من از مریخ اومدم
دوشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۷

موضوع : تاریخ, در حوالی علم, Evolution | 5 نظر »
شوهر ویکی وقتی داستان رابطه سه نفره کریستینا، آنتونیو و ماری الن را میشنود می گوید: نمیخواهم خودم را در مقام قاضی قرار دهم.
این دقیقا همان حسی است که بعداز دیدن فیلم وودی آلن (ویکی، کریستینا، بارسلونا) داشتم. نمیخواستم قضاوت کنم؛ اما دوست داشتم فکر کنم، مشاهده کنم. میخواستم خودم را به جای تک تک شخصیتها بگذارم و داستان را بازسازی کنم. البته این هم خودش نوعی قضاوت است و ما ناچاریم که قضاوت کنیم، برای اینکه لحظاتی هست که باید تصمیم بگیریم.
نمیخواهم خودم را در مقام قاضی قرار دهم، اما زندگی خود قضاوت است.حتی اگر مثل ویکی، گیج و سرگردان و ترسیده و بیتصمیم به کشور خودت برگردی. همان حسی که وودی آلنِ لعنتی آخر فیلماش ما را با آن رها میکند.
از چهارراه ولیعصر سوار تاکسی شدم به مقصد آزادی و جلو نشستم. همانجا خانم میانسالی سوار شد و به محض راه افتادن به راننده که جوان و خوشرو بود، گفت:"ببخشید آقای راننده حواسام نبود، پول خرد ندارم و فقط دوهزار تومنی دارم، اشکالی که نداره؟" راننده ناگهان رو ترش کرد و جواب داد:" خانم، به خاطر دویست تومن که کسی دوهزار تومنی نمیده، نداشتی اتوبوس سوار میشدی."
و جر و بحثی بینشان درگرفت که راننده باید پول خرد داشته باشد یا مسافر. من هم در حالیکه جیبهایم را میگشتم شاید بتوانم دو هزار تومانی آن بنده خدا را خرد کنم، به راننده گفتم :" آقا خب ایشون راست میگن، از قبل هم که بهتون اطلاع دادن، بعد هم درست با مشتری رفتار کنید." فکر کنم همین جمله آخر گند کار را درآورد و گفت به من ربطی ندارد و کسی با من حرف نزده و بعد هم آن خانم جای مادرش است و بیاحترامیای بهش نکرده است که من میگویم درست رفتار کند! من هم شروع کردم مزخرفاتی شبیه اینکه من شهروند این شهر هستم، پس به من مربوط است و ممکن بود من به جای آن خانم باشم و ... تحویلش دادم.
همه این ماجرا چند دقیقه بیشتر طول نکشیده بود و ماشین جلوی دانشگاه تهران رسیده بود که جوانک نگه داشت و گفت پیاده شو من تو را نمیرسانم. اول نمیخواستم پیاده شوم، ماشیناش خطی بود اما تهدید شماره برداشتن هم اثر نکرد. پیاده که میشدم، دیدم جلوی دانشگاه ملت ایستادهاند و برای غزه جشن گرفتهاند، دوربینام را در میآوردم که عکس بگیرم جوانک گفت:" آره شماره رو بردار، عکس هم بگیر."
یکی از خوبیهای تهران این است که هر جا اراده کنی میتوانی سوار تاکسی(یا هر ماشین دیگری) شوی. البته امکان بسیار کمی وجود دارد که به مقصد نرسی و یا هیچ وقت پیاده نشوی. اما در هر حال بهتر از قیمتهای وحشتناک تاکسی در هلند است که آن هم هرجایی گیر نمیآید. اینجا اگر دیرت شده باشد، کارت تمام است.
به افسر کنترل گذرنامه سلام میکنم، با تردید جواب میدهد و گذرنامه را از دستم میگیرد. به بازرس گمرک سلام میکنم، نمیدانم سلامام عجیب است یا قیافهام یا لبخندم در آن تاریکی دم صبح که همه خوابشان میآید. آزمایش خوبی است، تصمیم میگیرم به همه سلام دهم و واکنشها را ببینم.
خیلی جالب است، رانندههای تاکسی بعضی با تعجب و بعضی با خوشرویی جواب سلام میدهند، گاهی هم اصلا جواب نمیدهند. هر چه سنشان بالاتر باشد، احتمال جواب دادنشان هم بیشتر است. من تنها کسی نیستم که سلام میکنم، مسافرهای دیگری هم هستند که موقع سوار شدن به تاکسی سلام میکنند. اما با تقریب خوبی، من تنها زنی هستم که سلام میکنم، آن مسافرهای دیگر اکثرا مرد هستند. برای همین گاهی پیش آمد که از سلام دادنم، برداشتهای عجیبی شد، به خصوص که همیشه جلو مینشستم و گاهی تنها مسافر تاکسی بودم. اما از سلام کردن پشیمان نشدم، عادت خوبی است که قبلا نداشتم.
رفتم از منشی دانشکده، برای دفتر کارم سطل زباله گرفتم. برایشان عجیب بود که من یک چنین چیزی میخواهم. فکر کنم آن جک معروف واقعا درست باشد که دانشکده فلسفه حتی سطل زباله هم لازم ندارد.