پل می مونه اون ور آب
جمعه، آذر ۲۹، ۱۳۸۷
خب توالت جای گند زدن است
دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۷
حالا این وسط مدام نگران بودم یکی بیاید و بخواهد همان جا در ملا عام کارش را بکند. برای همین خیلی زود پنجاه سنت را حلال کردم وقبل از اینکه سر و کله کسی پیدا شود، زدم به چاک.
عروسی یا دفاع دکتری
جمعه، آذر ۲۲، ۱۳۸۷
یک کمی هم از مراسم بگویم که در یک سالن خیلی قشنگ برگزار می شود. آن اوایل فکر می کردم باید حتما در کلیسا باشد، برای اینکه سالن لایدن در حال بازسازی بود و چند تا دفاع در کلیسا برگزار شده بود. کمی هم جزئیاتش با دفاع بهناز که در آمستردام بود فرق داشت. خلاصه اینکه بهناز یک ربع اول و قبل از آمدن کمیته یک سخنرانی خیلی ساده و عمومی در مورد کارش برای حضار ارائه داد. کار جالبی کرده بود و اسلایدهایش هم به انگلیسی بود و هم به فارسی. در واقع به طور قانونی حتی این حق را داشت که به زبان مادری اش سخنرانی کند، که خب این یکی واقعا امکانپذیر و جالب نبود.
بعد از سخنرانی خانمی(که اسمش را گذاشته ام وقت نگهدار) با کلاه و شنل سیاه و یک عصای بزرگ وارد شد و کمیته داوران هم با همان سر و ضع پشت سرش وارد شدند. حضار هم باید به احترام بلند می شدند. کمیته در جایگاه مخصوص خود نشستند و وقت نگه دار بیرون رفت. بعد از کلی حرفهای لاتین و هلندی رئیس جلسه به انگلیسی جلسه را شروع کرد و هفت -هشت نفر به مدت 45 دقیقه بهناز را سوال پیچ کردند که قسمت اصلی هم همین جا بود. هر کدام هم سوال می پرسید مدافع باید باید یک جمله به لاتین می گفت و از سوال تشکر می کرد و بعد جواب می داد. دقیقا سر 45 دقیقه وقت نگهدار وارد شد و عصایش را به زمین کوبید و ختم جلسه را اعلام کرد، با اینکه وسط یک سوال بود جلسه تمام شد. بعد کمیته به اتاق دیگری رفت برای بحث و پس از چند دقیقه دوباره آمد. بعد از سخنرانی های چند دقیقه ای رئیس جلسه و استاد راهنما یک لوله قرمز بزرگ به بهناز دادند که مدرک دکتری اش در آن بود. خلاصه این جوری بهناز دکتر شد.
پی نوشت 1: خیلی طولانی شد، جریان هدیه ها و مهمانی شب باشد برای یک پست دیگر.
پی نوشت 2: بهناز و بقیه، اگر چیزی را اشتباه گفته ام یا جا انداخته ام لطفا اصلاح کنید.
پی نوشت 3: نقاشی هم که کار بهناز است.
از دسته گل هایی که آب می دهم
دوشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۷
من در نقش سینترکلاس
جمعه، آذر ۱۵، ۱۳۸۷
آفتابه خرج لحیم
دوشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۷
اما بند بود! شهرداری دوچرخه ام را برده بود. روی دوچرخه هایی هم که به درخت بسته شده بودند و امکان جابجایی شان نبود، اخطار چسبانده بودند که دوچرخه را فقط در جای مخصوص بگذارید. تازه تابلوهایی توجهم را جلب کرد که قبلا بی خیال از کنارشان رد شده بودم. آدرس پارکینگ شهرداری را داده بودند و اینکه برای پس گرفتن دوچرخه 26 یورو باید بدهید.
