www.flickr.com

تیتر بزنید

پنجشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۶

خواهران و برادران وبلاگ نویس لطف کنید برای یادداشت هایتان عنوان بگذارید. برای به اشتراک گذاشتن در گوگل ریدر عرض می کنم. می دانم الان از کلی دشمن سینه چاک * گوگل و تمام محصولاتش به خصوص گوگل ریدر فحش خواهم خورد که حتی وبلاگ نوشتن مان را هم باید گوگل تحمیل کند. راست می گویند، اصلا وقتی کسی مشتری وبلاگ های بی نظیری مثل عابرپیاده و شوپه باشد، وقتی حتی در لینکدونی های گوگل ریدر اشتراکی مثلا می بیند "بدون عنوان" از عابر پیاده یا شوپه می رود سراغ شان. فقط یکی نیست به من بگوید، کسی که مشتری آن وبلاگ ها است چه کار دارد بیاید خبر نوشته های خوب آنها را در وبلاگ من بخواند!
ببینم موفق شدم بپیچانمتان؟ تیتر بزنید خب!

* مجید جان اون عاشق سینه چاکه، دشمن میشه قسم خورده.

پنین، همزاد من در خیال ناباکوف

سه‌شنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۶

" یکی از مشخصات اصلی زندگی تفکیک است. اگر یک لایه گوشت ما را نپوشانده بود می مردیم. آدم فقط تا وقتی وجود دارد که از اطراف خود جدا شده باشد. جمجمه کلاهخود مسافران عالم است. در درون بمان وگرنه تلف می شوی. مرگ عریان شدن است. مرگ آمیختن است. آمیختن با مناظر اطراف شاید خارق العاده باشد، اما این کار مترادف است با تمام شدن جان شیرین."

پنین / ولادیمیر ناباکوف / ترجمه رضا رضایی / نشر کارنامه
***

خوشبختانه دوباره به کتاب خواندن در حجم زیاد رو آورده ام و تند و تند دارم کتاب هایی را می خوانم که مدتها بود دوست داشتم بخوانم. پنینِ ناباکوف یکی از آنها بود که سیما و سامان لطف کردند برایمان فرستادند و خیلی زود تمامش کردم. ترجمه ی خوبی داشت و خب خودش هم که شاهکار بود، شدیدا توصیه اش می کنم.
پنین (1957) یکی از سه کتابی است که آنها را سه گانه ی امریکایی ناباکوف می دانند و آن دو تای دیگر لولیتا(1955) و آتش رنگ باخته (1962) هستند. پنین یک استاد روسِ زبان روسی در یکی از دانشگاه های آمریکا ست و شخصیت منحصر به فردی دارد. داستان را فردی روایت می کند که مدام خود را دوست پنین می نامد اما ظاهرا زیاد هم با هم دوست نیستند و پنین در پایان از دست او فرار می کند تا دیگر کسی زندگی اش را برای ما روایت نکند. ظرافت کار ناباکوف در همین جاست که در پایان نمی دانیم آیا باید به کل داستان اعتماد کنیم و روایت های دوست پنین را بپذیریم، یا به قضاوت پنین از این رفیق اش که او را فریبکار می داند.

مَجازی پنداشتن واقعیت

یکشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۶

سرم پایین است و حواسم نیست که وسط کوچه ام و از روبرو دوچرخه می آید. سرم را که بالا می گیرم می بینم کار از کار گذشته و Game Over شده ام! بی خیال می شوم و تکان نمی خورم، می گذارم برای دور بعد. شانس آوردم که ماشین نبود و گرنه واقعا بازی تمام شده بود.

تشویش اذهان عمومی و گاهی خصوصی

پنجشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۶

ظاهرا زیاد هم بی ربط نیست این کار حکومت ها برای جلوگیری از تشویش اذهان عمومی. شفاف بودن همیشه هم خوب نیست وقتی با دادن اطلاعات به کسی ممکن است باعث تشویش ذهن او شوی. شاید راه حل این باشد که مصلحت او را پیشاپیش و نزد خود تجویز کنی و اطلاعات گزینش شده را منتقل کنی. اما ماجرا به همین سادگی ها نیست، وگرنه حکومت ها با این سیاست ماندگار می ماندند. اعتماد و امنیت در دو سوی این معادله قرار دارند و همین کار را سخت می کند.

