از خاطرات یک زبان نفهم
چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۷
رفتم کتابفروشی کتاب درسی کلاس هلندی بخرم. قفسه کتاب های زبان را گشتم، نبود. سراغ فروشنده رفتم و به انگلیسی پرسیدم دنبال فلان کتاب می گردم و برای اطمینان کاغذ یادداشتی را هم که اسم کتاب را روی آن نوشته بودم نشان اش دادم. نگاهی کرد و به هلندی تند و تند چیزهایی گفت. این بار نگفتم ببخشید من هلندی نمی فهمم لطفا انگلیسی حرف بزنید. فقط نگاه اش کردم. خودش وسط حرف هاش فهمید کسی که دنبال کتاب آموزش هلندی آن هم مقدماتی اش می گردد، حتما هلندی نمی فهمد. کلی معذرت خواست و کلی خندید و حرفهایش را به انگلیسی تکرار کرد.