فکر کردم کل دوچرخه ام اینقدر نمی ارزد که بروم سراغش، اما آخر سر خورجین و قفلی که رویش جا مانده بود وسوسه ام کرد بروم ببینم چه خبر است. به رفتن اش می ارزید، جای خیلی باحالی بود. روی یک میز عکس دوچرخه ها را بر حسب تاریخ جابجایی گذاشته بودند. عکس دوچرخه ها مال همان جایی بود که آخرین بار پارک شده بودند. خلاصه عکس دوچرخه را پیدا کردم، زیرش یک شماره بود که باید به مسئول آنجا می گفتم. پرسید کلید داری، کلید را دادم و رفت دوچرخه را آورد. یک فرم داد پر کردم، کارت شناسایی دید و پول گرفت. سوار شدم و رفتم.
کتاب های مسافر
جمعه، آبان ۲۴، ۱۳۸۷
لینک مرتبط: روی جلدم بنویسید مسافر
یک کلک گودری
سهشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۷
صدا در آوردن از کفش هلندی
یکشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۷
اونجا واقعا چه خبره
چهارشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۷
شماره تماسی هم که داده ، شماره ایران بود. احتمالا آگهی فروش هلی کوپتر واقعی و هواپیمای خصوصی و کشتی تفریحی هم در راه است.
کشوری به اسم ایران وجود ندارد
جمعه، مهر ۱۹، ۱۳۸۷
خلاصه که خیلی به ما فشار آمد PayPal عزیز! حالا حتما می رویم این فشار را به حاکمان خود منتقل می کنیم تا غنی سازی را کنار بگذارند و دیگر اسرائیل را تهدید نکنند.
قصص الاولین
چهارشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۷
از خاطرات یک زبان نفهم
چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۷
نفرتی که آن زیر میرها می پرورانیم
دوشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۷
پی نوشت: ظاهرا فیلم دو نسخه داشته است و آن که ما دیدم کلی از صحنه هایش حذف شده بود. بعد از دیدنش نسخه کامل اش پیدا کردیم، البته با زیرنویس ترکی.
فلفل سیاه
جمعه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۷
المپیک و اتوبوس دوطبقه
دوشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۷
اولین بار اسم این اتوبوس ها را در کتاب زبان راهنمایی مان یاد گرفتم. ماجراهای سندی و سو در آن کتاب های قرمز و زرد و بنفش (Look,Listen & Learn) خاطره مشترکی برای ماست که به آن مدرسه اجق وجقی می رفتیم !
نسل دومی ها
چهارشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۷
لینک دادن یا ندادن
سهشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۷
تضاد انگلیسی
دوشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۷
خیال بافی های یک شیشه پاک کن
دوشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۷
شرط می بندم انگیزه شان دید زدن خانه های مردم است! من اگر بودم دوربینی هم به گردنم می آویختم و از خرت و پرت های خانه ها عکس می گرفتم، نمایشگاه خوبی می شود از آن راه انداخت. البته بعدش نمی دانستم چه طور باید جواب شکایت ملتی را بدهم که بی اجازه از خانه شان عکس گرفته ام.
موضوع : از سر شکم سیری, هلند | 10 نظر »
گربه سیاهه
پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۷
Show must go on
چهارشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۷
پی نوشت: "اتوبوس شب" ساخته کیومرث پوراحمد و بازی خسرو شکیبایی را در همین چند روز اخیر دیدیم، در واقع بهانه اش مرگ شکیبایی بود. این جمله که "کی تضمین می داد..." در این فیلم کاملا آشکار بود.
دوچرخه موتوریِ هلندی
دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۷
ترس و لرزهای بی پایان
جمعه، تیر ۲۸، ۱۳۸۷
بهانه: هامون ماند، شکیبایی رفت.
نشان یا فشان
جمعه، تیر ۲۱، ۱۳۸۷
حق زندگی
چهارشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۷
باشگاه تیراندازی با کمان طالقانی در حاشیه پارک طالقانی روبروی ایستگاه مترو میرداماد بود. آن اوایل از قسمتی از پارک در کنار محوطه باشگاه صداهایی توجهم را جلب می کرد که دسته جمعی اسم کسی را صدا می زدند و به او سلام می کردند. بعدها فهمیدم آنها اعضای یک NGO ی ترک اعتیاد به اسم کنگره 60 هستند. بعدتر وقتی آنها هم برای تیراندازی به باشگاه آمدند با خیلی هایشان دوست شدم، برای تیم شان تیر زدم و پای حرف بعضی هاشان نشستم. گاهی به هم می گفتند امروز تولد فلانی است، سه سالش شده عصر باید برویم کنگره. منظورشان تعداد سالهای بعد از ترک بود.
