادم بروند. صورت​شان، صدایشان، عادت​هایشان، بچگی​​شان وجوانی​شان. مرتب با هر کدامشان حرف می​زنم اما چیزی از ترسم کم نمی​شود. همچنان دیوانه​وار می​خواهم که خاطره​شان را در تک تک چیزهایی که از آنها به یادگار دارم حفظ کنم. در اولین نقاشی که ر کشید و کاردستی ناشیانه​ای که همراه م برایم فرستاد. م که آمده بود، گوشواره​ای برایم خرید که هر وقت گوشم می​کنم تنها فکرم این است که مبادا بیفتد و گم شود. مذبوحانه تلاش می​کنم لحظه​ها را در اشیا نگه دارم. عزیزانم حال​شان را زندگی می​کنند و مرتب با آنها در تماسم، اما بیمارگونه می​خواهم خاطره​ام از گذشته​شان را در یادگاری​ها حفظ کنم.

گم شده‌ام

پنجشنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۱

خاک می‌خورد اینجا و من همچنان در راهروهای مترو سرگردانم.

از خط خاکستری پیاده شده بودم و باید خودم را به خط سیاه می‌رساندم. دیرم شده بود و وقتی می‌رسیدم باید جواب پس می‌دادم که چرا حالا رسیده‌ام.  در ذهنم توضیح را می بافتم و راهنماهای خط سیاه را دنبال می‌کردم. در نیمه مسیر زمان را گم کردم، روز و شبم به هم ریخت و فکر کردم دارم  برمی‌گردم خانه. سر پیچ یکی از راهروها دنبال مسیر خط خاکستری گشتم و دنبالش رفتم. وقتی برگشتم سر جای اولم تازه فهمیدم که دارم می روم سر کار و بعد از کلی فحش و فضیحت به گیجی خودم دوباره مسیر خط سیاه را دنبال کردم. سر پله‌های منتهی به سکو باز فکر کردم دارم اشتباه می کنم و دوباره برگشتم. یادم نیست این رفت و برگشت چند بار طول کشید اما آنقدر دیر رسیدم که دیگر حتی زحمت توضیح هم به خودم ندادم. 

در تونل‌های مترو گم شده‌ام و تنها کسی که  مستحق جواب است خودم هستم. 
Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.