ایزابل آلنده در المپیک

سه‌شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۶

افتتاحیه ی المپیک زمستانی 2006 در ایتالیا با حضور هشت زن به عنوان پرچمدار برگزار شد. از نویسنده و هنرپیشه گرفته تا برنده ی نوبل و فعال حقوق زنان. یکی از این زنان ایزابل آلنده نویسنده ی مشهور اهل شیلی بود، گرچه خودش در این سخنرانی، می گوید بعد از آن رژه ی المپیک معروف شده است. سخنرانی جالبی است، به شنیدن و دیدن اش می ارزد. در وبسایت TED پیدایش کردم که پر از سخنرانی های جالب از آدم های جالب است. مثلا سخنرانی دانیل دنت در مورد ذهن یکی دیگر از این سخنرانی هاست. طبیعی است که بحث دقیق فلسفی جایی در سخنرانی عمومی ندارد و انگیزه ی دیدن این سخنرانی ها بیشتر آشنا شدن با صدا و چهره و رفتار کسانی است که آثارشان را خوانده ایم و به احتمال زیاد هیچ گاه شانس دیدن شان را نخواهیم داشت.

آدم، آدم است

دوشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۶

آدم ها وقتی فقط کلکسیونی از افتخارات، شادی ها ، موفقیت ها، عناوین و شغل ها باشند خیلی دور و دست نیافتنی به نظر می رسند. اما وقتی بدانی آدم ها، آدم اند خیلی چیزها عوض می شود. وقتی بدانی آنها هم عصبانی می شوند، ناراحت می شوند، گریه می کنند، خجالت می کشند، نا امید می شوند، شکست می خورند و ... . شاید صمیمیت شریک شدن چنین احساساتی با دیگران باشد.

همزبان ترسی

جمعه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۶

نمی دانم آیا شما هم نگران انگلیسی (یا هر زبان دومی) حرف زدن تان در حضور هم وطنان خود هستید یا نه. چند ماه پیش به شدت این مشکل را داشتم، به حدی که حتی این ترس باعث می شد شام و ناهار را اشتباه به جای هم به کار ببرم. خب مهمترین دلیل چنین مشکلی نداشتن اعتماد به نفس کافی برای صحبت در میان جمع و ترسیدن از سخنرانی است. اما دلایل دیگری هم می تواند داشته باشد که به رفتار ما ایرانی ها(آیا این فقط رفتار ماست؟ نمی دانم) در قضاوت حرف زدن دیگران بر می گردد. حرف هایی شبیه این را همه بارها زده ایم و از اطرافیان شنیده ایم که :" فلانی چه لهجه ی افتضاحی داشت" یا "دیدی چقدر انگلیسی اش بد بود؟".
شاید چنین قضاوت هایی چیزی شبیه شرمندگی باشد، انگار تمام ضعف های هموطن ما به پای ما نوشته می شود و اگر او بد حرف بزند یا هر مشکل دیگری داشته باشد باعث خجالت مان در مقابل دوستان و آشنایان فرنگی خواهد شد. وقتی چنین پیش فرض هایی داشته باشیم و دیگران را نیز صاحب چنین پیش فرضی بدانیم، آن وقت حرف زدن به جای برقراری ارتباط به چیزی شبیه جنگ یا فتح یک قله تبدیل خواهد شد. اما اوضاع همیشه هم به این پیچیدگی نیست، ممکن است به سادگی این تصور را داشته باشیم که در حضور یک هموطن دیگران ما را با او مقایسه می کنند و برای همین نگران حرف زدن مان شویم و همین مشکل ساز می شود.
این هایی که که گفتم تنها نمونه ای از عوامل این مشکل بود که در گپ زدن با بعضی دوستان مطرح شد. اصلا همان گپ زدن هم برایم مشکل بود، برای اینکه فکر می کردم این یک مشکل شخصی است و بعد فهمیدم نه هستند کسانی که این مشکل را دارند. برای همین نوشتم شان تا از تجربه ی دیگران هم استفاده کنم.