یک بار تولد یکی شان رفتم. جای عجیبی بود، پر از امید و زندگی. چیزی از روش ترک شان و اعتبارش نمی دانم، اما می دیدم که ورزش می کردند، به تیم ملی می رسیدند، زندگی می کردند، درس می خواندند و در جامعه هم بودند. بعد خیلی مضحک است وقتی این آقا صحبت از حق بازگشت به جامعه می کند.
پی نوشت: برای آنی، امین، الهام، مهشید، عباس و ... و مهندس دژآکام
حکایت ما
جمعه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۷
اورانیه
دوشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۷
یادمان باشد
شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۷
اسفار کاتبان
سهشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۷
متن اش خوب و جذاب است. به خصوص اولش که از متون ادبی و تاریخی به زمان راوی اصلی می رود می رود و بعد مدام روایت ها عوض می شوند و از متنی به متن دیگر وارد می شود. حتی گاهی آنها را با هم ترکیب می کند و جذابیت داستان را بالا می برد. لایه رویی داستان هم ماجرای آشنای عشق ممنوع دختر یهودی و پسر مسلمان است. اما نمی دانم چرا آخرش را به زور خواندم، مشکل توقع زیاد من بود یا آشفتگی فصل آخر کتاب.
شستشوی مغزی
دوشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۷
مثبت
جمعه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۷
حجاب اجباری برای خانم چادری
شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۷
حجاب، خطری برای امنیت اجتماعی
جمعه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۷
اعتماد و خیرخواهی
پنجشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۷
برای همین باید این بحث را رها کنم و بگویم خودم به شهرزاد و پروژه های خیریه اش اعتماد کامل دارم. از نزدیک شاهد یکی از پروژه ها بوده ام و دیده ام کمک های جمع شده به مقصد می رسند. اگر نوشتن این حرفها باعث جلب اعتماد و آشنا شدن حتی یک نفر با این پروژه های خیریه شود، قدم خوبی است.
لینک های مرتبط:
پروژه هفت، مداوای کودکان مرودشتی که در آتش سوزی سوخته اند
آدم های خوب شهر
دوقلوهای دوستم
چهارشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۷
هجده سال و 144 ماه
یکشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۷
2- طبق انتظار در گذر از سی سالگی هم مثل گذر از بیست سالگی اتفاق خاصی نمی افتد. طبق انتظار خودم البته، وگرنه همین جمله نشان می دهد دوست داریم این سالها تفاوت خاصی با سالهای دیگر داشته باشند. یکی از نکته های جذابش برایم این است که جلوی آینه بایستم و به تقلید از حمیدِ هامون سر خودم داد بزنم: هیچ گهی نشدی الاغ.
سلام گوگل عزیز
سهشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۷
خیابان پنجم مِی
دوشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۷
تعطیلی پشت تعطیلی
پنجشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۷
پسران خیابان پانیس پرنا
شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۷
خیلی که بچه بودم مثل همه دختربچه ها عاشق زن های جوان فیلم ها و سریال ها می شدم. مثلا آن همه مرد را در ارتش سری ول کرده بودم و از لیزا خوشم می آمد، البته همه خوششان می آمد. الان ترتیب زمانی درست یادم نیست، اما به نظرم زیاد هم تو نخ زن ها نبودم. سریالی نشان می داد همان حوالی به اسم "بو ژست" یا یک چیزی در همین مایه ها، داستان سه برادر بود که سرباز لژیونر بودند در یک پادگان صحرایی. عاشق "بو" شده بودم، الان چیز زیادی از قیافه اش یادم نیست اما شرط می بندم قیافه افتضاحی داشته است. حالا چرا اینقدر مطمئن ام؟ چون یکی از شاهکارهایم این بود که از دستیار درک خوشم می آمد و دو سه سال پش که دوباره یک قسمت از درک را دیدم فهمیدم چه گندی زده ام. دبیرستانی که بودم سریالی پخش شد به اسم "پسران خیابان پانیس پرنا" داستان فرمی بود و کشف نوترون. از یکی از دانشجوهای فرمی که به نظرم شخصیت اصلی سریال هم بود، به اسم "اتوره" خوشم می آمد.
