جای پادشاهی بورژوازی لوئی فیلیپ را فقط جمهوری بورژوازی میتوانست بگیرد. یعنی اینکه اگر، در دوران پادشاهی، بخش محدودی از بورژوازی بود که به نام شاه فرمانروایی میکرد، از آن پس کل بورژوازی است که میبایست به نام مردم فرمان براند. دعواهای پرولتاریای پاریسی یاوههایی تحققناپذیر و غیرواقعیاند که میبایست یکبار برای همیشه به آنها خاتمه داد.
از هیجدهم برومر لوئی بناپارت/ کارل مارکس/ باقر پرهام
بازگشت سید ضیا
شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۸
در روزهای آخر کابینه، سیدضیا برای یکایک زندانیان پیغام فرستاده بود که اگر فلان مقدار پول فراهم نکنند، تیرباران خواهند شد. مدرس با صدای بلند به آورندهی پیغام گفته بود: "از قول من به این پسرعمو بگویید، باید همان روز اول که ما را گرفتی این کار را میکردی، چون نکردی، دیگر ممکن نیست و باید بروی".
از کتاب از سیدضیا تا بختیار/ مسعود بهنود
آنها هم خدا دارند و واقعا به خدایشان معتقدند
چهارشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۸
الکس فرگوسن: "فینال جام حذفی اسکاتلند بود؛ با سلتیک بازی داشتیم؛ در دقیقه 89 آبردین 1-0 جلو بود. روی نیمکت آبردین از خدا خواستم این بازی زودتر تمام شوم تا قهرمان شویم. توی چند دقیقه دو گل خوردیم و سلتیک جام را گرفت. برگشتم هواداران سلتیک را دیدم و به خودم گفتم: خوب، الکس، اینها هم خدا دارند و حتما هم زمان با تو داشتند برای قهرمانی تیمشان دعا می کردند؛ از آن روز به بعد دیگر وسط هیچ مسابقه ای منتظر کمک خدا نبودم."
از وبلاگ مجمع دیوانگان که او هم از هفته نامه مردم و جامعه داستان را نقل کرده است.
مرگ خانه
دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۸
تعداد نام های جدید روی سنگ قبر گیجش کرد. چند سال بعد از مهاجرت او، عمویش به خاک سپرده شده بود، بعد عمه اش، و سرانجام، پدرش. نام ها را با دقت بیش تری خواند؛ برخی به اشخاصی تعلق داشت که تا آن لحظه گمان می کرد هنوز زنده اند؛ سرگشته و حیران ماند. آن مردگان ناراحتش نمی کردند (کسی که تصمیم می گیرد کشورش را برای همیشه ترک کند، باید خودش را آماده کند که دیگر هرگز خانواده اش را نبیند)، اما این حقیقت که هیچ خبری از مرگ آنها دریافت نکرده آزارش می داد.
پلیس کمونیست نامه های ارسالی به مهاجران را بررسی می کرد؛ آیا ترسیده بودند برایش بنویسند؟ به تاریخ ها دقت کرد: دو مرگ آخر پس از سال 1989 رخ داده بودند. بنابراین فقط به خاطر احتیاط نبود که از نوشتن نامه برای او دست کشیده بودند. حقیقت بدتر از این بود: از نظر آنها، "او" دیگر وجود نداشت.
از جهالت / میلان کوندرا/ آرش حجازی/ نشر کاروان
اشتراک در:
پستها (Atom)