دوچرخه سواری در هلند

چهارشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۶


دوچرخه سواری در هلند هم برای خودش داستانی است، به این دلیل که در این سرزمین دوچرخه نه تنها وسیله ی تفریح و ورزش که به طور عام وسیله ی حمل و نقل است. فکر کنم هلندی ها روی دوچرخه به دنیا می آیند، برای همین به عنوان یک غیرهلندی هر قدر هم خوب دوچرخه سواری کنی باز هم معلوم است که این کاره نیستی. گاهی خارجی ها(یعنی غیرهلندی ها) که دور هم جمع می شوند یکی از موضوعات بحث دوچرخه سواری است، مثل اینکه "دیروز دیدم یه هلندیه روی دوچرخه سیگارش رو پیچید و روشن کرد".
اما از این شوخی ها گذشته واقعا صحنه های جالبی را می توان دید که خیلی هم زیاد و معمول هستند. خیلی ها بچه هایشان را با دوچرخه به مدرسه یا مهدکودک می برند، برای همین چیزی شبیه گاری جلو یا عقب دوچرخه می بندند و دو سه تا بچه ی قد و نیمقد را تویش می نشانند. گاهی هم سگ هایشان را در آن گاری جا به جا می کنند، اما سگ ها همیشه هم به این خوشبختی نیستند برای اینکه بیشتر وقت ها قلاده شان دست صاحب دوچرخه سوارشان است و باید دنبال او بدوند. چند روز پیش زنی را دیدیم که کلی خرت و پرت خریده بود و بار دوچرخه کرده بود، جاروی بلندی هم دستش بود که طبعا در سبد دوچرخه جا نشده بود و دستش گرفته بود. هر آن می شد انتظار داشت همچون ساحره ای سوار جارو شود و پرواز کند.

با این اوصاف دوچرخه سواری برای خود آدابی دارد. اول از همه باید حواست به مسیرهای مخصوص دوچرخه و یک طرفه یا دوطرفه بودنش باشد. چراغ های مخصوص دوچرخه در سر چهارراه ها هم مهم هستند. موقع پیچیدن به راست یا چپ باید با بالا بردن دست راهنما بزنی. باید بدانی همیشه حق با دوچرخه است، یعنی در تقاطع بدون چراغ معنی ندارد حتی برای یک اتوبوس غول پیکر توقف کنی، برای اینکه اتوبوس می ایستد و منتظر است رد شوی. (البته شاید این یک مورد مشخصه ی دهاتی مثل لایدن باشد، در شهرهای بزرگ کسی حوصله ی این لوس بازی ها را ندارد).
موقع دوچرخه سواری در شب طبیعتا باید چراغ داشته باشی، اما اگر دوچرخه ات چراغ ندارد که معمولا هم ندارد چراغ هایی هست که می توان موقع سوار شدن جلو و عقب دوچرخه نصب کرد. خیلی ها چراغ هایشان را به بند کیف شان و حتی جیب شلوارشان وصل می کنند، برای ممکن است کسانی را ببینی که پیاده هستند و چراغی پشت شان وصل است که فراموش کرده اند برش دارند.