خودکشی حلزون ها
پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۷
پس بقیه کجا هستند
چهارشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۷
یاوه های روشنفکری
دوشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۷
آلن سوکال در سال 1996 مقاله ای با عنوان " تجاوز از مرزها: به سوی تاویلی متحول کننده از گرانش کوانتومی" برای مجله Social Text فرستاد. آنها ذوق زده و با کمال میل مقاله را چاپ کردند. شاید پیش خودشان فکر کرده اند، ایول یک فیزیکدان این مقاله را نوشته و چاپش تاییدی است بر استفاده ی روشنفکران از مفاهیم علمی. اما آن مقاله سراسر چرند و بی معنی بود. سوکال مقاله ی دیگری برای شماره ی بعد نوشت و توضیح داد عمدا آن چرندیات را سرهم کرده تا به ویراستاران و داوران مجله نشان دهد چه راحت چیزهایی را که نمی فهمند منتشر می کنند. آنها اما این توضیح را چاپ نکردند و سوکال آن را برای مجله ی دیگری فرستاد که با چاپش جریان سوکال معروف شد.
بعدها سوکال به همکاری بریسمون کتابی نوشتند با نام "یاوه های روشنفکری" (ترجمه شده با عنوان چرندیات پست مدرن) که در آن نمونه هایی از سوء استفاده روشنفکرانِ پست مدرن از علم را جمع آوری کرده اند. نقل قول لاکان که در پست قبلی آورده ام یکی از نمونه های این سوء استفاده هاست. اگر مقاله های این جماعت را بخوانید شاید حتی بگویید مقاله ی چرندِ سوکال از این حرفها با معنی تر بوده است!
موضوع : در حوالی علم, فلسفه, کتاب | 8 نظر »
چرندیات پست مدرن
شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۷
از کتاب چرندیات پست مدرن/ آلن سوکال، ژان بریسمون/ ترجمه عرفان ثابتی
پی نوشت: در ستايش سادگی و روشنی بيان به سبک آلن سوکال
لاغری مفرط در کیسه خرید
چهارشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۷
اما باز هم فکر کنیم، شاید واقعا هر دو عمل بالا را یک نوع طرز فکر هدایت کنند. اینکه ما مواظب ایم شما آسیب نبینید. حالا این آسیب به جسمتان باشد یا ایمانتان، چه فرقی می کند. می دانم این فکر عواقب خطرناکی دارد. ته تهش این است که مثلا ممنوعیت فروش مواد مخدر هم در همین دسته است و هزار تا چیز مشابه دیگر.
چگونه اشتباه می کنیم
دوشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۷
این مقدمه را برای این نوشتم که بگویم، خطاهای روزمره که برای زمانه شروع کرده ام، ایده اش همان ستون مغالطه ها در شرق است. پیشنهاد اولیه ی خودم پیدا کردن مثال مغالطه ها در وبلاگستان و سایت هایی شبیه زمانه بود. اما قرار شد اول با کامنت های زمانه شروع کنم و بعد به سراغ مقاله های زمانه بروم، و از مثال های زندگی روزمره و بحث های معمول که به مغالطه ی هر برنامه مربوط باشند هم استفاده کنم.
داستان هایی که ننوشتم
شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۷
از مقدمه ی کتابِ کلاغ آخر از همه می رسد/ ایتالو کالوینو/ ترجمه: رضا قیصریه، اعظم رسولی، مژگان مهرگان
آلترناتیو
جمعه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۷
گفتم: کیتارو چطوره؟
قیافه اش در هم رفت و بعد از کمی مکث گفت: هر طور میلته.
به نظر می آمد در آن مکث به این فکر می کرده که گیر چه آدم پرتی افتاده!
پی نوشت: دانش و سلیقه ی موسیقی من از آمیب هم کمتر است. در واقع تقریبا چیزی گوش نمی دهم که بخواهم سلیقه ای داشته باشم. انگاری پنبه چپانده باشند در گوش هایم. قبلا از این بیلبیلک ها داشتم که هر کسی یکی به گوشش دارد. از کار افتاد و مدتی بعد هم گم و گور شد. باید بروم یک بیلبیلک دیگر بخرم تا به ضرب و زور آن هم شده، گوشم را باز کنم.
