امروز دوشنبه، روز اول هفته و از آن مهمتر اول سپتامبر بود و من که تازه داشتم از سفر تابستانی بر میگشتم از یادداشت یک دوست یاد این همزمانیها افتادم. او تصمیم گرفته بود از این همزمانی انگیزه بگیرد و کاری کارستان کند. برایش خوشحال شدم و آرزوی موفقیت کردم.
اما وقتی به سراغ خودم آمدم و به کارهای بزرگی که باید انجام دهم فکر کردم، دیدم امروز و فردا ندارد. اگر مدام و بیوقفه کار کنم شاید، شاید، شاید بتوانم پس از سالها خواب خرگوشی سنگریزهای را جابه جا کنم. اگر هم به تصمیمهای بزرگ «از فردا آدم میشوم» دلم را خوش کنم، همان خواب شاید رویاهای هیجانانگیزتری برایم داشته باشد.
در کنار این کلنجارهای فکری، مدام یاد جملههای کنایهآمیز بهرام صادقی در داستان قریبالوقوع از مجموعه سنگر و قمقمههای خالی میافتم: «سعادتی بود که به این زودیها دست نمیداد: روز شنبهی آینده روز اول ماه بود! چه فرصت گرانبهایی برای خوب شدن! من خودم را آماده کردم که حرفهای همیشگی او را بار دیگر بشنوم: نگاه کن، اگر بنا باشد آدم از صبح چهارشنبهای شروع به یک کار مثبت بکند چه اندازه دردناک و در عین حال نفرتبار است. اصلا مسخره نیست؟ روز بعد پنجشنبه است و آن وقت جمعه، من که گمان نمیکنم کسی در پنجشنبه و جمعه موفق بشود و بتواند کاری از پیش ببرد. همیشه باید صبح شنبه اول وقت شروع کرد.»
به قول نیلز بور که هایزنبرگ در یادداشتهایش در کتاب جزء و کل از او نقل کرده است این چیزها حتی برای کسانی که اعتقاد ندارند، کار میکند! پس شاید برای ما هم کار کند، اما بدبختی بزرگ ما خارجنشینها آن است که شنبهمان آخر هفته است و هیچ وقت نمیتوانیم شروع کنیم!
پینوشت: ذهنم هنوز در تعطیلات است، به گیرندههای خود دست نزنید!