در باب کامنت های وبلاگی

دوشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۶

چند وقتی هست که قرار است پروژه ای با موضوع کامنت های وبلاگی انجام دهم، اما به بهانه ی نبودن قیر و قیف ، تنبلی، اولویت کارهای دیگر و "نه حسن، خطرناکه" به تعویق افتاده است. امیدوارم این یادداشت انگیزه ای شود برای شروع.
کامنت نوشتن و کامنت خواندن کار واقعا سختی است. اوایل عمر وبلاگستان فارسی کامنت دونی وبلاگ ها بیشتر به فحش نامه شبیه بودند تا جایی برای تبادل آراء خوانندگان و نویسندگان. کامنت های بدون نام بسیار زیاد بودند و نظر گذاشتن در پای یک پست وبلاگی انگیزه هایی مانند مچ گیری داشت. کامنت های تبلیغاتی هم که همیشه جای خودشان را داشته اند و زیاد موضوع این بحث نیستند. حالا به نظر می رسد اوضاع بهتر شده باشد، یاد گرفته ایم چگونه با هم حرف بزنیم بدون اینکه قصد حال گیری و توهین داشته باشیم. تشکیل حلقه های وبلاگی با خوانندگان نسبتا ثابت، باعث شده است نویسنده و خواننده با لحن هم آشنا باشند و در مقابل یادداشت یا کامنت زیر آن جبهه گیری نکنند. اما با تمام اینها همچنان نوشتن یک کامنت و خواندن اش کار سختی است. اگر منظورت از کامنت گذاشتن اضافه کردن اطلاعاتی به موضوع نوشته شده باشد زیاد سخت به نظر نمی رسد، اما مشکل وقتی است که قصد نقد داشته باشی. ممکن است لازم ببینی در انتهای هر کامنت تاکید کنی که قصدت فقط پیشرفت بحث از طریق مطرح کردن مواضع مخالف و متفاوت بوده است. در خواندن کامنت ها هم شاید لازم باشد این پی نوشت را در ذهن مرور کنی.
تمام این وسواس ها به خاطر نوع این رسانه است، نوشتار لحن را منتقل نمی کند. برای همین می توان از یک جمله تعبیرهای متفاوت و گاه متضادی داشت. گاهی حتی این مشکل در گفتار هم هست. شاید راه نجات قبول چیزی شبیه نظر دیویدسون در فلسفه زبان باشد: "اصل خیرخواهی" (یا تساهل*). در بحث مورد نظرِ دیویدسون و کواین، برای ارتباط با آدم های قبیله ای با زبان ناشناخته قبول اصلی شبیه این به کار می آید که آن آدم ها هم حالت های ذهنیِ شبیه به ما دارند. به این ترتیب رفتارهای زبانی شان مانند ما است و می توان از سد "عدم تعین ترجمه" عبور کرد.(طبیعتا این نظر خودش کلی منتقد دارد ، هدف ام بیشتر استفاده از ایده ی کلی آن است.) حال با تشبیه بحث به کامنت به آن می توان فرض کرد همگان در کامنت گذاشتن به دنبال نقدی سالم هستند. شاید این فرض ساده دلانه به نظر برسد، اما به عنوان قدم اول می تواند از واکنش های تند و غیرعقلانی جلوگیری کند.

* کسی ترجمه ی بهتری برای اصل خیرخواهی سراغ دارد؟ یادم هست یکی از استادهای مان واژه ی بهتری به کار می برد.

پاداش سکوت

پنجشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۶

" وقتی کمونیست ها را می گرفتند اعتراض نکردیم،برای اینکه ما کمونیست نبودیم. وقتی توده ای ها را می گرفتند سکوت کردیم، چون توده ای نبودیم. وقتی ... را بردند، تماشا کردیم چون ... نبودیم. وقتی خودمان را می گرفتند، دیگر کسی نمانده بود که بخواهد اعتراض کند."
این جمله را جایی خواندم. یادم نیست کجا و حتی خود جمله هم دقیق نیست، نقل به مضمون است. با خواندن ماجرای ردصلاحیت ها و واکنش های گرفتار شده ها یاد این جمله افتادم.

پی نوشت: دوست ناشناسی(که خب نمی دانم کدام ناشناس است) لطف کرده و لینک جمله ی مورد نظر را در کامنت ها گذاشته است. با تذکر دوستان یادم آمد که جمله از برشت بوده است ، اما ظاهرا بر سر گوینده اش بحث هست :

When the Nazis came for the communist,
I remained silent;
I was not a communist.

When they locked up the social democrats,
I remained silent;
I was not a social democrat.

When they came for the trade unionists,
I did not speak out;
I was not a trade unionist.

When they came for the Jews,
I remained silent;
I wasn't a Jew.

When they came for me,
there was no one left to speak out

وقتی حجاب اجباری باشد

چهارشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۶

حرف مان در مورد حجاب بود. اینکه زنان مسلمانی که در یک کشور غربی مثل هلند حجاب دارند، نوع حجاب شان با حجاب در ایران فرق دارد. اینها حجاب دارند برای اینکه موی سرشان را بپوشانند و به آن اعتقاد دارند، اجباری بر روی شان نیست. برای همین دلیلی ندارد عمدا یا سهوا موهایشان پیدا باشد. در گیر و دار این حرفها دختری سوار اتوبوس شد و مثال خوبی برای این حرفها بود. به ایستگاه قطار که رسیدیم دختر هم پیاده شد و در حین پیاده شدن شالی را که شبیه زنان عرب بر سر کرده بود در آورد و در کیف اش گذاشت. موهایش را مرتب کرد و به سمت قطار رفت. هر دو در این فکر بودیم که مثال از دست رفت و به مثال نقض تبدیل شد!