موضوع : از سر شکم سیری, خودم, هنر, یاد | 4 نظر »
دربان سفارت هلند
پنجشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۷
این روزها که خبر تجمع دانش آموزان و بسیجیان و ... را در مقابل سفارت هلند می خوانم، مدام یاد او می افتم. و اینکه نفرت، نفرت می آورد.
هفت نفر با هفت کلید
دوشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۷
No Country for Old Men
پنجشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۷
باورها در طوفان
سهشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۷
پس تمامی باورها ممکن است مورد تردید قرار گیرند. در این شرایط بسته به اینکه این باور تا چه حد برایمان جدی و بنیادی است به دنبال راه حلی مناسب برای جایگزین کردن آن با باوری جدید بر می آییم. یکی از راه های تجدید نظر در باورها روش دکارت است. در واقع کاری که دکارت کرد این است که برای تمیز کردن خانه تمام اثاثیه را بیرون ریخت و آنها را دوباره با نظمی جدید و با استحکامی بیش از قبل به درون خانه آورد. دکارت مرحله به مرحله به تمامی باورهایی که داشت شک کرد تا اینکه آن شک به وجود خودش رسید و با استدلال Cogito دوباره همه چیز را از نو بنا کرد. اما ما آنقدر وقت نداریم که مثل دکارت کنار آتش بخاری بنشینیم و به وجود خود شک کنیم تا بتوانیم باورهایی یقینی برای خود دست و پا کنیم. ما مجبوریم در گیر و دار زندگی، درست وقتی که در حال استفاده از یک سری از باورها هستیم باورهایمان بازسازی کنیم. شاید برای ما استعاره قایق نویرات کارساز تر باشد. نویرات که از اعضای حلقه وین بود، در تشبیه جالبی از وضعیت ما گفته است:" ما همچون ملوانانی هستیم که ناگزیرند کشتی خود را در وسط دریا از نو بسازند، بی آنکه بتوانند برای بازسازی و استفاده از بهترین مواد به ساحل برگردند." نکته این است که ما به عنوان ملوانان قایق ناچاریم هربار یک قطعه را تعمیر کنیم تا سرانجام صاحب قایق بهتری شویم که در برابر طوفان تاب آورد. اگر نوسازی قایق را از زیر شروع کنیم غرق خواهیم شد. مشابه این استعاره ما مجموعه باورهایی داریم که لازم می دانیم آنها را نگه داریم تا از پس زندگی روزمره خود برآییم، می خواهیم آنها را بهبود بخشیم اما بدون خراب کردن آنها می خواهیم چنین اصلاحاتی را انجام دهیم. پس ناچاریم در هر مرحله یک یا چند اعتقاد را دقیقا وارسی کنیم و دیگر اعتقادات را سرجای خود نگه داریم."
پی نوشت: موقع نوشتن پست "رفتار با دگراندیشه ها" یاد مقاله ای به نام "شبکه باور" افتادم که دو سه سال پیش برای خردنامه همشهری نوشته بودم. با توجه به سایت خیلی خوب همشهری که نشریه های جانبی اش را روی سایت نمی گذارد، چه برسد به اینکه آرشیوشان را داشته باشد؛ نتوانستم به مقاله لینک بدهم. به سرم زد قسمتی از آن را اینجا بیاورم. نصفه و نیمه است، همه اش خیلی طولانی بود. اما شاید شروعی باشد برای کنار گذاشتن تنبلی و نوشتن از چیزهایی که این روزها می خوانم.
رفتار با دگر"اندیشه"ها
دوشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۷
اما این ها تمام اش حرف است، همان طور که گفتم یک جواب نظری است. در عمل باید دید چقدر متساهل هستیم و چقدر متعصب یا به تعبیری غیرتی. قرار نیست این باورهای مخالف همیشه چیزی مثل دگرباشی جنسی باشند که سریع بتوانیم بگوییم، مشکلی با آنها نداریم هر طور می خواهند رفتار کنند. دین، فرهنگ، ملیت، گرایش سیاسی و حتی علم می توانند ما را غیرتی کنند، بدون اینکه حواس مان باشد. به قول ولتر:" شک اصلا وضعیت خوشایندی نیست، اما یقین پوچ و مضحک است."
