از کنار سینما رد می شدیم یکی از فیلم هایش بادبادک باز بود و درست پنج دقیقه مانده به شروع فیلم. نا امیدانه پرسیدیم بلیط دارد یا نه و بلیط فروش جواب داد :"بله اما فیلم به زبان اصلی است". پس از چند ثانیه هنگ کردن پرسیدیم: "منظورتان از زبان اصلی فارسی است؟" نیش اش باز شد وقتی گفتیم این زبان را می فهمیم. اما بعد بیچاره شدیم تا به لهجه اش عادت کنیم، چاره ای هم جز این نداشتیم وقتی زیرنویس فیلم هلندی بود.
پی نوشت درخواستی (حاشیه ای بزرگتر از متن): فیلم به شدت تاثیرگذار بود. برای همین از نوشتن نظر طفره رفتم تا شاید بعد بتوانم بهتر بنویسم. اما حتما تاثیرگذاری آن به خاطر داستان قوی اش بوده است. من کتاب را نخوانده ام، از سر تنبلی. وقتی هم فیلم اکران شد زیاد به خودم فشار نیاوردم که بخوانم و بعد فیلم را ببینم. فکر کردم بالاخره می خوانمش. تجربه نشان داده که به ندرت فیلم هایی که کتاب ها را به تصویر می کشند، خوب از آب در می آیند. انگیزه ی خوبی است خواندن یک کتاب برای مچ گیری از فیلمی که نشان نمی دهد آمریکایی های گوگولی مگولی به سهراب ویزا نمی دهند. خب نباید چهره ی نجات بخش شان مخدوش شود.
نکته ی جالب توجه دیگر واکنش های آدم ها در سینما بود. چنان آه و ناله و گریه می کردند که دل آدم به درد می آمد. بعد دیدم قیافه ی تمام شان غربی بود. امروز حتی یک نفرشان هم چیزی یادش نمانده جز تصاویر مبهمی از خشونت و این باور که دفعه ی بعد باید ایرانی ها را از آن خشونت نجات دهند.( این حرفهایم به شدت احساسی است، یعنی عقلانی نیست و برای همین پر از است از قیدهای همه و هیچ کس. جدی نگیرید.)
باز هم پی نوشت: یادم رفت بگویم همایون ارشادی را خیلی دوست داشتم، در نقش بابا.