لعنتی کثیف در ناخودآگاه
چهارشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۶
خواب می بینم به شهری در این حوالی برای مصاحبه رفته ام. خوش و خندان از ایستگاه قطار بیرون می روم که زنی چادری و بسیار مهربان به فارسی از من پاسپورت می خواهد. ندارم ، به دنبال مدرک شناسایی دیگری کیف همیشه آشفته ام را زیر و رو می کنم. نمی یابم و آنها مرا به سمت ماشین شان می برند برای ادای پاره ای توضیحات. در بین راه همچنان کیفم را می کاوم و با خوشحالی گواهینامه رانندگی ام را پیدا می کنم. همان که در ایران جایگزین مناسبی برای تمام مدارک شناسایی بود و حالا کمتر از یک سال از اعتبارش مانده است. نشانش می دهم، می گوید این به درد ما نمی خورد. بحث می کنم ، فایده ندارد. باقی ماجرا را به یاد نمی آورم اما با فکر نگهبانی در ورودی شریف از خواب بیدار می شوم.
0 نظرات:
Do you have any idea? Click here and post a Comment