شهر شیشه ای
یکشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۷
دانیل کویین نویسنده داستان های پلیسی عامه پسند، شخصیت اصلی داستان است و با اسم مستعار کتاب هایش را چاپ می کند. او با یک تماس تلفنی اشتباه به جای کارآگاهی به نام پل آستر برای پیگیری یک پرونده و تعقیب یک زندانی تازه از زندان آزاد شده، استخدام می شود. تعقیب شونده یک استاد فلسفه است که پسرش را سالها در تاریکی و تنهایی حبس کرده است تا به زبان خدا دست یابد. در این میان با تحقیقات کویین اسطوره برج بابل و سابقه ی آزمایش هایی شبیه این را می خوانیم، که البته بعد معلوم می شود بخشی از این تاریخچه ساختگی است.
ببخشید، من که دارم داستان را تعریف می کنم. خودتان بروید بخوانید تا بفهمید مهارت نویسندگی آقای آستر آنقدر بر خوش تیپی اش چربیده که به جای مدل یا هنرپیشه شدن، داستان نویس شده است. این سه داستان به صورت کتاب های جداگانه به فارسی ترجمه شده و شهر شیشه ای را نشرافق به ترجمه شهرزاد لولاچی منتشر کرده است.
مرتبط:
چرا مینویسم؟ / پل آستر / ترجمهی آزاده جورابچی
همین طور از کلمه استفاده می کنیم
جمعه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۷
موقع خداحافظی می گوید : سلام برسون. می گویم: باشه.
می گوید: قربونت برم. در حال و هوای جوگیرِ پای تلفن، جواب می دهم: باشه!
ساختمان روبرو
چهارشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۷
کتاب خانه ی پستی
دوشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۷
مگر کلارک هنوز زنده بود
چهارشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۶
حالا خوب است بعدها کتابهای دیگری از مرحوم آرتور.سی.کلارک خواندم و حتی درباره اش مقاله ای برای مجله یا روزنامه ای نوشتم. وگرنه با خاطره ی خواندن آن کتاب کهنه در عهد بوق، امروز که خبر مرگش را خواندم بعید نبود بپرسم: مگر کلارک هنوز زنده بود؟!
سیاره آنها را حفظ کنیم
یکشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۶
شما هم باور کردید
جمعه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۶
حوزه ی انتخاباتی: خارج از ایران
پنجشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۶
ببخشید خانم، اسم شما سیمین نیست؟
سهشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۶
سکورپان شیردل
دوشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۶
تخم گربه
چهارشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۶
موضوع : از سر شکم سیری, جونور | 6 نظر »
مغولستان خارجی، سوئیس، ماداگاسکار
سهشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۶
خداحافظ گاری کوپر / رومن گاری/ ترجمه سروش حبیبی/ انتشارات نیلوفر
تیتر بزنید
پنجشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۶
* مجید جان اون عاشق سینه چاکه، دشمن میشه قسم خورده.
پنین، همزاد من در خیال ناباکوف
سهشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۶
پنین / ولادیمیر ناباکوف / ترجمه رضا رضایی / نشر کارنامه
مَجازی پنداشتن واقعیت
یکشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۶
موضوع : از سر شکم سیری, خودم | 2 نظر »
تشویش اذهان عمومی و گاهی خصوصی
پنجشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۶
ایزابل آلنده در المپیک
سهشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۶
آدم، آدم است
دوشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۶
همزبان ترسی
جمعه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۶
دوچرخه سواری در هلند
چهارشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۶
با این اوصاف دوچرخه سواری برای خود آدابی دارد. اول از همه باید حواست به مسیرهای مخصوص دوچرخه و یک طرفه یا دوطرفه بودنش باشد. چراغ های مخصوص دوچرخه در سر چهارراه ها هم مهم هستند. موقع پیچیدن به راست یا چپ باید با بالا بردن دست راهنما بزنی. باید بدانی همیشه حق با دوچرخه است، یعنی در تقاطع بدون چراغ معنی ندارد حتی برای یک اتوبوس غول پیکر توقف کنی، برای اینکه اتوبوس می ایستد و منتظر است رد شوی. (البته شاید این یک مورد مشخصه ی دهاتی مثل لایدن باشد، در شهرهای بزرگ کسی حوصله ی این لوس بازی ها را ندارد).