افسردگی شیک

سه‌شنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۶

این روزها بدجور خراب ام.
واژه ی خوبی است. خارج از هر گونه غر زدن و ناله کردن می توانی وضع ات را با آن توصیف کنی. شیک است. می توانی بگویی خراب ام و سرت را بالا بگیری و به خراب بودن ات مغرور باشی. می توانی بیدار شدن کله ی ظهر، بی خوابی شبها و چت کردن مداوم با دوستانی در شرق و غرب، وعده دادن کارهای هر روز به روز بعد را تعریف کنی و آخرش این واژه را بچسبانی. جواب می دهد.

مواضع دشمن

دوشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۶

پنج شش ساله بودم. اخبار جنگ از در و دیوار می بارید و البته بمب هایش از آسمان. گوینده اخبار می گفت:"در عملیات... مواضع دشمن ... ". می شنیدم که می گوید ارتش ما "مغازه" ی دشمن را نابود کرده است و در فیلم ها به دنبال تصویر مغازه های خراب شده می گشتم!

گم شده در فضا-زمان

یکشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۶

در دو راهی- یا چند راهی- هر انتخاب جهان های ممکن زیادی هست. با رفتن به یکی از راه ها، جهان های ممکن دیگر را از دست خواهی داد. اگر خیالت در یکی از آن جهان ها پرواز کند، کارت ساخته است.

بادبادک باز به زبان اصلی

جمعه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۶

از کنار سینما رد می شدیم یکی از فیلم هایش بادبادک باز بود و درست پنج دقیقه مانده به شروع فیلم. نا امیدانه پرسیدیم بلیط دارد یا نه و بلیط فروش جواب داد :"بله اما فیلم به زبان اصلی است". پس از چند ثانیه هنگ کردن پرسیدیم: "منظورتان از زبان اصلی فارسی است؟" نیش اش باز شد وقتی گفتیم این زبان را می فهمیم. اما بعد بیچاره شدیم تا به لهجه اش عادت کنیم، چاره ای هم جز این نداشتیم وقتی زیرنویس فیلم هلندی بود.
پی نوشت درخواستی (حاشیه ای بزرگتر از متن): فیلم به شدت تاثیرگذار بود. برای همین از نوشتن نظر طفره رفتم تا شاید بعد بتوانم بهتر بنویسم. اما حتما تاثیرگذاری آن به خاطر داستان قوی اش بوده است. من کتاب را نخوانده ام، از سر تنبلی. وقتی هم فیلم اکران شد زیاد به خودم فشار نیاوردم که بخوانم و بعد فیلم را ببینم. فکر کردم بالاخره می خوانمش. تجربه نشان داده که به ندرت فیلم هایی که کتاب ها را به تصویر می کشند، خوب از آب در می آیند. انگیزه ی خوبی است خواندن یک کتاب برای مچ گیری از فیلمی که نشان نمی دهد آمریکایی های گوگولی مگولی به سهراب ویزا نمی دهند. خب نباید چهره ی نجات بخش شان مخدوش شود.
نکته ی جالب توجه دیگر واکنش های آدم ها در سینما بود. چنان آه و ناله و گریه می کردند که دل آدم به درد می آمد. بعد دیدم قیافه ی تمام شان غربی بود. امروز حتی یک نفرشان هم چیزی یادش نمانده جز تصاویر مبهمی از خشونت و این باور که دفعه ی بعد باید ایرانی ها را از آن خشونت نجات دهند.( این حرفهایم به شدت احساسی است، یعنی عقلانی نیست و برای همین پر از است از قیدهای همه و هیچ کس. جدی نگیرید.)
باز هم پی نوشت: یادم رفت بگویم همایون ارشادی را خیلی دوست داشتم، در نقش بابا.
Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.