محض روایت
سهشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۹
به کسی نمی گفتند کارش چیست، اگر هم میپرسیدند میگفتند کارمند نخست وزیری است. اما آن وقتها معلوم بود کارمند نخست وزیری یعنی چه. حالا گیرم کار دفتری می کرد، اما به هر حال ساواکی به حساب می امد. اوضاع که به هم ریخت، دیگر حتی از همسایه ها هم می ترسیدند. روزهای آخر باید بوده باشد یا شاید چند روز اول انقلاب که زن با بچه ی چند ماهه از ترس حمله ی مردم به خانهشان سراغ امام جماعت مسجد محل رفته و پناه خواسته. گفته خودم مرد را میآورم تحویل می دهم، اما فقط امان دهید که مطمئن شویم بلایی سرش نمی آورند. امام جماعت هم گفته جای امنی ندارد و نمیتواند چیزی را تضمین کند. گفته همان جا که هستند بمانند تا به وقتش خبرشان کند. در این مدت یک دانشجوی انقلابی تازه از اوین آزاد شده به آنها پناه داد.
میگوید هیچ وقت اسم این دو نفر از یادش نمی رود، انقلابی ها یک چنین آدمهایی بودند.