موقع دوچرخه سواری در شب طبیعتا باید چراغ داشته باشی، اما اگر دوچرخه ات چراغ ندارد که معمولا هم ندارد چراغ هایی هست که می توان موقع سوار شدن جلو و عقب دوچرخه نصب کرد. خیلی ها چراغ هایشان را به بند کیف شان و حتی جیب شلوارشان وصل می کنند، برای ممکن است کسانی را ببینی که پیاده هستند و چراغی پشت شان وصل است که فراموش کرده اند برش دارند.
در باب کامنت های وبلاگی
دوشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۶
کامنت نوشتن و کامنت خواندن کار واقعا سختی است. اوایل عمر وبلاگستان فارسی کامنت دونی وبلاگ ها بیشتر به فحش نامه شبیه بودند تا جایی برای تبادل آراء خوانندگان و نویسندگان. کامنت های بدون نام بسیار زیاد بودند و نظر گذاشتن در پای یک پست وبلاگی انگیزه هایی مانند مچ گیری داشت. کامنت های تبلیغاتی هم که همیشه جای خودشان را داشته اند و زیاد موضوع این بحث نیستند. حالا به نظر می رسد اوضاع بهتر شده باشد، یاد گرفته ایم چگونه با هم حرف بزنیم بدون اینکه قصد حال گیری و توهین داشته باشیم. تشکیل حلقه های وبلاگی با خوانندگان نسبتا ثابت، باعث شده است نویسنده و خواننده با لحن هم آشنا باشند و در مقابل یادداشت یا کامنت زیر آن جبهه گیری نکنند. اما با تمام اینها همچنان نوشتن یک کامنت و خواندن اش کار سختی است. اگر منظورت از کامنت گذاشتن اضافه کردن اطلاعاتی به موضوع نوشته شده باشد زیاد سخت به نظر نمی رسد، اما مشکل وقتی است که قصد نقد داشته باشی. ممکن است لازم ببینی در انتهای هر کامنت تاکید کنی که قصدت فقط پیشرفت بحث از طریق مطرح کردن مواضع مخالف و متفاوت بوده است. در خواندن کامنت ها هم شاید لازم باشد این پی نوشت را در ذهن مرور کنی.
تمام این وسواس ها به خاطر نوع این رسانه است، نوشتار لحن را منتقل نمی کند. برای همین می توان از یک جمله تعبیرهای متفاوت و گاه متضادی داشت. گاهی حتی این مشکل در گفتار هم هست. شاید راه نجات قبول چیزی شبیه نظر دیویدسون در فلسفه زبان باشد: "اصل خیرخواهی" (یا تساهل*). در بحث مورد نظرِ دیویدسون و کواین، برای ارتباط با آدم های قبیله ای با زبان ناشناخته قبول اصلی شبیه این به کار می آید که آن آدم ها هم حالت های ذهنیِ شبیه به ما دارند. به این ترتیب رفتارهای زبانی شان مانند ما است و می توان از سد "عدم تعین ترجمه" عبور کرد.(طبیعتا این نظر خودش کلی منتقد دارد ، هدف ام بیشتر استفاده از ایده ی کلی آن است.) حال با تشبیه بحث به کامنت به آن می توان فرض کرد همگان در کامنت گذاشتن به دنبال نقدی سالم هستند. شاید این فرض ساده دلانه به نظر برسد، اما به عنوان قدم اول می تواند از واکنش های تند و غیرعقلانی جلوگیری کند.
* کسی ترجمه ی بهتری برای اصل خیرخواهی سراغ دارد؟ یادم هست یکی از استادهای مان واژه ی بهتری به کار می برد.
پاداش سکوت
پنجشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۶
I remained silent;
I was not a communist.
When they locked up the social democrats,
I remained silent;
I was not a social democrat.
When they came for the trade unionists,
I did not speak out;
I was not a trade unionist.
When they came for the Jews,
I remained silent;
I wasn't a Jew.
When they came for me,
there was no one left to speak out
وقتی حجاب اجباری باشد
چهارشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۶
افسردگی شیک
سهشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۶
مواضع دشمن
دوشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۶
گم شده در فضا-زمان
یکشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۶
بادبادک باز به زبان اصلی
جمعه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۶
پا در هوا
پنجشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۶
تظاهرات مرغ های دریایی و من
چهارشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۶
چالش باورهای بدیهی
سهشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۶
احمق پنداشتنِ پزشک، بیمار را
یکشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۶
گوگل ریدر بدون اتصال به اینترنت
شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۶
به جایی برنمی خورد
جمعه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۶
پیچیدگی احترام به عقاید
چهارشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۶
غزه در وبلاگستان فارسی
سهشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۶
اطمینان به پت پستچی
دوشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۶
فقط عکس نگیریم، تجربه کنیم
یکشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۶
شنیده بودیم در طبقات بالای ساختمان جایی هست مشرف به شهر که نمایی زیبا از هانوفر را می شود دید. به دنبال یافتن آنجا تمام ساختمان شهرداری را بالا و پایین رفتیم و از پله ها و آسانسورها و اتاق های غریبی رد شدیم . یک آن موقع ورود به یک اتاق و خارج شدن از در دیگرش به سرم زد، شاید با رد شدن از این در سر از جنگ جهانی دوم در بیاورم و یک افسر نازی آن پشت منتظرم باشد.
یاسمن علیه لولیتا
شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۶
با این همه فکر کنم بد نباشد از کسانی که لولیتاخوانی در تهران را خوانده اند، بخواهم نظرشان را درباره کتاب بگویند. شاید بقیه هم مثل من در بعضی موارد عصبانی شده باشند. نکته این است که نویسندگانی که در ایران زندگی می کنند به ندرت پیش می آید کتاب و داستانی به انگلیسی بنویسند. آنهایی هم که خارج کشور هستند وقتی می نویسند تصویرشان غیر واقعی از آب در می آید، یا سیاه سیاه یا سفید سفید. یک سوال دیگر، چرا من اینقدر نگران تصویر ایران در افکار مردم دیگر جاهای دنیا هستم. این همه وسواس برای چیست.
چه نپوشیم
جمعه، دی ۲۸، ۱۳۸۶
چند وقت پیش کشف کردم این دو خانم که اسم هایشان ترینی و سوزانا است معروف تر از این حرفها هستند و سایت جالبی با همین موضوعات دارند. به تازگی کتابی هم منتشر کرده اند به نام "انجیل فرم های بدن" که در آن چند دسته بندی کلی از هیکل های مختلف و لباس مناسب آن دسته ارائه کرده اند. مثلا اگر باسن بزرگی دارید فلان لباس را بپوشید که بزرگی به چشم نیاید و حتی کوچکتر دیده شود. امروز یک نمونه ایرانی یک چنین موضوعاتی را در سایتی به اسم دوخت پیدا کردم که البته اخبار جالب مربوط هم دارد. خلاصه اینکه با ترکیب این پیشنهادها و سلیقه شخصی می شود به نتیجه ی خوبی رسید. به هر حال این آدم ها کلی تجربه در این کار دارند.
| 0 نظر »
ماجرای هلند و دانشجویان ایرانی
پنجشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۶
راه چاره: تقلیل اخلاق به قیمت
چهارشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۶
ظرف های نشسته در فیدریدر
سهشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۶
فلسفه ذهن و روابط جنسی
دوشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۶
"آدميان از هيچ چيز روي زمين به اندازه تفكر نمي ترسند –بيشتر از نابودي – حتي بيشتر از مرگ ... تفكر ويرانگر و طغيانگر است، مهيب و هولناك است، تفكر نسبت به تعصبات، نهادهاي جاافتاده و عادت هاي آسايش بخش بي رحم است. تفكر به قعر جهنم سرك مي كشد و نمي هراسد. تفكر عظيم، چابك و آزاد است، نور جهان است، و شكوه بشر" – برتراند راسل